سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

 

آن گاه که لحظه­ ی وداع می­ آمد       بر جان و لبت ذکر خدا می­ آمد

از شبنم روی برگ­هایت خواندم          بوی تو به بوی شهدا می­ماند

 


[ یکشنبه 90/8/22 ] [ 12:6 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

 

بابا ز نبودنت همش سوخته ­ام            چشم و دل خود به راه و در دوخته­­ ام

امروز که عکس تو برایم مانده است       من دل گرو رهبر خود دوخته­ ام

 


[ یکشنبه 90/8/22 ] [ 12:0 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

 

آن گاه که شب تا به سحر می­ماندی       بر قبله­­ ی عشق ربنا می­خواندی

آن گاه که اشک تو تمنایی د اشت       در سجده حق ذکر شهادت می­کاشت

 


[ یکشنبه 90/8/22 ] [ 11:57 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

 

راز عروج

خاک و سنگر بود وقرآن کریم           یک نفس نور و دعا و یا رحیم

چشم چشمه بود ودل دریای خون       اشک بود و سفره ­ای بی آب و نون

مشک پر آب و لبی لب تشنه بود        سجده­ گا هش پر ز خاک و سجده بود

او چه می­گفتش که سجده خیس شد   عشق از  دامان  اشک   لبریز    شد

گویی پیشانی ز خاکش دل ربود         ماه و خاک و آسمان غرق سکوت

تا که از لب ذکر لبیکش رسید           قلب او چون یک پرنده­ ای تپید

رنگ از رخسار و از چهره پرید           گویی او چیزی ز الله­ اش خرید

تا که سر از سجده­ ی حق بر             خون ،جسم و جان او در بر گرفت

من نمی­دانم که او واقع که بود           این چنین جسمش گلوله­ ها ربود

من که رجعت را ز سر آموختم          چشم بر این سجده­­ هایم دوختم

تا که بینم راز آن رجعت چه بود        این چنین جسمش گلوله ها ربود

                ( اسمان ) بچه های خدا

 


[ یکشنبه 90/8/22 ] [ 11:54 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

از عروسی انها 10 سالی گذشته بود و بچه دار  نشده بودند. تصمیم گرفتند نذر کنند که اگر خدا  حاجتشون و بده  به نیت بچه های بهزیستی قربانی کنند و بین انها تقسیم کنند . و این اتفاق افتاد و لطف خدا شامل حالشان شد. اقا محمود رفت و بره ای خرید و گفت تا به  دنیا امدن فرزندم آن را بزرگ خواهم کرد . تا خوب بزرگ شود. بره کوچک هر روز بزرگ و بزرگ تر شد و رشد عجیبی داشت  کودک به دنیا آمد و زمان ادای نذر فرا رسید. گوسفند آنقدر بزرگ و فربه شده بود که توجه همه را جلب کرده بود. محمود که باید فردا گوسفند را قربانی میکرد با دیدن گوسفند نظرش تغییر کرد و گفت حیف است برای گوسفند خیلی زحمت کشیده ام حالا باشد تا بعد . . .این را خودمان میخوریم تازه کلی پولش میشود.. . بی خیال حالا دستمون تنگ است زیاد خرج کرده ایم باید کمی صرفه جویی کنیم . . . چند نفری تذکر دادند که نذرت را ادا کن و بر عهدت پایبند باش.  . فایده ای نداشت. شب خوابیدند و صبح شد و همه صحنه ای دیدند که از کارشان پشیمان شدند و درس عبرتی شد برای کسانی که بر عهد خود باقی نمیمانند. گوسفندی که محمود برایش نقشه کشیده بود مرده بود وطناب گردنش او را خفه کرده بود. . . واز سمتی دیگر بیماری دیگر به سراغ خانواده امد . . .


[ یکشنبه 90/8/22 ] [ 11:43 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

در معبری که رزمندگان، شب عملیات از ان عبور کرده بودند. از اسلحه های بر زمین افتاده، قمقمه ها ، کوله پشتی ها و سر نیزه ها عکس می گرفتم تا اینکه با دیدن یک صحنه ، حلقه اشک ، جلوی چشمان من و لنز دوربین را گرفت. پیکر 2شهید در سمت چپ  و راست معبر بود که میان انها  تعداد زیادی قمقمه ی آب قرار داشت. نمی دانم آنها ساقی گردان بودند یا دو زخمی که از بچه ها آب خواسته بودند و بچه ها هم  قمقمه هایشان را به آن دو هدیه  کرده بودند، راز قمقمه ها را نمی دانم ، ولی همین قدر میدانم که آنجا انتهای معبر نبود. . .


[ شنبه 90/8/21 ] [ 1:40 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

همه اماده شدیم هوا خیلی سرد بود باید از اروند عبور میکردیم سردی اب دست و پاها را بیحس میکرد و یاد خدا و هدفی که داشتیم دلها را گرم واین گرما بر سرمای حاکم غلبه داشت. . .

به بچه ها گفتم دستهایتان را زنجیری به هم بچسبانید تا فشار اب نتواند مارا از هم جدا کند. فشار اب و عمقش زیاد است باید مراقب باشید . با یا حسین در دل شب به اب زدند  25 نفر که مثل زنجیری به هم گره خوردند تا مسیر خدا را پیدا کنند . نزدیک صبح بود و زمان بازگشت وقتی رسیدیم به خاک خودی هنوز دستانم بسته بود اما  فقط 4 نفر و بقییه . . .

عده ای هیچ از خود بجا نگذاشتند. . . چندنفر را کوسه تکه تکه کرده بود. . . و مابقی . . .

راستی انها راه خدا را پیدا کرده بودند و دنیا را فراموش . . .


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 8:23 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

روز عرفه بود همه  ی ما تو بیمارستان بودیم. دکترها گفتن کبد و کلیه هاش متورم شده و خون هم به پاهاش نمیرسه اگر این وضع ادامه پیدا کنه شاید مجبور شیم پاهاشو قطع کنیم. . .

دستهاشم نمیتونست حرکت بده به سختی تو دهانش اب مییریختم به هوش نبود . صورت سفیدو سرخش محاسن طلاییش که حالا مثل یک تیکه گوشت سیاه و کبود شده بود  جیگرمو میسوزوند. . .

نمیدونم یهو چی شد که زدم زیر گریه و گفتم یا زینب (س) فدای دلت عمه جان من طاقت دیدن برادر مریضمو ندارم . دلم اتیش گرفته . دیگه جونی ندارم تو چه کردی با کربلا. با دیدن جسم بیجان و زخمی عزیزت . چه کردی با غم حسینت چه کردی با سوز دلت . چه کردی با صحنه ی بریدن سر . . .

وای خدای من من حتی تاب دیدن جسم رشید برادرم را به روی تخت ندارم از ان لحظه به بعد فقط به حال غریبی حسین (ع) و عمه جانم اشک ریختم. . .

پدرم امد و وقتی نظر دکترها را شنید به همه گفت امروز روز بزرگیست به مساجد . . . بروید و به حال برادر جوانتان دعا کنید راستی یادتان نرودازهر که کمک می خواهید یاداور صاحب اسم برادر شوید (حسین) . واو را به پسر جوانش علی اکبر(ع) قسم دهید وبگویید شما زینب (س)نیستید.. .

هرکدام ما به جایی رفتیم و ان روز فراموش نشدنی بود آنقدر وجود خدا را حس میکردیم و آنقدر ارامش در فضا بود که غرق دعای عرفه شدیم و اخر دعا بود که یادم امد کسی چشم انتظار دعاست تازه دامادی که نرسید لباس دامادی بپوشد. . .

فریادم بلند شد و به التماس افتادم اما نمیدانم چه میشد که مصیبت کربلا  مقابل چشمانم بود و اشکم با نام کربلا جاری میشد  صدای اذان می امد و تمام شد این عرفه هم رفت سفره ی افطار پهن شد اما فرصت نبود مثل کسانی که منتظر جواب امتحانند خود را به بیمارستان رساندم . تا نتیجه را بدانم همه تازه رسیده بودند. . .

 حسین مشغول صحبت با پدر بود و غذا میخورد خودش با دستان خودش . پاهایش ورم نداشت . . .و چشمانش مرا میدید. واین پزشکان بودند که با حیرت به جواب ازمایشات نگاه میکردن غافل از انکه طبیب دیگری نسخه اش را پیچیده بود. . .


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 8:7 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

خیلی با هم دوست بودیم. گفتند :(( چون توی عملیات احتمال داره برای یکی از شما اتفاقی بیفته، صلاح نیست با هم باشید. چون دیگه نمیتونید بجنگید.)) قبول کردیم . او به گردان یونس (ع) رفت و من  هم در گردان امام حسین (ع) ماندم.

چند روز به عملیات مانده بود، که برای وداع سراغم امد. اما من در گردان نبودم. ندیدمش . برایم پیغام گذاشته بود که این ((عملیات اخر منه )) به سراغش رفتم. گفتند جلو رفته است. به منطقه رفتیم سراغش را گرفتیم . گفتند برای عملیات رفتند.

بعد از عملیات به تعاون رفتیم. یک فیلم از تلویزیون عراق گرفته بودند. گفتند بیاید ببینید ،شاید بتوانیم بچه های گردان را شناسایی کنید تا بتوانیم به خانواده هاشان خبر دهیم.

حسن را انجا دیدم، کنار اب اروند، خیلی ارام روی خاک افتاده بود. عراقی ها داشتند کنار جنازه ی پاکش می رقصیدند. . .

پس از چند سال بچه ها جنازه اش را در تفحص پیدا کردند. سر نداشت. فقط یک مشت استخوان بود.

بعثی ها دور پیکرش رقصیده بودن و . . .سرش را . . .


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 6:34 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

خیلی دلم گرفته . . .

نمیدونم از شادی عید خوشحال باشم یا نه . . .

عرفه امد و رفت اما یک چیز را با خود نبرد آن هم غریبی حسین (ع) است . . .

تازه فهمیدم چرا بیتابم و دلم قرار ندارد . تازه فهمیدم چه سری در عرفه نهفته است که عیدش را داغدار میکند . . .

از واژه قربانی دلم میگیرد هرچند پیشوند آن نام عید باشد . . .

چند وقت دیگر قربانی بزرگی در راه است این بار دیگر کسی نمیخندد و شاد نیست . . .

قربانی در راه است . . .


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 6:16 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 47
بازدید دیروز: 105
کل بازدیدها: 554873
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*