سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

روز عرفه بود همه  ی ما تو بیمارستان بودیم. دکترها گفتن کبد و کلیه هاش متورم شده و خون هم به پاهاش نمیرسه اگر این وضع ادامه پیدا کنه شاید مجبور شیم پاهاشو قطع کنیم. . .

دستهاشم نمیتونست حرکت بده به سختی تو دهانش اب مییریختم به هوش نبود . صورت سفیدو سرخش محاسن طلاییش که حالا مثل یک تیکه گوشت سیاه و کبود شده بود  جیگرمو میسوزوند. . .

نمیدونم یهو چی شد که زدم زیر گریه و گفتم یا زینب (س) فدای دلت عمه جان من طاقت دیدن برادر مریضمو ندارم . دلم اتیش گرفته . دیگه جونی ندارم تو چه کردی با کربلا. با دیدن جسم بیجان و زخمی عزیزت . چه کردی با غم حسینت چه کردی با سوز دلت . چه کردی با صحنه ی بریدن سر . . .

وای خدای من من حتی تاب دیدن جسم رشید برادرم را به روی تخت ندارم از ان لحظه به بعد فقط به حال غریبی حسین (ع) و عمه جانم اشک ریختم. . .

پدرم امد و وقتی نظر دکترها را شنید به همه گفت امروز روز بزرگیست به مساجد . . . بروید و به حال برادر جوانتان دعا کنید راستی یادتان نرودازهر که کمک می خواهید یاداور صاحب اسم برادر شوید (حسین) . واو را به پسر جوانش علی اکبر(ع) قسم دهید وبگویید شما زینب (س)نیستید.. .

هرکدام ما به جایی رفتیم و ان روز فراموش نشدنی بود آنقدر وجود خدا را حس میکردیم و آنقدر ارامش در فضا بود که غرق دعای عرفه شدیم و اخر دعا بود که یادم امد کسی چشم انتظار دعاست تازه دامادی که نرسید لباس دامادی بپوشد. . .

فریادم بلند شد و به التماس افتادم اما نمیدانم چه میشد که مصیبت کربلا  مقابل چشمانم بود و اشکم با نام کربلا جاری میشد  صدای اذان می امد و تمام شد این عرفه هم رفت سفره ی افطار پهن شد اما فرصت نبود مثل کسانی که منتظر جواب امتحانند خود را به بیمارستان رساندم . تا نتیجه را بدانم همه تازه رسیده بودند. . .

 حسین مشغول صحبت با پدر بود و غذا میخورد خودش با دستان خودش . پاهایش ورم نداشت . . .و چشمانش مرا میدید. واین پزشکان بودند که با حیرت به جواب ازمایشات نگاه میکردن غافل از انکه طبیب دیگری نسخه اش را پیچیده بود. . .


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 8:7 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 94
بازدید دیروز: 82
کل بازدیدها: 545776
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*