بچه های خدایی |
دلم میخواست حرفهای دلمو بنویسم اما خواب امانم نمیده دیگه چشمم. نمی بینه . . . [ دوشنبه 90/8/30 ] [ 8:33 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
دیروز مادرم که چند روز است مهمان ماست آهی کشیدو گفت اینجا هم مثل مشهد غذای حضرت داره.؟ منم گفتم آره مادرجان گفت پس چرا هیچ وقت قسمت من نمیشه . منم گفتم این کاری داره همین الان بگو یا فاطمه معصومه (س) من غذای حرم شمارو میخواهم تا صبح نشده با پست سفارشی میرسه اصلا تو یخچال برات نگه میدارن بعدش هم خندیدم و گفتم دعا کن. . . دیشب شیفت کاری ام تو حرم بوده . صبح که داشتم میومدم خونه مسئول سرشیفت یک ظرف غذا بهم دادو گفت این غذا قسمت شماست از دیشب براتون گذاشته بودیم کنار. من که خیلی متعجب شدم یاد حرف خودم و مادرم افتادم راستی راستی خانم برامون غذا کنار گذاشته بود. . . [ دوشنبه 90/8/30 ] [ 8:29 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
چند شب بعد از دیدن خواب بدی که دیده بودم ترس هنوز در وجودم بود شب که به خواب رفتم خودم را در حال نماز خواندن دیدم . درحالی که خیلی ترس داشتم دیدم قبله ام شکافته شد وتا آسمان راهی پر از نور باز شد. همه چیز زیبا و قشنگ بود . غیر قابل وصف در همان حال چندین ملائکه از آسمان به سویم آمدند و قرآن را بروی دستانم گذاشتند. و مرا نوازش کردند . از آیه آیه های ان نور میبارید چنان آرامشی برایم ایجاد شد که دلم نمی خواست هیچگاه بیدار شوم . . . اما یک چیز را خوب فهمیدم وآن اینکه شاید حکمت این خواب در این بود که نماز و کلام خدا و قرآن آرامش دهنده قلبهاست. وهر گاه ترسی یا حاجتی بود بهترین پناه و شفا قرآن است. . . [ یکشنبه 90/8/29 ] [ 3:29 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
حضرت آیـة الله مجتهدی می فرمایند: استاد ما حضرت حاج شیخ علی اکبر برهان می فرمودند: هیچ گاه ترو خشک باهم نمی سوزند، چون تر، اول کنار آتش خشک می شود ، بعد می سوزدلذا شما علماء و خطباء مواظب باشید و همواره باید در همه ی حالات چه در مجالس خصوصی و چه عمومی وچه در بالای منبر، احکام را برای مردم بازگو کنندکه مطلع بشوند. مبادا به سبب نگفتن شما ، هردو گروه دچار غضب الهی شوند. اگر کسی واقعا مومن باشد ، دچار عذاب نمی شوند ولی اگر مومن گناهی را دید وجلوگیری نکرد چوب تری خواهد بود که در مقابل آتش گناهان مردم ، آرام آرام خشک می شودو اگر عذاب بیاید او را خواهد گرفت. نقل می کنندوقتی که در رودبار زلزله آمدیکی از سگهای رودبار ، قبل از وقوع زلزله شروع به پارس کردن نمود، صاحبخانه بیرون آمد که ببیند چه خبر است همین که در را باز کرد سگ به درون خانه پرید ، و بچه شیرخواره صاحبخانه را ، به دندان گرفت و فرار کرد ، صاحبخانه و زن و بچه اش همگی به دنبال سگ بیرون دویدند که بچه را از او بگیرند. وقتی که از خانه بیرون رفتند زلزله آمد و شهر را خراب کرد. . . آداب الطلاب ج (1) ص 435 [ یکشنبه 90/8/29 ] [ 3:17 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
کلاس چهارم ابتدایی بودم منم مثل خیلی از بچه های دیگه برنامه کودک دوست داشتم و موقع نماز که میشد کلی شیطنت میکردم پدرم به همه بچه های خونه با دادن جایزه و تشویق یاد داده بود که نماز بخونن. وهمین باعث شده بود که همه ما با علاقه خودمون نماز بخونیم. اما من گاهی اوقات یواشکی از نماز در میرفتم و بازی میکردم توی خونه مادرو پدر و خواهرم برای من و برادرام ملکه ایمان بودند گاهی اوقات بهشون میگفتیم مریم مقدس. . . یک شب بدون نماز خوابیدم و خواب عجیبی دیدم. دیدم توی یک قبرستانی هستم که پر از مرده است مادرو پدرو خواهرم روی تخت زیبایی نشسته هستن و در جای بسیار زیبایی قرار دارن. اما من زیر پاهاشون بودم و هرچقدر صداشون میکردم منو نمی دیدن اگر هم می دیدن اعتنا نمی کردن بعد چند دقیقه زمین و زمان زیرو رو شد و همه ی مرده های قبرستان بروی قبرشان آمدند بعضی ها زیبا بعضی ها بسیار زشت و آتشین. من از ترس سکته کرده بودم که دیدم یک نفر با چهره ی بد اومده و داره منو به زور تو قبر میزاره بهم میگه حالا نوبت تو شده همه باید بیان اینجا من هرچقدر به خانواده ام التماس میکردم بهم میخندیدن. داشتن منو توی قبر میزاشتن که از خواب بیدار شدم و زدم زیر گریه و شروع کردم به خوندن نمازهای قضا و قرآن. یادم میاد تا یک هفته فقط نماز میخوندم واز خدا میخواستم منو ببخشه. و بعدش احساس آرامشی برایم ایجاد شد که فهمیدم خدا داره نازم میده خیلی لذت بخش بود. [ شنبه 90/8/28 ] [ 8:40 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
دیشب از رفتن به سفر گفتم سفری که زمانش مشخص نیست. امروز یک جوان 22 ساله به سفر رفته . سفری طولانی یک ماه دیگه قرار بود مدرک مهندسی بگیره. معلوم نیست چه برنامه هایی داشته. . . داشته میرفته خونه برادرش سر راه یک کمی سرش درد گرفت به راننده گفت منو برسون تا بیمارستان . چند قدم مونده بود تا بیمارستان که تموم کرد به همین راحتی . . . اگر تا حالا میگفتم هر ماه هر هفته اعمالمون و چک کنیم و پیگیر حق الناس و حق الله باشیم اگه تا حالا عقیده ام بر این بوده شبها قبل خواب به کارهای روزم فکر کنم و اشتباهاتمو بسنجم . اگه تا حالا بیخیال قهرو آشتی فامیل و آشنا بودم . از الان حرفمو پس میگیرم و میگم هر ثانیه و هر لحظه مراقب رفتارو اعمالتون باشین. وهمیشه مراقب کارهایی که میکنید باشین شاید هیچ وقت فرصت جبران نداشته باشیم. . . هیچ وقت . . . [ شنبه 90/8/28 ] [ 8:20 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
توان گفتن آن راز جاودانی نیست ! تصوری هم ازآن باغ ارغوانی نیست پر از هراس و امیدم که هیچ حادثه ای شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست زدست عشق به جز خیر بر نمی آید وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست درخت ها به من آموختند فاصله ای میان عشق زمینی و آسمانی نیست به روی آینه پرغبار من بنویس بدون عشق جهان جای زندگانی نیست فاضل نظری [ جمعه 90/8/27 ] [ 7:28 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
بالاتر از واقعیات زندگی ، آرزوها و عشقها و احساسات انسانی در زندگی نقش دارند. نقششان هم نقش تبعی و درجه دوم نیست بلکه نقش اصلیست و می تواند ملاط این بنای فخیم و بسیار مستحکم قرار بگیرد. این را چگونه باید تنظیم کرد ؟ زن و مرد باید هرکدام جایگاه خودشان را بشناسند . مرد نسبت به زن و زن نسبت به مرد ، نگاهی محبت آمیز و همراه با یک عشق پاک داشته باشدواین عشق را حفظ کند چرا که زایل شدنی است ، مثل همه چیزهای دیگر. باید نگهش دارند و حفظ کنند. اصل قضیه عشق است. اگر در زندگی محبت وجود داشت، سختیهای بیرون خانه آسان خواهد شد. برای زن هم سختیهای داخل خانه آسان خواهد شد. در ازدواج اصل قضیه محبت است. دخترها و پسرها این را بدانند. این محبتی را که خدا در دل شما قرار داده حفظ کنید. این رابطه انسانی بر اساس محبت و رابطه عاطفی استوار است. یعنی زن و شوهر باید به هم محبت داشته باشند و همین محبت ، همزیستی آنان را آسان خواهد کرد. عامل محبت هم به پول و تشریفات واین چیزها بستگی ندارد. محبت مایه آبادی زندگی است . کارهای سخت به برکت محبت برای انسان آسان می شود . در راه خدا هم اگر انسان با محبت وارد شود همه کارها و مشکلات آسان خواهد شد. عروس و داماد به هم محبت بورزند چون محبت آن ملاطی است که اینها را برای هم حفظ میکند. در کنار هم نگه میدارد و نمی گذارد ازهم جدا شوند. خوشبختی در این است که زن و شوهر همدیگر را دوست داشته باشند. وقتی محبت باشد از محبت خارها گل می شود. اگر چیز ناخوشایندی هم در همسر وجود داشته باشد وقتی محبت بود آن چیزهای ناخوشایند به کلی رنگ می بازد و محبت همه چاله ها را صاف میکند. فرمایشات مقام معظم رهبری به زوجهای جوان [ جمعه 90/8/27 ] [ 7:12 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
مسئول کاروان اعلام کرد فردا صبح حرکت به سمت سامرا و کاظمین. رأس ساعت 6 همه باید کنار درب ورودی هتل آماده باشند. برای صبح پدر و مادربزرگم به زیارت آقا قمربنی هاشم رفته بودند. خیلی شلوغ شده بود. ساعت 6صبح و پدرم برنگشته بود. کاروان آماده حرکت شدند هرچقدر التماس کردیم بیشتر منتظر بمانند نشد به دلیل مسائل امنیتی باید قبل از شب بر میگشتند. و آنها رفتند و دلم را با خود بردند مادر به شدت گریه میکرد. یک ساعتی گذشت و پدر نیامده بود حالا دیگر نگران شده بودیم. با خودم گفتم همه میگویند اینجا کربلاست و دوای تمام دردها اینجاست هرکسی حاجتی دارد از هر جای دنیا به امام حسین (ع) و اقا قمربنی هاشم متوسل میشود . حالا که من رو به گنبد اقا ایستاده ام چرا از او کمک نخواهم. از هتل بیرون رفتم و خیلی ساده گفتم یا قمر بنی هاشم من مهمان شما هستم دلم میخواست من هم با کاروان بروم چه کرده ام ؟ چه خطایی از من سر زده که اینچنین باید جریمه شوم/ اقا جان پدرم نیامده ما جا ماندیم من دلم بیقرار است . شوق زیارت داشتم. من از تو میخواهم حالم را دریابی و ازخدا بخواهی زیارت را نصیبم کند. هرکس با دل شکسته می آید به دیدن شما آرام میشود و می رود آیا دوست داری من با دل شکسته از اینجا بروم ؟حالا من گنهکارو روسیاه. میگویند هرکس تو را به جان برادرت حسین (ع) قسم دهد جوابش نمیکنی من تو را به جان حسینت قسم میدهم که اشک چشمانم را خریدار باشی . . .تو حال خودم بودم که پدر را دیدم که به سمت هتل می آید اما دیگر دیر شده بود 2ساعت بلکه بیشتر گذشته بود . کیف و ویلچر مادربزرگم بیرون هتل بود که ناگهان پسری عرب انها را در گاری گذاشت و به سرعت به سمت میدان کربلا میرفت ما نیز به دنبالش دویدیم. با دستانش به پشت اتوبوس میزد. عجیب بود که بود و از کجا آمد نمیدانم . اما آن اتوبوس ما بود که خراب شده بود و برگشته بود ولی وقتی که ما رسیدیم اتوبوس روشن شد. . . ماسمت سامرا به راه افتادیم در حالی که پسرک عرب بالبخند با ما خداحافظی میکرد. . . [ جمعه 90/8/27 ] [ 6:32 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
سال تحویل همه سال سعی میکردم به دیدن داداشهای شهیدم برم امسال بخاطر وجود بعضی مسائل چند روز بعد از سال تحویل به شهرمون رفتیم . اما بازم سال تحویل با آنها بودم تا ساعت یک ونیم شب بیدار بودم و لحظه های آخر خوابم برد . داداشهام سفره هفت سین کوچکی انداخته بودند و منتظر من نشسته بودند. سلام کردم و با تعجب گفتم شما اینجا چیکار میکنید ؟ داداشها هم با لبخندی زیبا جواب دادند مگه نگفتی نمی تونی بیای خب ما اومدیم عیدت مبارک (اسمان). . . وقی چشمهامو باز کردم دیدم سال تحویل شده و دلم هم آرام . . . [ جمعه 90/8/27 ] [ 6:4 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |