بچه های خدایی |
خوشحالم . . .خوشحالم و شاکر خدا که خادم زائران خانم شده ام . این همه سال گذشت ومن جوانی ام چون نسیمی فرح بخش از کنارم عبور کرد و من چیزی از آن نفهمیدم. . . دیشب مثل همیشه نیمه های شب برای خدمت گذاری راهی حرم شدم . وبا چهره ای پر از شرمندگی وارد حرم شدم . . . در دل تاریک شب نور زیبای حرم و گنبد طلایی با ماه آسمان رقابت داشت . . . ومن در شگفت آن همه آرامش و معنویت بودم . . . گاهی اوقات به راحتی میشود حضور فرشتگان را در کنارت احساس کنی انگار جایی برای قدم های من نبود . . . دلم میخواست تا صبح زیر سقف خدا بنشینم و فقط از این احساس لذت ببرم. ولی برای کار دیگری آمده بودم ... کلاس آدمیت و خودشناسی. . . نمیدانم چرا خدا اینچنین میخواهد به من یاد دهد آدمیت را. . . من خودم من درونم را میشناختم ومیدانستم چشمه ی زلالی که خدا روزی در درونم جاری نمود را چه کردم . . . من خودم میدانم چه با ایمانم . چه با دلم کردم . . . هنوز چند دقیقه نگذشت که مورد نظر لطف زائرین قرار گرفتم . . . هر واژهای که بر زبانشان می آمد مثل تبری بود که درخت تنومند غرورم را میشکاند. . . وای ببین چه لیاقتی داشتی که خادم شدی . . .آی جوان ببین که خدا چه نظری بر تو دارد. . . جوان عجب چهره ی نورانی داری . . . برای ما هم دعا کن که خدا قبولت دارد . . . خوشا به حالت که خانم انتخابت کرده . . . حالا من درونم پر از خجالت است دیگر حتی رو ندارم کنار ضریح بایستم . . . وقتی چشمانم به حرم می افتد وجودم هم بر زمین می افتد. . . نمیدانم چه بگویم . جایم را عوض میکنم . وبا خودم دعوا. . . خدایا تو که مرا میشناسی . . . چرا اینگونه شکنجه میکنی . . .همین بزرگترین عذاب من است . . . این همه عزت و آبرو برای من بی آبرو . . . زیاد است خدایا من با تو چه کردم و تو با من چه میکنی . . .من . . . حالا ازحرم دور شدم . . .چند نفر جلو آمدند به پاهایم افتادند. . .پایم را بوسیدندو گفتند این پاها تا صبح بر روی بال ملائک قدم میگذارد . یکی دستانم را بوسید و بر روی محل دردهایش مالید . . .و من شکسته شدم . . . نه خورد شدم . . .من پودر شدم . . .من آب شدم . . . دیگر چیزی از من باقی نماند خدایا بس است خجالت کشیدم . . . من نمیخواهم به کسی خیانت کنم . . . کمکم کن تا دستانم فقط برای تو کار کنند . کمک کن تا پاهایم متبرک شوند از بال ملائک . . . . خدایا کمک کن تا شرمنده از دنیا نروم . من خود پوچم را شناختم . . .کمکم کن تا پر شوم از ایمان تو . کمک کن من هم کمی رنگ اخلاص بگیرم . کمک کن با خودم یکرنگ شوم. . .
نوشته شده توسط آسمان (خاطرات حرم) [ سه شنبه 90/11/11 ] [ 6:5 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
خدایت خدایا شکرت که چشمانم دوباره غروب خورشیدت را تجربه کرد . . . حالا من آماده میشوم تا با تو سخن بگویم / آماده میشوم تا از زلال دریای معرفتت جرعه ای عشق بنوشم... خدایا من میتوانم دستهایم را حرکت دهم و به سوی آسمانت قنوت کنم . . . من شاکرم از عمری که تا این لحظه به من دادی. . . میدانم که اگر حالا مرده بودم درحال التماس بودم که به من فرصتی دوباره دهی. . . حالا قبل اینکه من التماس کنم باز هم به من فرصت دادی. . . باز هم به من فرصت دادی تا دریا شدن را تجربه کنم . خدای خوبم شکرت. . . حی علی الصلوة نوشته شده توسط آسمان . غروب سه شنبه. . . [ سه شنبه 90/11/11 ] [ 5:42 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ سه شنبه 90/11/11 ] [ 4:30 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
دلم خیلی گرفته. . . دوست دارم مثل بچه های کوچولو بدون خجالت یه گوشه ای بشینم و گریه کنم . اونقده اشک بریزم تا آروم شم. . . کاش هیچ وقت بغض ها را در زندان دل اسیر نمیکردم. . . کاش من هم میتوانستم از ناله ی دل پای بر زمین بکوبم . . . انگار با خودم هم لج کرده ام . . . وای مادر چقدر دلم برایت تنگ شده . . . کاش پیشم بودی تا سرم را روی پاهایت بگذارم و کمی آرام شوم . . . کاش اینجا بودی تا کمی موهایم را نوازش میکردی. . . حالا خوب معنی غربت را میفهمم حالا که دلم برایت تنگ شده . . . دلم برای کودکی ام تنگ شده . . . دلم گرفته . . . [ سه شنبه 90/11/11 ] [ 4:25 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
خیلی دلم میخواست عکس حاج احمد را برای دوستان بگذارم . اما احساس میکنم که راضی نیست ومن تا زمانی که از ایشان کسب اجازه نکردم فقط از ایشان مینویسم. . . بار اولی که حاج احمدو دیده بودم حتی نفس اش بالا نمی اومد به زور اکسیژن نفس میکشید حال اش خیلی بد بود. حاج احمد هم جانبازه شیمیایی بوده و هم ترکش های زیادی تو بدنش یادگاری نگهداشته. . . تا به امروز ندیدم گله ای داشته باشه تنها حرفش التماس دعاست. . . گاهی اوقات خیلی حالش خراب میشه. اما اگر تو بدترین شرایط ممکن هم باشه برای بدرقه و یا استقبال بلند میشه و به سمت در میاد. به بادو بارون و هوا و بوی همه چیز حساسیت داره . برای همین نمیتونه بیرون بره. . . کسانی که اسمشان ابالفضل باشه و یا حسین به احترام اسمشون خیلی تحویل میگیره و حتی دستهاشونو میبوسه. . . هر وقت میرم اونجا از خودم خجالت میکشم من چه کردم و او چه کرد. . . به دنبال سید محمدمهدی کوچولوی خانواده میچرخید و با او بازی میکرد حالش خوب نبود. حرکت های مختلفی برای خندیدن سید محمد انجام میداد بدون خجالت و . . .حالا نقشه کشیده بود تا تکه نانی را که به دهن سید محمد رفته بود برای تبرک بخورد. وبالاخره موفق شد. . . وقت نماز که میشه خودش میره داخل اتاق وبه تعداد همه جانماز میاره و سجاده پهن میکنه برای همه ی کسانی که مهمانند. جوانترین را صدا میکند بدون غرور و تکبر با تواضعی وصف نشدنی ودرخواست میکند برای نماز جماعت . خودش هم از همان ابتدا در صف دوم میایستد. . . محبت و گذشت و اخلاص از تمام وجودش که ظاهرش سخت شکسته موج میزند. . . حالا طلبه ای در خانه اش مهمان است بر سر یخچال میرود و مرغ یا اردک و سبزی و هرچه که آماده باشد در پاکت میگذارد و میگوید این هدیه من است بخورید وبرایم دعا کنید. . .به هر بهانه ای چیزی میدهد و طوری وانمود میکند که انگار باز ما از او طلبی داریم. . . حالا میرود سر خمس . . .به هر شکلی میخواهد چیزی دستمان را بگیرد. . . حالش خراب میشود فریاد همسرش بلند میشود که باز تو بلند شدی مرد ؟ ما را تا آسمان خدا بالا میبرد و خودش را از ته چاه میبیند. . . زمان رفتن است اشک هایش آماده میشوند. . .التماس دعا میگوید . وازما میخواهد برایش در قم زیارت نامه بخوانیم. . . از دلتنگی برای قم و جمکران میگوید ومدام اصرار دارد که او را فراموش نکنیم. . . با احترامی فوق العاده خداحافظی میکند و ما میرویم به دنبال زندگی خودمان . . . او میماندو خانه ای که تکراریست آسمانش . . .او میماندو دردی که در درون پاکش نهفته است . . .او میماندو سرفه های بی امانش. . . نوشته شده توسط آسمان. از خاطرات سفر یک هفته ای. . . [ یکشنبه 90/11/9 ] [ 2:7 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
پدر در خانه نشسته بود و مشغول کتاب خواندن .. .( کتاب نوید امن و امان.) و مادر که هشت ماهه بار دار بود مشغول قند ریز کردن . آن موقع مادرم 14 ساله بود . ناگهان صدای کوبیدن در خانه را به لرزه در آورد . چیزی نمانده بود که در را بشکنند. دختر عمه ام فریاد زنان به پدرم گفت . . دایی فرار کن ساواکی ها. . . پدر سریع اعلامیه ها را جا داد وبه سمت پشت بام فرار کرد. . . اما آنها در را شکستند و وارد خانه شدند حتی فرصت ندادند مادرم حجاب کند. تمام خانه را گشتند چیزی پیدا نکردند و بعد متوجه کفش و کتاب پدر شدند. از مادرم پرسیدند چه کسی کتاب میخواند وگفت خودم . چه کسی قند ریز میکرد و باز هم گفت خودم . . . آنها فهمیده بودندکه پدرم در خانه بود مادرم را به سمت حیاط خانه پرت کردندویک تیر هوایی زدند. . . . وقتی دیدند خبری نشد تفنگ را به سمت شکم مادرم نشانه گرفتند و تهدید کردند که اگر تسلیم نشود مادر را خواهند کشت . . پدر فریاد کشید آن سیده را رها کنیدمن هستم. او را از روی پشت بام به سمت حیاط پرت کردند و بعد با کتک و مشت و لگد او را بردند. . تا چهل روز هیچ خبری از او نبود. . . بعد چهل روز کنار جوی آبی بدن غرق خون او را یافتند که تمام استخوان های اش شکسته بود . گوشت های بدن اش تکه تکه شده بود و چیزی از ظاهر اش باقی نمانده بود. . . امروز آن کتاب پاره پاره برای من از طلا هم با ارزش تر است گرچه خیلی از صفحات اش را پاره کردند اما برای من نماد شجاعت و ایمان است. .
نوشته شده توسط آسمان.از خاطرات دوران انقلاب پدرم [ یکشنبه 90/11/9 ] [ 8:18 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
پدرم گاهی اوقات که دل اش برای دوستان اش و دوران جنگ تنگ میشود برایمان حرف میزند. . . حرفهایی که سخت زمان میبرد تا رازی شود برایمان بگوید. . دل اش باز هم گرفت از کردستان گفت. . . آن زمان فرمانده ی آموزشی بود و دستان اش متبرک میشد از نوازش رزمند ها. گل هایی که پرپر میشدند در باغ های عشق به خدا. آن روز در چادر نشسته بود و منتظر بازگشت گروه های اعزامی. بچه ها آمدند اما بعضی ها نبودند. . . دل اش خون شد شاید میدانست آنجا چه خبر است . صدای طبل و پایکوبی می آمد عروسی بود . چند ساعت بعد هدیه ای برای اش آوردند . دست های اش میلرزید . جعبه را که باز کرد اشکهای اش تا خدا بالا رفت. . . سرش را بریده بودند زیر پای عروس . . . وپدر بارها و بارها هدیه گرفت . . هدیه هایی که دل اش را خون کرد. . . هدیه هایی که بوی خدا میداد. . . وحالا فقط نگران یک چیز بود . بدنش کجاست . . به کودک اش چه بگویم. . .
نوشته شده توسط آسمان . از خاطرات پدرم [ یکشنبه 90/11/9 ] [ 8:5 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |