بچه های خدایی |
تا کوچک است میتوان با آن مقابله کرد ویا حتی بدترین و وحشی ترین اش را دستی کرد از راه خودش . . . اما امان از آن روزی که نفس ما اینچنین شود . . . اگر نتوانیم نفسمان را کنترل کنیم او هم به ما خیانت خواهد کرد و چقدر سخت است که خودت به وجودت خیانت کنی. . . می آید تهدیدت میکند و کم کم . . . اگر بترسی و در مقابل اش نایستی تو را تکه تکه میکند و اتو چیزی باقی نمیماند . پس باید ایستاد . . . در مقابل نفس با سلاح ایمان . . به سمت اش نشانه بگیر. . . خواهد رفت و اگر باز هم تو را تهدید کرد ذکرهای آسمانی را به سوی اش شلیک کن و صدای آن او را فراری خواهد داد. . . اگر هر روز در مقابل اش بایستی او میداند نمیتواند دگر در این محدوده وارد شود وتو پیروز میشوی . . . و مدال ایمانت را از خدا خواهی گرفت . . . نفس همچون حیوانی درنده و وحشی هر روز به سویمان حمله ور میشود و این ما هستیم که باید انتخاب کنیم . ماندن یا . . . نوشته شده توسط آسمان .. .ظهر چهرشنبه [ چهارشنبه 90/11/26 ] [ 12:28 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
آرام نشسته ای و در سکوتت من خیس میشوم. . . چشم هایت را رو به دنیا بسته ای . . . تا خواهش هایت بروند و جا بخورند و تو برخلاف بازی عمل میکنی و آنها را هیچ وقت پیدا نخواهی کرد . . . حالا من چشم هایم را بسته ام تا تو را نبینم تا راحت تر آنهایی را که جا خورده اند با لذت پیدا کنم . . . چقدر بین و من و تو اختلاف است هردو چشم هایمان را بسته ایم . . . اما من برای چه و تو برای که . . . هنوز باران دعاهایت کویر خشک و داغ شلمچه . . . را خیس میکند. . . تازه میفهمم چرا و قتی در آن کویر داغ راه میروم جز خاک چیزی نمیبینم . اما صورتم خیس میشود. . . دلم هوای پرواز میکند و تو به من کمک میکنی . . . یاد میدهی بال گشودن را . . . پر زدن را. . . صدای بغض دلم را هیچ کس نمیشنود در آن همه هیاهو . . . و تو پیرهنت را میگذاری تا برای خون دل اش گریه کنم . . تازه میفهمم چرا زمین خاکی شلمچه نبض دارد. . . آنجا پر از شبنم هاییست که از قلب روییدند و امروز این کویر خاکی پر از قلب است . . . بوی مهر میدهد آنجا . . . حالا میدانم چرا زهرا با بوسه زدن بر این خاک دل اش آرام میگیرد و انگار در آغوش پدر میگرید. . . حالا من میدانم چرا هرکس به آنجا میرود چفیه اش را پایین می آوردو زانوی غم بغل میگیرد . . همه صدایت را میشنوند . . . زمین امانت دار خوبی بوده است . . . هنوز میشود صدای نجواهایتان را از دل خاک شنید. . . شما هم فهمیدید مثل من . . . آنجا قدمگاه حسین علیه السلام است . . . آنجا همان جاست که دستان عباس را قطع کردند. . . آنجا همانجاست که قاسم پر زدو . . . انجا زینبی نبود . . . اما مادری پهلو شکسته در همان قطعه ی خاکی برای همه مادری کرد. . .آنجا شلمچه . هویزه . . . نیست . . . آنجا کربلاست. . . . نوشته شده توسط آسمان . ظهرچهارشنبه.. . [ چهارشنبه 90/11/26 ] [ 12:18 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
خیلی اصرار میکرد که تو رو خدا اگه آشنا دارین برای من و بچه هام جا بگیرین تا ما هم با شما بیایم سفر راهیان نور. . . هرچه من میگفتم که نمیشه با این کاروان بیای اون بیشتر پافشاری میکردو از عشقش به شهدا میگفت . والتماس میکردو میگفت که آرزوشه فقط یک بار بره و از مناطق دیدیدن کنه . . . من که دیدم خیلی اصرار میکنه پیگیر شدم تا شاید بتونم کاری براش بکنم . گرچه به من حقیر هم ربطی نداشته و نداره . این شهدا هستند که کارت دعوت را میفرستند. . . بالاخره یک جایی رو براش پیدا کردم ومنتظر بودم تا با ذوق و شوق خبرشو بدم . . . صبح که رفتم سرکار گفتم . یک خبر خوش کارت درست شده . ان شاالله شما هم به این سفر میرین. . . ولی اصلا خوشحال نشد که هیچ چشم و ابرویی تیز کردو گفت . . . نه بابا من دیگه نمیخوام برم منصرف شدم . . . گفتم چرا ؟ گفت مگه نشنیدی دیروز اخبار میگفت یک کاروان از خراسان تو راه منطقه بودند تصادف کردند 4 نفر مردندو چندین نفر زخمی شدند. . . مگه من جونمو از سر راه پیدا کردم که با دست خودم خودمو بچه هامو بکشم . . . نخواستیم بابا همین جا جامون بهتره . . . من هنوز کلی آرزوهای مختلف دارم . . . هنوز از پول سیر نشدم . . .دلم خیلی چیزها میخواد. . . شما برین جای ما هم دعا کنید . . . و بعد بلند خندیدو رفت . . . من هم با صدای بلند این یک بیت و خوندم. . . عشق هفتادو دو سر میخواهد بچه بازیست مگر عشق . . . .جگر میخواهد.
نوشته شده توسط آسمان. صبح دوشنبه
[ دوشنبه 90/11/24 ] [ 11:56 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ دوشنبه 90/11/24 ] [ 11:44 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
برای اولین بار بود که قرار شد با خانواده ام به جنوب برویم . در همان سالی که محرم در آغاز سال نو . . . پدرم تصمیم گرفته بود که سال تحویل را در آنجا باشیم ومن و برادرو خواهرم که هیچ وقت آنجا نرفته بودیم از ذوق و شوق در پوست خود نمیگنجیدیم و حتی اگر یک بال هم داشتیم یقینا تا آسمان میرفتیم.. . اما همیشه میشنیدم که اطرافیان میگفتند تا شلمچه بروی و به زیارت آقا در کربلا نروی خیلی حیف است یعنی چند قدم آن طرف سیم های خاردار کربلاست و ما باید از همین جا نگاه کنیم و زیارت نامه بخوانیم. .. ومن هم در رویایم شکل گرفت که ما قرار است به جایی برویم که از آن طرف اش میتوان کربلا را دید.. . کلی پول هایم را جمع کردم تا از تمام شهرها برای خودم و دوستانم سوغاتی بخرم . . . ودر مسیر راه فکر میکردم چه بخرم. . . . مسیرها طی شدند و ما به شلمچه رسیدیم ومن تمام فکرو ذهنم شده بود دیدن کربلا. . . اول رفتم پشت سیم های خاردار تا نماز زیارت بخوانم و بعد نگاه کنم . . . الله اکبر نماز را که بستم باد شدیدی وزید و چفیه ام و جانمازم و تمام پولهایی که لای قرآن گذاشته بودم پر گشودند و رفتند همه ی وسایلم از سیم ها گذشتند ومن ماندم و مهر تربت کربلا. اما اولین بار بود که برای پول از دست رفته ام غصه نخوردم و نمیدانم چرا ؟ مسجدی در نقطه ی مقابلم بود ومن فکر میکردم کربلاست و حرم امام حسین علیه السلام است دلم شکست و همچون کودکی که مادرش را گم کرده اشک میریختم و التماس میکردم که مرا بخواند و طلب کند. . . بعد از یک ساعت تازه فهمیدم آنجا کربلا نبود هرچند عطر کربلا را داشت . . . خجالت کشیدم و به هیچ کس نگفتم . اما دلم شکست . . . کمی با خاک حرف زدم . . . با شهدا دردو دل کردم و گفتم کاش من هم آنجا بودم . . . اگر کربلا بودم به جای همه ی شما زیارت میکردم. همه میگن شهدا خوب پذیرای مهمونهاشون هستن . شما که دارو ندار منو به باد دادین . . . حداقل دستای منو برسونین به کربلا. . . با تمام عشقم با شهدا حرف میزدم و احساس میکردم همشون کنار من نشسته اند و دارند به حرفهام گوش میدند چه حال قشنگی بود. . . و چه زیبا بود خاکی شدن .. . اونجا این اشک ها هستند که مسیرو بهت نشون میدن . . . و بغض تنها چیزیه که اونجا نمیتونی تو سخت ترین زندان هم نگهش داری. . . آرام شدم . اگر خودم را نمیدیدم شاید باورم میشد که پروانه شده ام. حالا از همه چیز لذت میبردم . . . فقط یک چیز سخت بود وآن هم دل کندن از شهدا و عطر کربلا. . . سال بعد در همان زمان من در کربلا به یاد شهدا نماز میخواندم. نوشته شده توسط آسمان غروب یکشنبه [ یکشنبه 90/11/23 ] [ 5:12 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
دلم خیلی هوای شلمچه را دارد . . . هوای اروند رود را . . . مسجد. . .من میخواهم بنویسم از کبوتران دلم . . . از کبوترانی که چند روز است مثل همیشه و هر سال کوچ میکنند به جایی که پر از گندم های نیاز است . . . نمیدانم شاید من با پای دلم زودتر برسم. . . پس مینویسم . . . [ یکشنبه 90/11/23 ] [ 10:29 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ یکشنبه 90/11/23 ] [ 10:24 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ یکشنبه 90/11/23 ] [ 10:15 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
آمده بودم تا کمی خلوت کنم . . . خوش به حالت جوان که لااقل میدانی که دلت کجاست و پایش نماز میخوانی . . . حالا تو به من بگو چگونه دلم را پیدا کنم. . . .؟ نوشته شده توسط آسمان . . . دل نوشت. صبح یک شنبه [ یکشنبه 90/11/23 ] [ 10:0 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ شنبه 90/11/22 ] [ 1:37 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |