سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

پدر در خانه نشسته بود و مشغول کتاب خواندن .. .( کتاب نوید امن و امان.) و مادر که هشت ماهه بار دار بود مشغول قند ریز کردن . آن موقع مادرم 14 ساله بود .

ناگهان صدای کوبیدن در خانه را به لرزه در آورد . چیزی نمانده بود که در را بشکنند. دختر عمه ام فریاد زنان به پدرم گفت . . دایی فرار کن ساواکی ها. . .

پدر سریع اعلامیه ها را جا داد وبه سمت پشت بام فرار کرد. . .

اما آنها در را شکستند و وارد خانه شدند حتی فرصت ندادند مادرم حجاب کند. تمام خانه را گشتند چیزی پیدا نکردند و بعد متوجه کفش و کتاب پدر شدند.

از مادرم پرسیدند چه کسی کتاب میخواند وگفت خودم . چه کسی قند ریز میکرد و باز هم گفت خودم . . .

آنها فهمیده بودندکه پدرم در خانه بود مادرم را به سمت حیاط خانه پرت کردندویک تیر هوایی زدند. . . . وقتی دیدند خبری نشد تفنگ را به سمت شکم مادرم  نشانه گرفتند و تهدید کردند که اگر تسلیم نشود مادر را خواهند کشت . .

پدر فریاد کشید آن سیده را رها کنیدمن هستم. او را از روی پشت بام به سمت حیاط پرت کردند و بعد با کتک و مشت و لگد او را بردند. .

 تا چهل روز هیچ خبری از او نبود. . .

 بعد چهل روز کنار جوی آبی بدن غرق خون او را یافتند که تمام استخوان های اش شکسته بود . گوشت های بدن اش تکه تکه شده بود و چیزی از ظاهر اش باقی نمانده بود. . .

امروز آن کتاب پاره پاره برای من از طلا هم با ارزش تر است گرچه خیلی از صفحات اش را پاره کردند اما برای من نماد شجاعت و ایمان است. .

 

نوشته شده توسط آسمان.از خاطرات دوران انقلاب پدرم


[ یکشنبه 90/11/9 ] [ 8:18 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 277
کل بازدیدها: 546513
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*