بچه های خدایی |
[ چهارشنبه 90/12/10 ] [ 11:15 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
حالا دیگر من تصمیم خودم را گرفته بودم . تصمیم گرفتم به هر شکلی که شده این مهمانی را به پا کنم ... آن روز که به دانشگاه رفتم با بچه های تشکل خودمان در میان گذاشتم ولی استقبالی نکردند. . . بیشتر بخاطر شرایط کاری بود و مشکلاتی که وجود داشت اما من باید . . . به هر حال این پافشاری و پیگیری ها تا 2 ماه طول کشید تا بالاخره بچه ها و مسئولین راضی شدند. . . ولی این تازه شروع مشکلات بود. واولین کار نمایشگاه ما. . . همه ی دوستان شروع به همکاری کردند اما هرچه تلاش میکردیم به بن بست میرسیدیم. . . مسئولین به دلایل خودشان هر کدام برای یک چیز مخالفت میکردند و زمان در حال سپری شدن بود چیزی به پایان ترم نمانده بود و این اصلا به نفع ما نبود. . .چرا که با رفتن بچه ها دیگر نمایشگاه فایده ای نداشت و آن تاثیری که میخواستیم . . . ناراحت کننده بود. . . وباز این من بودم و مزار نورانی برادران شهیدم وچشمهایی که التماس میکردند به فرزندان روح الله. . . فردای آن روز به هر شکلی که بود یکی از مسئولین تصمیم گرفت تا به هر شکل ممکن به ما کمک کند واین چراغ امیدی بود بر دل نا امید ما. . . گرچه امیدهمه باید به خدا باشد اما این هم از سر جوانی بود. . . و داربست ها را آوردندو شروع به نصب آن نمودند. . . و انگار برای دل من هم آرامش را نصب میکردند. . . پایه های نمایشگاه آماده شد و چادرش مهیا . . .حالا باید شروع میکردیم... طبق نمادی که دیده بودم از برادران شهیدم. . .
ادامه دارد...
نوشته شده توسط آسمان . نمایشگاه شهدا 86
[ سه شنبه 90/12/9 ] [ 6:45 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
طبق معمول هر روز هر غروب که از دانشگاه برمیگشتم سر راهم به سمت گلزار شهدای گمنام میرفتم . وزمانی را با برادران شهیدم دردو دل میکردم. . . این بار گله داشتم از محیط دانشگاه و مسئولین اش . سخت بهم ریخته بودم . . واز آنها کمک خواستم تا بتوانم کاری انجام دهم. . . شب به خانه برگشتم و از خستگی خوابم برد. .. درحیاط دانشگاه بودم و برادران شهیدم هم آنجا بودند داشتند فضایی را مشخص میکردند. پرسیدم چه خبر شده وگفتند قرار است شما مهمانی برگزار کنی. . . با خودم گفتم چه میگویند ؟ و بعد آنها جواب دادند خواهی فهمید. ... خبر دادند مهمانی بزرگی برپاست وتو همت کن تمام دوستان ما برای کمکت می آیند و بعد نمادی از نمایشگاه شهدا . . . حالا منظور شان را فهمیده بودم . . . رفتم تا بگویم آخرچگونه . . . گفتند وقت اذان است ما میرویم سراغ کارها . و شما برو برای نمازت . . چشم هایم را که باز کردم اذان صبح بود . . و من هنوز احساسشان میکردم . . . ادامه در قسمت بعد . . .
نوشته شده توسط آسمان. خاطره ی نمایشگاه شهدا. .. [ دوشنبه 90/12/8 ] [ 4:53 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
سلام. . . دوستانی که از اول راه با حقیر بودند احتمالا داستانهای برادران شهیدم را که در ابتدای راه اندازی وبلاگم نوشته بودم را خوانده اند. میخوام خودمونی صحبت کنم . . و اتفاق جالب و معنوی که در ساخت نمایشگاه شهدا در سال86 اتفاق افتاده را از اول بنویسم . . اگر دوست داشتید میتوانید حقیر را همراهی کرده تا از نظرات شما استفاده کنم.. . قصد دارم اگر عمری بود هر روز به قسمتی از آن بپردازم. . . پیشنهاد میکنم . . دنبال کنید. . .یاعلی. [ دوشنبه 90/12/8 ] [ 4:43 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
چ ش م ا ن ت ظ ا ر . . . باران دعا نیمه های شب ساعت 3بامداد. . . حرم در اوج سکوت معنوی خویش پر میزند . . . کبوتران آرام نشسته اند و بی هیاهو . . .وبه رسم ادب سکوت میکنند در دل شب و جای خود را می دهند به فرشتگان ره گذر. . . حالا با چشم های کوچکشان نگاه میکنند به درب حرم و انگار میشمارند عاشقان شب نشین را. . . سکوت صحن های خلوت دلت را میدزد و تا نور خدا تو را می رساند. . . واین معنویت خدایی ناخواسته توراهم صفا میدهد. . . اذن دخول میگیرم با اشک چشم هایم و می ترسم از آن روزی که دیگر اشک هایم با من همراهی نکنند . . . وارد میشوم و سلام میدهم و شروع میکنم به خدمت گذاری زائران حرم. . . اما دلم شور میزند به ساعت نگاه میکنم 10 دقیقه به 3 مانده ولی نیامد. . . پیرمردها و پیرزن هایی را میگویم که همه شب ساعت 3 با دست ها و پاهای لرزانشان با کمک عصایی چوبی خودشان را به مهمانی خدا میرسانند. . . و عجب نورانیتی دارند آنها که ناخواسته هرجا باشی میکشاند مارا به سمت شان تا فقط سلامی بکنیم. . .تادلمان خوش شود علیکی از زبان اشان شنیده ایم و همین برایمان افتخار است. . . آرام میروند به سوی ضریح بدنشان میلرزد اما این پاها بیشتر ذوق دیدار دارند و دیگر عصا نمیخواهند تمام لرزش ها را تحمل میکنند به ذوق دیدار. . . وآرام میشوند چون طفلی که به مادرش رسید. . . دخیل هایشان چون مادریست که برای شفای کودک اش آمده . . .آنها هر شب دلشان را به ضریح دخیل میبندند تا شب دیگر. . . حالا عشق بازی شروع میشود اشک هایی که رقابت میکنند برای ریختن . . . و دست هایی که برای التماس آماده میشوند. . . دلم میخواهد تا صبح فقط بنشینم و نگاهشان کنم . . . بی اختیار اشک هایم قصد دوستی می کنند با اشکهای آنان . . . شاید اشک های منم دوست دارند سلامی بدهند. . . احساس میکنم ملائکه سجاده شان را همه شب میبوسند و شاید تبرک میکنند بالهایشان را چون بوی عرش خدا می دهد. . . دیگر شروع شد نیایش و دعا و من و همه ی دوستانم از مقابل آنها ناپدید می شویم . . . حالا فقط دارند خدا را میبینند . . . ومن آرزو میکنم ای کاش مرا هم به یاد بیاورند. . . تایک ساعت بعد از اذان صبح آرام تعظیم میکنند و میروند. . . وباز پاهایشان شروع به لرزیدن میکند ولی این بار انگار بهانه میگیرند تا از اینجا نروند. . . ومن تازه فهمیدم که عاشق شده ام . . . عاشق آن سجاده ی نورانی . . . عاشق آن اشک ها و زمزمه و دعا . . . عاشق آن چشم های بی ادعا. . . من سخت عاشق دلهایشان شده ام . . . نشان اش آنکه برای آمدنشان لحظه شماری میکنم . . دلم به شور می افتدو انگار چشم هایم نمیخواهند نگاه از قاب در بر دارند. . . من میشمارم ثانیه ها را تا یک بار دیگر ببینم . . .آنچه را که شب های دیگر در ملکوت حرم میدیدم. . . نوشته شده توسط آسمان . خاطرات حرم
[ یکشنبه 90/12/7 ] [ 3:49 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
با خودم دعا می کردم که وقتی رسیدیم معراج شهدا شهیدی باشه تا برای یک بار هم که شده من رفته باشم به دیدینشون. . . دل تو دلم نبود. . .انگار قرار بود برم به دیدین عزیزترینم در دنیا. . . تپش قلبم بیشترو بیشتر میشد. . . اما وقتی رسیدیم جایگاه شهدا خالی بود . . دلم گرفت . . . بغض بارانی چشم هایم شروع به باریدن کرد . . .و من بودم و دلی شکسته از بی لیاقتی ام . . . حالا فرصتی ایجاد شده بود تا با حصیرهای بافته ی اطراف معراج کمی دردو دل کنم. . . حالا شده بودم مثل کبوتران حرم آقا . . . منتظر گندم . . . دور حصیر ها می چرخیدمو میپرسیدم که راز این تپش قلب چیست ؟ . . . من آمده بودم تا برای یک بار هم که شده بوی خاک تنتان را احساس کنم . . من جوانی ام را آورده بودم تا با خاک و عطرتان غسل اش دهم . . . من آمده بودم تا در اشک های توبه ام خودم را شستشو دهم. . . من اینجا با اشک هایم وضو میسازم . . .خودم را به خاک ها زدم تا بگویم که من هم خاکی هستم ولی نه مثل شما. . . آمده بودم تا خودم را پیدا کنم در حضور شما. . . من آمده بودم تا آدرس ایمانم را از شما بگیرم . . ومن گفتم و دریا شدم از اشک هایم . . و غم شدم در گوشه ای از معراج شهدا. . . و توسل کردم به 5 تن آل عبا. . . دل زخمی ام را نذر شهدا کردم. . . دیگر توانم کم شده بود . . . بوی اسپندو صدای صلوات مرا همچون طوفانی از جای کند . . . قنداقه های کوچکی در آغوش 5 نفر . . . آرام آرام قدم بر می داشتند . . وبر روی جایگاه قرار دادند. . . برق ها را خاموش کردند و فریاد زدند مهمان آورده ایم پذیرایی اش با شما . . من ماندم و شهیدانی که سلام دادند بر من، با آرامش قلبم . . . . . . نوشته شده توسط آسمان بعد از ظهر یک شنبه
[ یکشنبه 90/12/7 ] [ 2:12 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ یکشنبه 90/12/7 ] [ 1:54 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ جمعه 90/12/5 ] [ 7:17 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
د ر د ن وش ت. . . . . . . . . دوباره غروب شد و باز تکرار شد شب های نا امیدی. . . باز هم باید به یاس های در گلدان خانه بگویم . . . نیامدی. . . آقای خوبم. . . ببین چهر ه ام را . . . سالهاست که غبار جاده ی انتظارت بر چهر ه ام نشسته و دلم را پیر کرده است . . . برایم بگو در کدامین دیار غریب ما را نظاره میکنی. . . آقای خوبم . . هر روز احساس میکنم به ما نزدیک تر میشوی . . .اما نمیدانم چرا از آمدنت پشیمان میشوی . . آقا جان. . . امروز هم دلم از غم بر آسمان فریاد زد و اشک التماس ریخت تا شاید که خورشید کمی بیشتر صبر کند . . . من می ترسم می ترسم که مثل کسانی که شما را ندیدند ورفتند . . . من نمی خواهم اینگونه بروم. . . من نمی خواهم به روی سنگ مزارم بنویسند که او هم جمال یوسف زهرا ندیدو رفت . . . دلم میخواهد به روی قبرم بنویسند او جان اش را فدای قدم مولای اش کرد. . . آقا جان. . . . . .باز هم به دلم و عده می دهم و به نرگس ها و یاس های باغچه دلداری . . من میدانم تو می آیی. . . به همین زودی ها . . .آخر برادرانم را میکشند به نا حق . . . و امانت جد بزرگوارت را میسوزانند دشمنان در آتش خشم شان . . . و من میدانم که شما نظاره میکنی و به زودی خواهی آمد تا دل مادران سیه پوش بحرینی و . . را شاد کنی . . اللهم عجل لولیک الفرج. . . نوشته شده توسط آسمان غروب جمعه. . مجموعه انتظار
[ جمعه 90/12/5 ] [ 7:15 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
ب غ ض ن و ش ت . . . من چقدر زود فراموش کردم اشک هایم را ..... همین دیروز بود که برای اش عزا گرفته بودم و بیعتی دوباره بستم ... حالا دوباره من هم به رنگ روزگار درآمدم . . . دستهایم را بگیر و مرا دراین دنیا رها مکن... من زینب نیستم . . . من بلد نیستم خوب بودن را ... کمکم کنید تا بفهمم حول حالنا شدن را . . . من چه پاسخ بدهم به خون هایی که فرشتگانت به امانت دارند. . . مرا دریاب ای مولای مظلومم. . . [ جمعه 90/12/5 ] [ 6:50 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |