سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

ش

طبق معمول هر روز هر غروب که از دانشگاه برمیگشتم سر راهم به سمت گلزار شهدای گمنام میرفتم . وزمانی را با برادران شهیدم دردو دل میکردم. . .

این بار گله داشتم از محیط دانشگاه و مسئولین اش . سخت بهم ریخته بودم . . واز آنها کمک خواستم تا بتوانم کاری انجام دهم. . .

شب به خانه برگشتم و از خستگی خوابم برد. .. درحیاط دانشگاه بودم و برادران شهیدم هم آنجا بودند داشتند فضایی را مشخص میکردند.

پرسیدم چه خبر شده  وگفتند قرار است شما مهمانی برگزار کنی. . .

با خودم گفتم چه میگویند ؟  و بعد آنها جواب دادند خواهی فهمید. ...

خبر دادند مهمانی بزرگی برپاست وتو همت کن تمام دوستان ما برای  کمکت می آیند و بعد نمادی از نمایشگاه شهدا . . .

حالا منظور شان را فهمیده بودم . . . رفتم تا بگویم آخرچگونه . . . گفتند وقت اذان است ما میرویم سراغ کارها . و شما برو برای نمازت . .

چشم هایم را که باز کردم اذان صبح بود . . و من هنوز احساسشان میکردم . . .

ادامه در قسمت بعد . . .

 

نوشته شده توسط آسمان. خاطره ی نمایشگاه شهدا. ..



[ دوشنبه 90/12/8 ] [ 4:53 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 108
بازدید دیروز: 84
کل بازدیدها: 545071
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*