سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

ش

با خودم  دعا می کردم که وقتی رسیدیم معراج شهدا شهیدی باشه تا برای یک بار هم که شده من رفته باشم به دیدینشون. . .

دل تو دلم نبود. . .انگار قرار بود برم به دیدین عزیزترینم در دنیا. . .

تپش قلبم بیشترو بیشتر میشد. . .

اما وقتی رسیدیم جایگاه شهدا خالی بود . . دلم گرفت . . .

بغض بارانی چشم هایم شروع به باریدن کرد . . .و من بودم و دلی شکسته از بی لیاقتی ام . . .

 حالا فرصتی ایجاد شده بود تا با حصیرهای بافته ی اطراف معراج کمی دردو دل کنم. . .

حالا شده بودم مثل کبوتران حرم آقا . . . منتظر گندم . . .

دور حصیر ها می چرخیدمو میپرسیدم که راز این تپش قلب چیست ؟ . . .

من آمده بودم تا برای یک بار هم که شده بوی خاک تنتان را احساس کنم . .

من جوانی ام را آورده بودم تا با خاک و عطرتان غسل اش دهم . . . من آمده بودم تا در اشک های توبه ام خودم را شستشو دهم. . .

من اینجا با اشک هایم وضو میسازم . . .خودم را به خاک ها زدم تا بگویم که من هم خاکی هستم ولی نه مثل شما. . .

آمده بودم تا خودم را پیدا کنم در حضور شما. . . من آمده بودم تا آدرس ایمانم را از شما بگیرم . .

ومن گفتم و دریا شدم از اشک هایم . . و غم شدم در گوشه ای از معراج شهدا. . .

و توسل کردم به 5 تن آل عبا. . . دل زخمی ام را نذر شهدا کردم. . .

دیگر توانم کم شده بود . . . بوی اسپندو صدای صلوات مرا همچون طوفانی از جای کند . . .

قنداقه های کوچکی در آغوش 5 نفر . . . آرام آرام قدم بر می داشتند . . وبر روی جایگاه قرار دادند. . .

 برق ها را خاموش کردند و فریاد زدند مهمان آورده ایم پذیرایی اش با شما . .

من ماندم و شهیدانی که سلام دادند بر من، با آرامش قلبم . . .

. . .

نوشته شده توسط آسمان بعد از ظهر یک شنبه

 


[ یکشنبه 90/12/7 ] [ 2:12 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 63
کل بازدیدها: 545542
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*