بچه های خدایی |
سال تحویل همه سال سعی میکردم به دیدن داداشهای شهیدم برم امسال بخاطر وجود بعضی مسائل چند روز بعد از سال تحویل به شهرمون رفتیم . اما بازم سال تحویل با آنها بودم تا ساعت یک ونیم شب بیدار بودم و لحظه های آخر خوابم برد . داداشهام سفره هفت سین کوچکی انداخته بودند و منتظر من نشسته بودند. سلام کردم و با تعجب گفتم شما اینجا چیکار میکنید ؟ داداشها هم با لبخندی زیبا جواب دادند مگه نگفتی نمی تونی بیای خب ما اومدیم عیدت مبارک (اسمان). . .
وقی چشمهامو باز کردم دیدم سال تحویل شده و دلم هم آرام . . .
نوشته شده توسط ْآسمان ( خاطره ی سال 90 ) [ پنج شنبه 91/1/31 ] [ 10:49 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
همه اماده شدیم هوا خیلی سرد بود باید از اروند عبور میکردیم سردی اب دست و پاها را بیحس میکرد و یاد خدا و هدفی که داشتیم دلها را گرم واین گرما بر سرمای حاکم غلبه داشت. . . به بچه ها گفتم دستهایتان را زنجیری به هم بچسبانید تا فشار اب نتواند مارا از هم جدا کند. فشار اب و عمقش زیاد است باید مراقب باشید . با یا حسین در دل شب به اب زدند 25 نفر که مثل زنجیری به هم گره خوردند تا مسیر خدا را پیدا کنند . نزدیک صبح بود و زمان بازگشت وقتی رسیدیم به خاک خودی هنوز دستانم بسته بود اما فقط 4 نفر و بقییه . . . عده ای هیچ از خود بجا نگذاشتند. . . چندنفر را کوسه تکه تکه کرده بود. . . و مابقی . . . راستی انها راه خدا را پیدا کرده بودند و دنیا را فراموش . . .
نوشته شده توسط آسمان . خاطرات پدرم [ چهارشنبه 91/1/30 ] [ 9:55 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
توی فکه داخل خاک عراق، یک گلستان دسته جمعی از شهدا کشف شد. عراقی ها شهدا را به صورت زیگ زاک روی هم انداخته و روی آنها خاک ریخته بودند. تپه ای از شهدا درست شده بود. هفت شهید را از روی خاک بیرون آوردیم.
تا ظهر فردا ، سیزده شهید دیگر کشف شدوتعداد شهدا به بیست رسید. اما نکته عجیب بیست و یکمین شهید بود.
با سر نیزه اطراف پیکر را کاملا خالی کردیم. خاکها را کنار زدیم. لباس کامل ، دکمه های لباس بسته ، بند حمایل و تجهیزات، خشاب، قمقمه ، یک فانسقه به تجهیزات و یک فانسقه به پیکر، جوراب و . . .اما خیلی عجیب بود: پیکر نبود! مثل اینکه کسی داخل این لباس نبود ! شاید ملائک خدا پیکر او را با خود برده بودند. . .
[ چهارشنبه 91/1/30 ] [ 9:41 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
قبر خالی
می زند بر پنجره، انگشت سرد بادها می زند باد صبا ، بر جنگلش فریادها سینه سوزان میشود وقتی که گلها میروند بر سر قبری که نیست از او نشان و یادها ماهیان خود را به خشکی میزنند از سوز درد لحظه ای که میچکد اشک یتیم بر قبرها شاخهای خشکید ، از یک عشق ، در دست رسول هر شب و روز میزند بابا صدا ،هر سالها کاش از دشت پر از لاله، نشانی داشتیم در پی این همه غربت و غریب گمنامها در همان روزی که پروانه ی گلش را برده ا میزند دست توسل بر کویر و دشتها با صدای ناله ی ریحانه های زندگی مادر پروانه ها ، هر شب کند ای وایها هیچ کس را دیدهای ، دل به خاکی خوش کند طفلکان عمریست ، بر این خاک کردند ناله ها آسمان هر بار ، بغض اش را به یغما میبرد مادری که میزند بر استخوانها بوسه ها استخوان کوچکی را جای سروش پس گرفت مادری که بود جانش در پی آن لاله ها درد طوفان تازه میگردد میان ضجه ها لحظه ای که کودکی بر قبر دارد بوسه ها قبری اما خالی از یک قطعه جسمی ونگاه قبری از یک لنگه پوتینی که از پا شد رها سالها بر قبر خالی، گل چه نجوا کرده است فاش کرده جرعه جرعه سینه اش از رازها وای دیدی لحظه ای را، چشم نرگسهای تر میکنند بر دست باباهای دنیا، با نگاه میزند آتش به قلب بچه گنجشکهای باغ اشک مادر که ندارد در کنارش بارگاه آری اما دشت و باغ و کوه و صحرا میکنند از غم درد یتیمی و غریبی آهها درد و سوز گل و ریحان را فقط باغ است نظر لحظه ای که آتش طعنه زند بر باغها بچه ماهیها، همه گرد حوض گریه اند در همان ساعات که طفلی میکند فریادها باز یک قبر از نشان خالی احساسها میبرد دل را به سوی عشقها پروازها مهر گمنامی به روی سینه ی خاک مانده است لحظه ی پرواز آن پروانه های بیصدا شاید آن روزی که زهرا بوی یاسش بردمید در کنار چشمه ها بینیم روی یارها
اشعار خاکی دلم. ویرایش نشده دوران نوجوانی. دل نوشته های خاکی (آسمان)
[ سه شنبه 91/1/29 ] [ 10:5 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
شقایق ها
دیدی که شقایق ز نفس افتاده است گلبرگ خودش به آتش و خون داده است آری که شقایق سینه اش سوخته است اما ریشه اش را به زمین دوخته است او بال و پرش میان اتش داغ است گویند که سینه شقایق صاف است آن گل که به زیر خاک تنها مانده است تنها ساقه ایست از گلش جا مانده است از شبنم خونی دلش من خواندم اینجا تربت زهراست من هم ماندم نوشته شده توسط آسمان (نوجوانی) [ سه شنبه 91/1/29 ] [ 1:17 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
آنقدر آرام مرا در آغوش گرفتی که من حتی حس نکردم رفتنت را ... کاش بیدارم می کردی... کاش آخرین نگاه را از من دریغ نمی کردی... من در آغوش تو با پروانه های مهرت بازی می کردم و چقدر شیرین بود خوابیدن در آغوش بابا... ومادر که با تمام وجود تو را نگاه می کردشاید او هم می دانست که دیگر تو را نخواهددید..ومن گول خواب کودکانه ام را خوردم و نگاه تو را برای همیشه از دست دادم... شاید هم خدا نمی خواست چشم های مرا ببینی ... شاید گریه های من دریای دلت را طوفانی می کرد ...خدا مرا خواب کرده بود تا تو در این دنیا خواب نمانی ... ومن در حسرت آغوش گرمت سالهارا سپری کردم... من تمام عمر عکس ات را بر سینه ام گذاشته ام تا احساس کنم دستانت را بر روی سینه ام... تا احساس کنم کنارم هستی... تو مرا در آغوش گرفتی و می دانم که اشکت را گمراه کردی تا بیدارم نکند هق هق شانه هایت ... وبعد تو این من بودم که گریه هایم را گمراه میکردم تا شانه های شکسته ی مادر به هق هق نیفتند... وداع تو سخت ترین لحظه ی زندگی مادر بود و چشمانی که خواب راهش را بسته بود تا نبیند نگاه آخر را... وتو رفتی و با آسمان یکی شدی ومن سهمم از دستان مهربانت استخوانی بود که از لا به لای کفن باید بر صورتم می کشیدم و چقدر گرم بود مهربانیت از پشت پارچه ای سفید ... هنوز گرمای نگاهت را از لا به لای استخوان قطعه قطعه ات در دلم حس می کنم... راستی بابا چقدر زیبا بودی آن روز... چقدر قوی ...چه شد که حالا تمام وزنت بر روی انگشتان دستم هم سنگینی نمی کند... چه کردند با تو ... تقدیم به فرزندان شهید. .. آسمان بچه های خدا..
[ دوشنبه 91/1/28 ] [ 5:29 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
راز عروج
خاک و سنگر بود وقرآن کریم یک نفس نور و دعا و یا رحیم
چشم چشمه بود ودل دریای خون اشک بود و سفره ای بی آب و نون
مشک پر آب و لبی لب تشنه بود سجده گا هش پر ز خاک و سجده بود
او چه میگفتش که سجده خیس شد عشق از دامان اشک لبریز شد
گویی پیشانی ز خاکش دل ربود ماه و خاک و آسمان غرق سکوت
تا که از لب ذکر لبیکش رسید قلب او چون یک پرنده ای تپید
رنگ از رخسار و از چهره پرید گویی او چیزی ز الله اش خرید
تا که سر از سجده ی حق بر خون ،جسم و جان او در بر گرفت
من نمیدانم که او واقع که بود این چنین جسمش گلوله ها ربود
من که رجعت را ز سر آموختم چشم بر این سجده هایم دوختم
تا که بینم راز آن رجعت چه بود این چنین جسمش گلوله ها ربود
( اسمان ) بچه های خدا(شعرهای نوجوانی)
[ دوشنبه 91/1/28 ] [ 5:10 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
آن گاه که لحظه ی وداع می آمد بر جان و لبت ذکر خدا می آمد از شبنم روی برگهایت خواندم بوی تو به بوی شهدا میماند [ دوشنبه 91/1/28 ] [ 5:7 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
خونین پرو بالند جوانان عزیز جان بر کف و عشق از دلاشان لبریز این است که سینه شقایق سوزاند اشکی که رسید تا سحر سینه خیز قبر خالی می زند بر پنجره، انگشت سرد بادها می زند باد صبا ، بر جنگلش فریادها سینه سوزان میشود وقتی که گلها میروند بر سر قبری که نیست از او نشان و یادها ماهیان خودرا به خشکی میزنندازسوز درد لحظه ای که می چکد اشک یتیم بر قبرها شاخه ای خشکیده ازیک عشق ، دردست رسول هر شب و روز میزند بابا صدا ،هر سالها کاش از دشت پر از لاله، نشانی داشتیم در پی این همه غربت و غریب گمنامها در همان روزی که پروانه گلش را برده اند میزند دست توسل بر کویر و دشتها با صدای نالهی ریحانه های زندگی مادر پروانه ها ، هر شب کند ای وایها هیچ کس را دیده ای ، دل به خاکی خوش کند طفلکان عمریست ، بر این خاک کردند ناله ها آسمان هر بار ، بغض اش را به یغما میبرد مادری که میزند بر استخوانها بوسه ها استخوان کوچکی را جای سروش پس گرفت مادری که بود جانش در پی آن لاله ها درد طوفان تازه میگردد میان ضجه ها لحظه ای که کودکی بر قبر دارد بوسه ها قبری اما خالی از یک شاخه یاس یک شاخه عشق قبری از یک لنگه پوتینی که از پا شد رها سالها بر قبر خالی، گل چه نجوا کرده است فاش کرده جرعه جرعه سینه اش از رازها وای دیدی لحظ های را، چشم نرگسهای تر میکنند بر دست باباهای دنیا، با نگاه میزند آتش به قلب بچه گنجشکهای باغ اشک مادر که ندارد در کنارش بارگاه آری اما دشت و باغ و کوه و صحرا میکنند از غم درد یتیمی و غریبی آه ها درد و سوز گل و ریحان را فقط باغ است نظر لحظه ای که آتش طعنه زند بر باغها بچه ماهیها، همه گرد حوض گریه ا ند در همان ساعات که طفلی میکند فریادها
نوشته شده توسط آسمان.(شعرهای نوجوانی. برای دلم*) [ دوشنبه 91/1/28 ] [ 3:42 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
بر خیز و دلت را به هویزه بسپار اشک دل خود را تو به دانه بشمار این خون که در این خاک سرافراز شده است با دانه ی اشک و عطش آغاز شده است
بابا ز نبودنت همش سوخته ام چشم و دل خود به راه و در دوخته ام امروز که عکس تو برایم مانده است من دل گرو رهبر خود دوخته ام
آن گاه که لحظه ی وداع می آمد بر جان و لبت ذکر خدا می آمد از شبنم روی برگهایت خواندم بوی تو به بوی شهدا میماند آن گاه که شب تا به سحر میماندی بر قبله ی عشق ربنا میخواندی آن گاه که اشک تو تمنایی د اشت در سجده حق ذکر شهادت میکاشت
آسمان بچه های خدا .(شعرهای دلم)
[ یکشنبه 91/1/27 ] [ 11:4 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |