بچه های خدایی |
مکان معراج الشهدا اهواز... هرکس وارد میشد ذوب میشد در احساسی که میسوزاند دل را ... و بر زمین می افتاد اشک های اش .. احساس ها پای راه رفتن نداشتند و انگار سینه خیز خودشان را به حصیر های بافته میرساندند... طوفانی به راه افتاده بود عظیم ... پناهگاه معراج الشهدا و میبرد باد گریه تمام گناه ها را ... آرزوها را ... خواسته ها را ... همه احساس میکردند وجود مادر را و شاید گریه ها رنگ و بوی غیطه خوردن داشت... و شاید هم از غم درد مادر بود... نمیدانم ولی دلم میخواهد آنچه از دردو دل ها ی سوزناک جوانان شنیدم بنویسم به همان اندازه که شنیده ام ... جوانی حدودا 20تا 22 ساله ... مادر جان کجایی ... من پسرت هستم ... مگه نمیگن سادات اولاد حضرت زهرا هستند منم پسرت... با من قهر کردی ... میشه فقط به حرف هام گوش کنی ... بمیرم چی شد پهلوت خیلی درد میکنه ... هنوز بازوهات کبودن ... هنوز صورتت میسوزه ... مامان زهرای من ... به من نگاه کن... میدونم درد دلتو بیشتر کردم میدونم خیلی بد کردم ولی مادر که با پسرش قهر نمیکنه ... و صدای گریه ای به وسعت درد که اشک آسمان را برای لحظه ای سرازیر کرد... مادر جان منم عباس ... نه اون عباس با غیرت نه ... لا اقل بخاطر عباست منو نگاه کن... مادرجون غلط کردم ... به خدا دلم گرفته ... پشیمونم از همه ی گناه هایی که کردم ... اگه شما منو نبخشی که خدا نگام نمیکنه ... به حرمت اسم پسرت عباس ... مگه تو حضرت عباس و پسر خودت نکردی خب قول میدم برات پسری کنم .. قول میدم برای حسینت برادری کنم ... مادرجون میدونی چقدر تو عزای پسرت گریه کردم میدونی چقده سینه زدم به حرمت اون روزا فقط یک نگاه ... من که قبرتو بلد نیستم آخه بچه هات باید کجا ببیننت...منم میدونستم امروز اینجایی اومدم...یعنی واقعا حق ام نیست چادر مادرمو ناز کنم... مادر جان... غلط کردم دیگه گناه نمیکنم .. دیگه به نامحرم نگاه نمیکنم میخوای گوشیمو بشکونم باور کنی...مادرجان قول میدم نمازمو بخونم نوکرتم .. غیبت نکنم ... اصلا میشم غلامت خوبه ... اصلا هرچی شما بگی ... مادرجون تو رو خدا نگام کن... بمیرم میدونم با این درد اومدی اینجا و من هیچ کاری برات نکردم... منو ببخش .. فریاد میزدو اشک میریخت ...برایش آب آورده بودند... نمیخوام ...تا تو منو نبخشی آب نمیخورم صدای هق هق اش بلندو بلندتر شد تا بی حال شد... زیبا و دیدنی بود لحظه هایی که جوانان با غروری سنگین وارد میشدندو .. چند ثانیه بعد چشمه ای دیگر به دریای اشک ها اضافه میشد تا به دریای بیکران اخلاص برسد...غروری که قطره قطره آب میشدو از وجوداش بر زمین میریخت و جوانه ی تواضعی که سبز شده بود از دل .. خودنمایی میکرد... انگار مرکزی شده بود برای تعویض دل ها... می امدندو سخت آنها را میبردند... هیچ نسبتی نداشتند با کفن ها و راضی نمیشدند دل بکنند از کسی که نمیشناختند اما برایشان آشنا بود نگاهشان... موقع وداع فقط یک چیز دلم را چون جسمی افتاده بر مین تکه تکه کرد...یاد کربلا ... و وداع با جسم هایی ... بی کفن ... غریب.. یا حسین شهید... [ شنبه 91/1/19 ] [ 8:0 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
مکان معراج الشهدای اهواز.... عطر غربت اش را هرکه رفته خوب می شناسد... جایی برای اینکه لحظه ای برادر شوی... لحظه ای خواهر شوی .. لحظه ای مادر شوی... بال ملائک را خوب می شود احساس کرد... وای که چقدر دلت هوای گریه دارد ...برایت مهم نیست که دوستانت هستندو تو را میبینند ... حتی فرصت نمی کنی اشک هایت را مخفی کنی... کاش بر روی کفن هایان نوشته بود فرزند... کاش مادرانشان هم بودند .. کاش ... ولی مادری انجاست که خوب مادری می کند هر شب و هر روز ... این را حاج حسین یکتا هم میگفت... شاید که از درد پهلوی شکسته ی مادر است یا قد خمیده اش ...وقتی که وارد می شوی پاهایت سست می شوند و تو با تمام غرورت بر زمین می افتی و به ضجه می رسی ... شاید روح تو خوب احساس میکند حضور مادر را که زانو می زند در مقابل اشک هایت .. و تو گریه را در گونه هایت بدرقه میکنی... حالا چون شبنمی می شوی سبک اما سنگین .. آرام آرام از روی گلبرگ های احساس و آرزوهایت می افتی و سخت خودت را بر زمین میکوبی ... و حالا تو هم با زمین یکی می شوی...وبه رنگ خاک... ویا شاید بهتر است بگویم که تو فریاد میزنی غمی را که تا دیروز نداشتی و خنده هایت میترسند و فرار میکنند از فریادهایت و تو راستی برای چه گریه میکنی... مگر این چند قنداقه ی مظلوم به تو چه گفته اند ... راستی آنان که استخوانی بیش نیستند و تو چه از این چند تکه استخوان گمنام دیدی که هیچ کس را نمیبینی ... مگر تو فرزند شهیدی یا خواهرش یا برادرش... تو با این کفن های گمنام چه نسبتی داری که پیرهن پاره میکنی و عشقت را قربانی یک نگاه کرده ای... شنیده ام که خوب مهمانهایی دارند صاحبان خانه ... شنیده ام که بی بی زینب خواهری میکند برای آنها .. شنیده ام که رقیه دختری میکند برای آنها ... شنیده ام که مادر می آید و مادری میکند برایشان... حالا می توانم بفهمم که چرا از فکه و شلمچه و .. همه به اینجا می آیند و اینجا میعادگاه یاران فاطمیست... حالا خوب میفهمم که چقدر آرام اند کاش ما هم میتوانستیم زیر چادر خاکی مادر آرام بگیریم همان چادری که یهودی را مسلمان کرد و من ای کاش فقط یک بار میتوانستم لمس کنم چادری را که متبرک به اشک مولا بود متبرک به گریه های حسن (ع)و حسین (ع)و زینب.(س).. چقدر آرام میشوی تو که فقط احساس میکنی حضوراش را و چقدر زنجیر بغض گلویت را میفشارد وقتی که خوب گوش میکنی ... و انگار چیزی تو را از درون به عمق مرگ می رساند ... صدای ناله هایی از درد مادر که در تارو پود چادرش مخفی میشد تا هیچ کس نفهمد چه بر او گذشت...و چقدر راز دار بود چادر مادر و چه دلی داشت که تکه تکه نشد از غم بازوی مادر.... وچه حالی دارد اینجا...میشود سرچشمه ی اشک ها را ریشه یابی کرد از چادر مادر ... عجب طوفانی می آید در این حسینیه وقتی کوچ می آیند پرستوهای به خون غلطیده و غریب... طوفانی به وسعت یک دشت جوانی ... ومن صدای زمزمه ها را خوب میشنیدم .. یا زهرا .. مادر کجایی ... میدانم در گوشه ای از این حسینیه آمده ای ... میترسم بنشینم نکند شما ... مادر جان یا زهرای غریب ... برای من هم مادری میکنی .. من هم دلم پشت درب گناه سوخته است و میخ نگاه شیطان سینه ام را سوزانده من از درد گناه می سوزم .. مادر دستم را بگیر... میدانم که تو از ظلم دشمن دلت نسوخت آنقدر که از گناه من و امثال من سوخته ... ادامه دارد... نوشته شده توسط آسمان .. دل نوشته ی جنوب
[ شنبه 91/1/19 ] [ 7:21 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
شب میلاد حضرت زینب سلام الله..... چند سال پیش در همچین شبی درست زمانیکه تازه از جنوب برگشته بودیم با دعای خیر شهدا سنگری جدید برای زندگیمان ساختیم...وهنگام خواندن خطبه ی عقد دعا کردیم برای خدا زندگی کنیم... بعد از عقد اولین مهمانی که رفته بودیم خانه ی شهدای گمنام بود...ساعت 9:45دقیقه شب و سکوتی به رنگ عشق... چقدر با صفا بود عروس و دامادی که شاید تازه چند ساعت بود با هم آشنا شده بودند و دلشان میخواست گریه کنند اما بی دلیل... بغضی سنگین در هنگام ورود به مزار شهدای گمنام به استقبالمان آمد و وقتی وارد شدیم تبدیل شد به دریایی از گریه و من هیچگاه لذت آن اشک ها را که از عسل برایم شیرین تر بود فراموش نمیکنم.. دست هایمان را برروی قبر نورانیشان گذاشتیم و قرار بستیم که .... آن شب خوب احساس میکردم که کنارمان هستند انگار منتظرمان بودند چون رفیق 5 ساله ی من در ان شهر پر آشوب مزار یاران بود... وخوب هنگام خطبه ی عقد گرمای وجودشان را با اشک چشمانم حس میکردم... آمده بودند ... وحالا بعد گذشت چند سال طبق معمول سالگرد ازدواجمان را با سکوت پر از عشق شب و نازپرچم های اطراف یادمان جشن گرفتیم جشنی که شیرینی اش لذت خواندن زیارت عاشورا بود و شکلات اش شیرینی اشک هایمان... باز هم تجدید پیمان کردیم با آرمان هایی که داشتیم و من دردو دل کردم با برادران شهیدم ... سالگرد ازدوجمان را با برادرانم جشن گرفتیم و اما من باز هم به طنز گفتم ... خب برادران من حالا ما مهمان شما بودیم و اشک و دعا را شکلات کردیم ... پس پذیرایی شما از من چه می شود حتی یک شکلات هم نباید تعارف کنید شما که در دست و دل بازی زبان زدید رسم ما این بود ... خداحافظی کردیم و به راه افتادیم ساعت 10 شب نم نم باران هم برایمان ترانه ی دوست داشتن را سر داده بود... بر قبر پاکشان بوسه ای زدیم و قبل اینکه خارج شویم از خانه ی دوست... بسته ای شکلات در مقابل چشمانم مرا حیرت زده کرد... زن و مرد جوانی آمده بودند تا شکلات پخش کنند و تعارف کردند.... مهمان فقط ما دو نفر... ومن با خنده ای از سر شوق و حیرت خارج شدم و برایم بسیار شیرین بود شیرینی نگاه شهدا... نوشته شده توسط آسمان...91
[ پنج شنبه 91/1/17 ] [ 2:9 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
از دخترک 2سال و نیمه پرسیدم .. کوچولو آخه برای چی اینقده خودتو می پوشونی ... شما خیلی کوچولو هستی... گرمت نیست ...نمیخوای موهای قشنگتو به ما نشون بدی...راستی تو هم از اون گیره موهایی که روش خرگوش داره داری... به هر شکلی بود وسوسه اش کردم تا روسریشو بر داره و چادر کوچولوی گل گلیشو بده به من... اول اینکه اجازه نمیداد به کسی که بهش دست بزنه... بعد سرشو کج کردو گفت میخوای گوشوارمو بدزدی ... من بابام هم اینجاست ... اول متوجه نشدم چی میگه ولی ادامه داد... من نمیزارم موهامو ببینین اگه بازم بگین به بابام مبگم بیاد ...بابام قویه و پر زور... مگه حضت اوقیه (عین تلفظ اش را نوشتم) گذاشت موهاشو ببینن تا که دشمن ها روشریشو گرفتن حضت زهلا هم هیچ کی اونو ندیده بود جز باباش... منم نمیزالم منو ببینین...آخه من دوشت خدا هشتم... من میخوام مشله حضت زهلا بشم... من که تازه فهمیدم ماجرای گوشواره رو اشکم ناخودآگاه سرازیر شد و به اون همه معرفت طفل کوچک که بزرگ اش کرده بود غبطه خوردم.. با غرور خاصی ازکنارمون رد شدو رفت دست باباشو گرفت ... البته خوب فهمیدم که میخواست به ما چیزیو بفهمونه تا حساب کار دستمون بیاد ... من بابا دارم... نوشته شده توسط آسمان ... سفرنامه جنوب91 [ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 1:6 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
خاطرات سفر به جنوب... صحبتی با دانشجویان
بعضی هاشان اصلا نمی دانستند حجاب چیست ... جالب بود که سوالی مطرح شد که مگر موهایمان معلوم باشد گناه است اصلا آرایشی که غلیظ نباشد که گناه نیست ... چون اینها عرف جامعه است کسانی که لباس های لخت میپوشند گناه میکنند.. و . و . و . اولین سوال اینکه اصلا چرا آرایش میکنید ... برای چه کسی .. اگر برای همسر است که جای اش در خیابان نیست اگر برای خانواده است که آنها همراه شما نیستند اگر برای خودتان است که خودتان را نمیبینید ... البته همه ی افراد را در این نوشته مورد خطاب قرار نمی دهم چرا که واقعا بعضی ها نمیدانند و بعضی ها نیز بدون دلیل آرایش میکنند و این را بر اساس تجربه عرض میکنم ... اما دختری که با وضع آنچنانی آرایش میکندو به هر شکلی لباس می پوشد که حتی پوشیدن این لباس ها در مقابل خانواده هم خجالت آور است بعد وقتی از کنار جوانانی می گذرد و اخم میکند به نشانه ی نجابت ... این به چه معناست مگر نیست به ای معنا که مرا نگاه کنید... ومردانی که زنانشان را نمایش می دهند در مقابل دوستان به بهانه ی عروسی و تولد و جشن و ...وچه افتخار میکنند که همه زن اش را نظاره میکنندو در مقابل اگر کسی اجازه بخواهد برای دیدن زن اش آتش غیرت اش زبانه می کشد... کاش دختران و زنان جوان می دانستند که جز بازیچه ای برای نگاه های مریض نیستند و تمام ارزششان به همان نجابت و عفاف و حیاست که با حراج کردن این سرمایه ی عظیم ورشکست خواهند شد... واحساسشان خرج نگاه های آلوده ای می شود که خودشان هم قبولشان ندارند و حالا بعد گذشت چند سال دریای احساسشان خشک می شود و شاید باید گفت به قول خودشان شکست عشقی می خورند ولی کدام عشق... دلم می سوزد برای آن دلهای پاک و صاف با احساسی از دوست داشتن که شاید میتوانست برای یک نفر به عنوان همسر باشدو پاک بماند و ماندگار باشد و حالا برای ده ها نفر است و خط خطی شده است صفحه ی سفید دلشان.. کاش دختران بدانند معنای واقعی حجاب را و درک کنند شاید آن روز بفهمند که خنده هایشان به دختران چادری خنده به احساس دروغین خودشان بوده و حالا خیلی راحت خودشان می توانند بفهمند فرقشان با چادری های واقعی . دختران نجیب و پاک ایرانی و مسلمان چیست... تاثیرات غرب و فیلم ها و عکس ها و.. .طوری بر روحیات افراد به خصوص جوانان تاثیر منفی گذاشته که حتی گاهی اوقات فراموش میکنند که ایرانی هستند و آنقدر غرق مدهای غربی می شوند که یادشان می رود در کدام کلاس و مدرسه درس خوانده اند وبه راستی آیا غربی ها هم از مدهای ما پیروی می کنند...
ما از چیزهای تقلید میکنیم که خود غربی ها هم برای خودشان استفاده نمیکنند و فقط جنبه ی تخریبی برای ما دارد ... کاش کمی بیشتر فکر کنیم ....در کجا هستیم ... وچه میکنیم...وآیا شهدا راضی اند با آن موها و لباس ها ی ناجور برمزارشان خرما بیاوریم و برایشان خواهری کنیم ... آیا خواهران و برادرانی چون ما را قبول دارندوو.....
نوشته شده توسط آسمان. [ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 12:35 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
در قسمت قبل از کوتاهی های خودمان گفتم و شاید به شکلی خودم را سرزنش کردم اما میخواهم چند مورد را بگویم از امربه معروف و نهی از منکر... بیمارستان شهید رجایی اهواز... 4 نفر یکی چادری به عنوان مادر و 3 نفر به عنوان دخترو نوه و خواهرزاده حضور داشتند... تذکر با ادب و احترام سلام . لطفا زحمت بکشید موهایتان را بپوشانید خانم محترم ... وحالا رگبار حرفها........... مگر مرا در قبر شما میگذارند اصلا به شما چه مربوط است مگرشما.... هستیدوبعد بقیه هم برای حمایت آن خانم بلند شده ودر فحش هایشان شریک شدند اجرشان با شیطان... وعده ی زیادی که با ظاهر اسلامی در اطراف ما بودند دریغ از یک تذکر...آیا قبل از ما اگر آن 10 نفر حاضر هم تذکر می دادند اوضاع اینچنین بود و او به هر 10 نفر همین را میگفت .. اطراف حرم خانم حضرت معصومه (س) تذکر به خانمی که بد حجاب بود لطفا موهایتان را .. همسر خانم با سینه ای جلو داده به سمت ما آمد و با عصبانیت چی گفتی ؟ حالا که چی .. دوست دارم این شکلی باشه .. به شما چه .. شما نگاه نکن .. خانم با همان وضع با چهر های حق به جانب شما چرا نگاه میکنی ... و همسر آماده برای درگیری دفاع از ناموس... بازوها را فاصله انداخته بود تا هیکل و غیرت مردانگی اش بیشتر جلوه کند ... کاش میدانست که غیرت اش شکلاتیست ... دفاع از گناه همسر اش ... غیرت بخرج نمی دهد برای نگاه های هرزه ای که تمام وجود زن اش را احاطه کرده ... غیرت به خرج می دهد برای تذکری که میخواهد زن اش را از نگاه های هرزه نجات دهد... در درمانگاه ... شهر خودمان که تقریبا درمانگاه مخصوص بوده که حتی ورودی اش یک زمانی با چادر بوده... تذکر به خانمی فوق العاده بد حجاب ... نه تنها جوابی نداشت بلکه مردم همسرش را نگه داشتند تا دعوای اساسی صورت نگیرد که به احتمال زیاد قرار بود صورت بگیرد... و هیچ کس حتی مسئولین هم تذکر ندادند و همه فقط بیننده بودند و واقعا در آن مکان به مظلومیت پیامبر اسلام رسیدم و به غریبی مولایمان اما علی علیه السلام... غیرت برای تذکر برای تذکر یک نفر پس کجاست غیرت برای تماشای یک شهر... انگار حیا و عفت زن را به حراج گذاشته اند... وقتی به مسئول اش مراجعه میکنی میگوید وظیفه ی تو نیست تذکر دادن.. پس شما بگویید وظیفه ی کیست ؟ حق من به عنوان یک مسلمان . یک شیعه چیست ... وظیفه ام را شما بگویید بنشینم . نماز بخوانم . روزه بگیرم و گریه کنم برای آل رسول... وقتی به یک راننده ی آژانس در اهواز شکایت کردیم از شهر اهواز و اوضاع پوشش شهر ... جواب اش جالب بود... مگر ما به شما میگوییم چه بپوشید ما به لباس شما احترام میگذاریم و شما هم باید به عقاید دیگران احترام بگذارید... و نباید انتقاد کنید چون بی احترامیست ..بحث با این راننده به 1 ساعتی کشید اما تمام حرف های اش حمایت از بدحجابی بود اما نا خواسته چراکه فکر میکرد این وظیفه ی اصلی اوست احترام گذاشتن به علایق مردم .. آنقدر وضع شهر بد بود که از دکتر رفتن پشیمان شدم وصدای موسیقی و ترانه در شهر و پوشش فوق العاده بد زنان شهر مریضی را از یادم بردو فقط دلم سوخت برای مادرانی که چشم انتظار تکه ای از لباس فرزندانشان هستند... دلم سوخت برای شهدای گمنامی که چند قدم آن طرف تر از شهر ...شاید از غم دلشان رو نمیکنند عطرشان را ... ومن اینجا نظاره گر شکستن کمر مادرم هستم و هیچ کاری نمیکنم در مقابل غیرت های شکلاتی مردمان کشورم...کاش کمی از غیرت شهدا برایمان بیشتر ارث میماند... پیامبر اکرم (ص): همانا خداوند تبارک و تعالی مومن ضعیفی را که هیبت و صلابت ندارد دشمن می دارد. ان حضرت فرمود او کسی است که نهی از منکر نمی کند امام حسین (ع) بر هیچ چشم مومن به خدا روا نیست که ببیند خدا نا فرمانی می شود و خود را فرو بندد مگر آن وضع را تغییر دهد. امام علی (ع): هرکه به کردار عده ای راضی باشدمانند کسی است که همراه انان آن کار را انجام داده باشد و هر کس به کردار باطلی دست زند او را دو گناه باشد.. گناه به جا آوردن آن و گناه را ضی بودن به ان. امام علی (ع) کسی که در برابر منکر با دل و دست و زبان خویش اعتراض نکند او مرده ایست در برابر زندگان.
نوشته شده توسط آسمان.. [ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 12:4 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
عن عبد اللّه بن أبی یعفور قال: سمعت أبا عبد اللّه علیه السّلام یقول: إذا لم یغر الرّجل فهو منکوس القلب. شنیدم ابو عبد الله صادق (ع) مىگفت: اگر مردى غیرت ندارد، دل او وارونه است پیامبر خدا فرمودند: هرکه بر دوستی آل محمد بمیرد ، شهید مرده است. امام زین العابدین علیه اسلام : هرکه در زمان غیبت قائم ما بر موالات و دوستی ما بمیرد ، خداوند پاداش هزار شهید ، مانند شهیدان بدر و احد، به او عطا کند. بارها بارها از این احادیث شنیده ایم و خوانده ایم و چقدر در دل خود احساس رضایت کردیم که ما مسلمانیم و دوستدار آل محمد... اما ای کاش بیشتر به معنای دوستی فکر میکردیم ... ما برای دوستانمان هرکاری میکنیم تا دوستی خالصانه ی خودمان را ثابت کنیم برای نشان دادن دوستی با اهل بیت چه کردیم ؟ هر روز هزاران گناه میبینیم و راحت میگذریم واین ... وحالا باید خودمان را در ترازوی ایمان واقعی و مسلمانیت و شیعه بودن قرار دهیم تا بسنجیم خودمان را . تا به حال به چند بدحجاب تذکر داده ایم ؟ تا به حال جلوی چند ماشین عروس را گرفته ایم که عروس اش برهنه در شهر آتش به ایمان جوانانمان میزند ، تا به حال در مقابل چند مرد ایستاده ایم تا تذکر دهیم نگاه های دنباله دارشان را .. تا به حال چند بار به فامیل ها و آشنایان جواب رد دادیم برای گناه مجلسشان... تا به حال چقدر احساس مسئولیت کرده ایم در مقابل اشتباهات دیگران... و. و. و. آیا ما دوستان واقعی هستیم و یا باید اسم خود را رفیق نیمه راه بگذاریم.. راستی چطور می توانیم جواب مادران و دختران شهید را بدهیم ... چگونه باید بر روی شهدا نگاه کنیم با چه رویی... حالا نمیگویم از پهلوی شکسته و فرق خونین مولا و جسم بی سر آقا ... ما راحتیم ..خوشیم ..واینجا آتشی در گوشه گوشه ی شهر روشن شده وما بی خیال منتظر کمک دیگران هستیم ... هیزم های خشک در کمینند برای آتشی عظیم...
نوشته شده توسط آسمان ..1 ادامه دارد...
[ دوشنبه 91/1/14 ] [ 6:48 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
آماده شده بودیم تا به معراج الشهدا برویم ومن که دلم سخت بی تابی میکرد شب را نتوانستم به صبح برسانم با آرامش... بدرقه ی مهمانها به پایان رسید و به دلیل نزدیک شدن به سال تحویل فرصت نبود تا از محل اسکان خودمان را به معراج برسانیم... تصمیم بر این شد که به سمت گلزار شهدا به مهمانی سردار شهید سید علی هاشمی برویم... وبه راه افتادیم ... اول اش ناراحت شدم که چرا نشد به معراج برویم اما بعد دلم آرام آرام با من مدارا کرد و تازه فهمیده بودم که چقدر خوشحالم که به گلزار می رویم... حال عجیبی داشت به دور از خانواده و فامیل در شهری غریب به خانه ای مهمان شوی که باز هم صاحب خانه برای آمدنت نازت را می کشد و چه خریداری که بی منت پذیرایت می شود ... چند دقیقه مانده به تحویل سال.. به اطرافت که نگاه میکردی...همه چیز پر از سکوت گریه بود... سفره های هفت سینی که یک سین اش سینه ی سوخته ی مادران و پدران شهید بود... یک سین اش سربلندی و سعادت...و سین دیگرش سکوتی بود به رنگ سرخ ... پدرو مادر پیری که با هفت سین سینه سوخته س خود آرام و بی صدا کنار مزار فرزندشان نشسته اند و چشمی به ساعت دوخته و چشمی به چشم در قاب عکس پسر... و چشمه ای که جاری میشد از آن کوه صبرو استقامت و باران دلتنگی که میبارید در آن آفتاب سوزناک... نمیدانم چه میگفتند ولی غریبانه نگاه میکردند... درسمتی دیگر تازه دامادی که دست عروس اش را گرفته بود تا به بابا بگوید که با که آمده وشاید هم عیدی اش را می خواست ... دختری که سرش را بر روی قبر گذاشته بودو شاید او هم نوازش بابا را طلب می کرد ... همه در حال و هوای خود بودندو من در غم نگاه هایی که سالها به همین شکل تکرار می شوند و ما نمیبینیم ... به هیچ کس کاری نداشتند هیچ چیز نمیخواستند اگر کنارشان مینشستی با جان و دل پذیرایت بودند و اگر هم نه فقط یک نگاه ... ولی تو را میسوزاند چشم های پر از دلتنگی اشان... به خانواده ام فکر کردم به دوران کودکی به عیدی های بابا ... به خوشی هایی که امروز برایم خاطره اند و به آن دخترها و پسرانی که فقط سهم اشان از عیدی بابا گذاشتن سر بر روی قبر بود... به سمت مزار شهید سید علی هاشمی آمدم سفره ها را چیدیم صوت زیبای قرآن بلور قلبم را در هم شکست و جاری شد دریای احساسم بر روی مزار شهید برخواستم وشریک شدم در تلاوت قرآن همسرم تا شاید کمی آرام بگیرم... یا مقلب القلوب والابصار یا مدبرالیل والنهار یا محول الحول والاحوال حول حالنا الی احسن الحال سال جدید آغاز شد و حالا صدای دعای فرج بچه ها فضای پر از احساس را صد برابر کرد... همه همدیگر را می بوسیدندو کمی آن طرف تر مادران و پدران بوسه میزدند برعکس فرزندانشان و عیدی بابا که با دستان لرزان اش بر روی قبر میگذاشت ... سخت طوفان احساسم مرا درهم کوباند به یاد شب قبل افتادم گریه های فرزند شهید احمدی روشن ... بی تابی میکرد به دنبال بابا بود ... گریه های اش به خواب شب ام هم آتش زد...
نوشته شده توسط آسمان خاطرات جنوب [ دوشنبه 91/1/14 ] [ 2:14 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
اصلا قرار نبود به جنوب برویم خودم سخت دلم برای هوای پر از احساس بیابان فکه و شلمچه و ... تنگ شده بود. اما مثل اینکه واقعا دیگر قرار نبود برویم 22 اسفند تماس گرفتند و اعلام کردند چند ساعت دیگر قطار بچه های راهیان در قم توقف دارد و منتظر ما هستند وبا یک پاسخ مثبت بدون برنامه ریزی قبلی و حتی حساب و کتاب مالی قبول کردیم و انگار دلمان زودتر از قبل بار سفر را بسته بود شاید هم میدانست و میخواست ما را غافلگیر کند... باز هم همان احساس ... همان شور... همان عشق .. . همان اشک ... همان ناله ... همان ضجه ... باز هم گریه هایی سرخ به رنگ خجالت... این 4 روز هم سریع گذشت و لحظه ی وداع آغاز شد ... حالا حاج حسین یکتا حرف میزدو از یاران اش میگفت و این کبوتر دل بود که خودش را در آتش فریادها می سوزاند و چقدر سخت بود وداع ... احساس می کردم که ذره ذره وجودم گره خورده در این قطعه از زمین خاکی... من سال جدیدم را آغاز کرده بودم به دور از تاریخ های شمسی و قمری و میلادی... هرچه تلاش میکردم روحم را جدا کنم از آن چند قنداقه ای که بی مادر و غریبانه پشت حصیرهای بافته شده از تار وجود خوابیده بودند ...نمی توانستم ... راستی شنیده اید که میگوید گاهی اوقات شهدا به دیدنتان می آیند و یا اینکه شهدا خودشان می آیند و شمارا به شهرشان میبرند من امسال بیشتر از همیشه این را حس کردم وقتی سوار قطار شدم ایستگاه به ایستگاه وجودشان را حس میکردم که مهمانانشان را سوار میکردند.... حالا برویم سراغ معراج الشهدا... حاج حسین از یاران غریب اش میگفت شاید داشت در خلوت خود دردودل میکرد اما دل ها همچون زمانی که صورتی بر روی سیم خاردار داغ میسوخت و نمیتوانست فریاد کند سوخته بود اما فریاد هم می زد... 5 دقیقه ی دیگر حرکت ... پاهایم یاری نمیکرد انگار جسم ام با من سر ناسازگاری داشت دیگر همه رفته بودند و باید میرفتیم .. فقط یک حرف ... حرف آخر... اگر شما مرا دعوت کردید اگر صاحب خانه شما هستید من مهمانی هستم که هنوز آرام نشده ام مرا بیرون نکنید... به من ثابت کنید که صدایم را میشنوید به برادران شهیدم در شهرمان متوسل شدم و از آنها خواستم واسطه شوند و به راه افتادم ... هرچند قدم منتظر بودم تا نگاهم کنند از پشت حصیرهای بافته و نور سبز کوچکی که روشنایی دل بود نگاه میکردم وگرمای نگاهشان دلم را پر از آشوب میکرد... تمام شده بود کفش هایم را بر زمین انداختم گوشی ام زنگ خورد... بار اول جواب ندادم ... پیامی به من رسید اینجا نیروی خادم الشهدا میخواهند میمانی .... همه چیز در یک پیام خلاصه شده بود... ماندن... ومن ماندم در خانه ی ...
نوشته شده توسط آسمان(سفر نامه جنوب)
[ یکشنبه 91/1/13 ] [ 6:50 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |