سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

اصلا قرار نبود به جنوب برویم خودم سخت دلم برای هوای پر از احساس  بیابان فکه و شلمچه و ... تنگ شده بود.

اما مثل اینکه واقعا دیگر قرار نبود برویم 22 اسفند تماس گرفتند و اعلام کردند چند ساعت دیگر قطار بچه های راهیان در قم توقف دارد و منتظر ما هستند وبا یک پاسخ مثبت بدون برنامه ریزی قبلی و حتی حساب و کتاب مالی قبول کردیم  و انگار دلمان زودتر از قبل بار سفر را بسته بود شاید هم میدانست و میخواست ما را غافلگیر کند...

باز هم همان احساس ... همان شور... همان عشق .. . همان اشک ... همان ناله ... همان ضجه ... باز هم گریه هایی سرخ  به رنگ خجالت...

این 4 روز هم سریع گذشت و لحظه ی وداع آغاز شد ... حالا حاج حسین یکتا حرف میزدو از یاران اش میگفت و این کبوتر دل بود که خودش را در آتش فریادها می سوزاند و چقدر سخت بود وداع ... احساس می کردم  که ذره ذره وجودم گره خورده در این قطعه از زمین خاکی...

من سال جدیدم را آغاز کرده بودم به دور از تاریخ های شمسی و قمری و میلادی...

هرچه تلاش میکردم روحم را جدا کنم از آن چند قنداقه ای که بی مادر و غریبانه پشت حصیرهای بافته شده از تار وجود خوابیده بودند ...نمی توانستم ...

راستی شنیده اید که میگوید گاهی اوقات شهدا به دیدنتان می آیند و یا اینکه شهدا خودشان می آیند و شمارا به شهرشان میبرند  من امسال بیشتر از همیشه این را حس کردم وقتی سوار قطار شدم  ایستگاه به ایستگاه وجودشان را حس میکردم که مهمانانشان را سوار میکردند....

حالا برویم سراغ معراج الشهدا...

حاج حسین از یاران غریب اش میگفت شاید داشت در خلوت خود دردودل میکرد اما دل ها همچون زمانی که صورتی بر روی سیم خاردار داغ میسوخت و نمیتوانست فریاد کند سوخته بود اما فریاد هم می زد...

5 دقیقه ی دیگر حرکت ...

پاهایم یاری نمیکرد انگار جسم ام با من سر ناسازگاری داشت دیگر همه رفته بودند و باید میرفتیم ..

فقط یک حرف ... حرف آخر... اگر شما مرا دعوت کردید اگر صاحب خانه شما هستید من مهمانی هستم که هنوز آرام نشده ام  مرا بیرون نکنید...

به من ثابت کنید که صدایم را میشنوید به برادران شهیدم در شهرمان متوسل شدم و از آنها خواستم واسطه شوند و به راه افتادم ...

هرچند قدم منتظر بودم تا نگاهم کنند از پشت حصیرهای بافته و نور سبز کوچکی که روشنایی دل بود نگاه میکردم وگرمای نگاهشان دلم را پر از آشوب میکرد...

تمام شده بود کفش هایم را بر زمین انداختم گوشی ام زنگ خورد... بار اول جواب ندادم ...

پیامی به من رسید اینجا نیروی خادم الشهدا میخواهند میمانی ....

همه چیز در یک پیام خلاصه شده بود...

ماندن...

ومن ماندم در خانه ی ...

 

نوشته شده توسط آسمان(سفر نامه جنوب)

 


[ یکشنبه 91/1/13 ] [ 6:50 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 118
کل بازدیدها: 546040
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*