بچه های خدایی |
همه ی اینان شهید شدند جز 2نفر. . . هیچ حرفی برای گفتن ندارم. . . فقط میدانم آنان راه را بلد بودند. . . و میدانستند روزی نردبان شهادت را بالا خواهند رفت . . . [ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 4:59 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
حسرت میبرم به پرواز آن مرغان مهاجر آنان که بدون توقف گروه گروه و فوج فوج از جنگل و دود و آتش ، خون و خاک از زمین حادثه ها تا آسمان رهایی ها گذشتند. آن سیراب شدگان از کوثر زلال معرفت. . . کویر تفتیده ی آرزوها و حسرت را در هم درنوردیدند . . . وبه گواهی همه ی ستارگان تا سرچشمه ی آفتاب راه بردند و در نورو روشنایی مطلق وحو گردیدند حسرت میبرم. . . حسرت میبرم. . . حسرت میبرم به کوچ نشینان . . . به آن باده نشینان که در امواج پر تاطم عاطفه و خشونت ، حرمت هردو را پاس داشتند و چون بوی گلاب از جامه ی جان بیرون رسیدند و از نردبان عشق و اخلاص تا بام فضایل صعود کردند. . .
برگرفته از نوشته های قدیمی که نام صاحب اثر را ندارم. [ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 4:46 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
اگر خدا بخواهد و عمری باشد فردا به شهر پدری ام خواهم رفت. به شهر خاطراتم . و کودکی ام. . . مدتهاست عزیزانم را ندیده ام و برای دیدنشان ثانیه شماری میکنم. . . اما چیزی دلم را میشکندو آن جانبازیست که آرزوی زیارت خانم را دارد . . . ومن تصمیم گرفتم اگر عمری بود و بازگشتم این بار از او بنویسم . از حاج احمد و مظلومیت اش. . . از بغض صدایش که التماس دعا دارد واز خانه ای که پر از دارو و دواست . . . از اکسیژنی که باید همیشه با او باشد انگار عضوی از بدنش شده .. . از مهربانی هایش و دل اش که از دریا هم بزرگتراست. . . از او مینویسم . . . [ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 4:10 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
خوشا به حالتان. . . خوشا به حالتان ای پروانه های پر از تنهایی. . . آرام و بی توقع در کنج اتاق مینشینیدو شاید بعضی هاتان حتی در آرزوی نشستن باشند. . .و میبینید خوشی های مارا. میبینید آرزوهای دنیایی ما را . وشما هنوز نتوانستید حتی دستی از نوازش برسر فرزندانتان بکشید. . . در خانه اید و شاید گاهی به ملاقات آسمان بروید اما هنوز از رگبارها در امان نیستید . فرق دارند رگبارهای تیر دشمن با رگبارهای زبان. . . تیر دشمن فقط به نقطه ای که اصابت کند زخم میزندو می سوزاند اما تیر زبان تمام دل را . وجود را. . . میدانم که سالهاست باد صبا را نچشیده اید. . . میدانم که دیگر شبنم هایتان رنگ باران نیست . اما دلتنگ نباش. .اگر دست نداری . اگر پا نداری . اگر چشم هایت را به خدا سپرده ای. . . من عاشق این مطلبی هستم که حالا مینویسم درکودکی از روی کاغذی نوشتم : تو را میستایم ای کبوتر پر شکسته ، ای نجیب ، ای بزرگ تر از بزرگ. تو را میستایم و دستت می شوم. . . چشمت می شوم . . وبه زانوانت توان ایستادن میدهم. . . تو می توانی از این پس روی پاهایت بایستی ، همانطور که روی حرفهایت ایستاده ای. . . تو در اندازه ی زمین نمی گنجی . بزرگی . بزرگتر از درک من.ومن می ترسم هرچه از تو بگویم محدودترت کنم. من تا آخر کنار تو خواهم ماند ای جانباز جنگ . .وای همرزم عباس. نوشته شده توسط آسمان. تقدیم به تمام شهدای مظلوم انقلاب [ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 3:58 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 3:44 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 3:43 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 3:41 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
چقدر دلم دوست دارد برایت کبوتر شود. . این منم قفسی پر از حاجت. . .اهویی پای شکسته . . وجانی که از عشقت لبریز است. . . مرا شناختی. . . من همان گریه ای هستم که هر روز با کاروان زائرانت به دیدنت می آید و انگار قسمت نیست تا صاحب گریه به دیدارت بیاید. . . من همانم همان اشک های حلقه زده به دور گنبدت که هر روز با یادت تمام ضریحت را طواف میکند. . . من همانم همان ناله های بیصدا که هیچکس جز تو نمیشنود در این دنیا. . . من همانم همان کودک نا آرامی که نه شکلات میخواهد ونه . . .من بی تاب حوائجم نیستم. . . من برای خودم پر از گریه نیستم . . آخر چگونه بگویم آقا جان تو را میخواهم دلم برایت تنگ شده 8 سال دوری . . .بس است من دلم برایت تنگ شده . . . من همانم همان بغض نا تمام که آماده است تا در آغوش تو فریاد کند. . . مرا دریاب . . .
[ یکشنبه 90/10/25 ] [ 4:59 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
هیچ وقت نمیتوانستم درک کنم این مطلب را هرکس پیرتر میشود به دوران کودکی نزدیک تر میشود. چرا که مثل کودکان محتاج دست ها میشوند برای راه رفتن . محتاج نوازش و محبت . محتاج کسی که به آنها آب و نان دهد. . . دیروز که به مناسبت اربعین حسینی شیفت فوق العاده حرم بودم وخدمتگذار زائران خانم. با اتفاقات مختلفی روبه رو شدم . که بعضی از آنها سخت مرا در فکر فرو برد. . . کودکی با عجله آمد و سلام کرد و با چهره ای پر از اضطراب گفت ... ببخشید مامانم گم شده چه طور میتونم پیداش کنم میشه صداش کنین ؟ لبخندم را حفظ کردم تا خجالت نکشد احتمالا منظورش این بوده که خودش گم شده . . اما یک ساعت بعد صدای گریه ی پیرزنی توجه مرا به خودش جلب کرد. چنان اشک میریخت و با زبان محلی اش لیلا لیلا میکرد که فکر کردم داغدار است. رفتم تا کمی آرامش کنم. به التماس افتاد . آرام کنارش رفتم و گفتم چه شده مادر جان . در حالی که به شدت گریه میکرد گفت : دخترم را گم کرده ام . لیلا گم شده . چکار کنم . برایم پیدایش میکنی . من لیلا را میخواهم. از ترس تمام وجودش میلرزید او را به یکی از خادم ها سپردم تا به دنبال دخترش بگردند. اما چیزی که مرا متاثر کرد. پیری بود و تنهایی. مادری که یک عمر با تمام سختی ها فرزندانش را بزرگ کرده بود حالا حتی نمیتوانست راهش را پیدا کند . . . دلم برایش سوخت و برای تمام مادران پیری که به انتظامات پناه آورده بودند و دنبال فرزندان گمشده شان میگشتند. . . و آن مادری که نگران بود نکند مرا گذاشته اندو رفتند. . .
[ یکشنبه 90/10/25 ] [ 4:47 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
اادمی خواهم همگام با سایه تنهایم در خیال بارانی ام قدم بزنم و چتر شکسته ی بغضم را بگشایم. میخواهم شاعر لحظه های سرخ باشم و غزل غزل گریه کنم . . . می خواهم در امتداد خاموش از تو بگویم از تو که طراوت شقایقهای با غچه ام خواهی بود. . . خدایا دوست دارم همیشه از تو بنویسم ، بی آنکه در جستجوی قافیه باشم ، بی آنکه واژه ها را انتخاب کنم . میخواهم ساده بنویسم از تو. . . از تو که هنوز می دانم دوستم داری و هر سپیده دم یک سبد مهربانی از تو هدیه می گیرم. . . گرچه گاهی از یادت غافل می شوم . اما تو دلگیر نمی شوی و مرا میبخشی. خدایا یاری ام کن تا فقط از تو و برای تو بنویسم. . . [ یکشنبه 90/10/18 ] [ 7:28 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |