بچه های خدایی |
لحظه شهادت یک شهید مسیحیدو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپارهای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد. ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم و...
توی گردان شایعه شده بود که نماز نمیخونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمیخونه...» باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمیخونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه.» اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه اینطور باشه، حاج آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک الصلاه بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگینتر از بار تمامی کوه...» اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند...» گفتم: «یعنی خودت هم نمازتو نخوندی؟» - مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیکشو کشیدم. - خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده... مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفهای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه....» بعد، انگار که بخواهد از جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟» - بابا از کجا میدونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کمکم معلوم میشه دنیا دست کیه... آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمیتوانست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذایش را میگرفت و میرفت گوشهای، مشغول خوردن میشد. اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچهها یکجا میدیدمش. اغلب هم سعی میکرد دژبان بایسته تا اینکه برود کمین. یکبار یکی از بچههای دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین میترسه! توی دژبانی بیشتر بهش حال میده...» توی گردان شایعه شده بود که نماز نمیخونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمیخونه... باور نکردم و گفتم: تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمیخونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشوییها؛ هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریشهای بورش پاک میکنه. دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت: «میخواهم بروم کمین.» حاج اکبر یه نگاهی بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلبهای کمین تکمیله...» - کیارش هستم حاج آقا! - ببخشید عزیزم، شرمنده! کیارش گل، اسمت فراموشم شده بود. - خواهش میکنم حاج آقا! حالا نمیشه یه جوری ما را هم جا بدی؟ حاجی مکثی کرد و گفت: «چشم سعی میکنم...» - لطف میکنی حاجی... شب باز رفتم سمتش و سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد و رفت، چند قدمی که برداشت، برگشت سمت من و گفت: «شما هم میری سنگر کمین آقا جواد؟!» - آره، چهطور مگه؟ منّ و منّی کرد و گفت: «نزدیک عراقی هاست؟!» - آره، توی محدوده اوناست. چهطور مگه؟! - هیچی همینطوری... تشکری کرد و رفت سمت سنگر خودش. آخرای شب بود که رفتم سمت سنگر عملیات. حاج اکبر دراز کشیده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روی شونش، تمام قد جلوم ایستاد و گفت: «بفرما جواد جون بفرما...» - شرمنده حاجی! مزاحمت شدم. دیدم دراز کشیدی خواستم برگردم، ولی دیدم که متوجه شدی، با خودم گفتم زشته. بازم ببخشید! - خدا ببخشه جواد جون! این حرفا چیه؟خوش اومدی. - حاجی! غرض از مزاحمت، میخواستم بگم این پسره کیارش را بذار با من بیاد کمین، میخوام یه فرصت خوب گیر بیارم تا باهاش تنها باشم. حاجی لبخندی زد و ادامه داد: «حاج آقا سماوات که اینجا بود میگفت توی گردان، دنبالش حرفایی میزنن. تو چرا دیگه دنبالشی؟ واسه چی میخوای باهاش بری کمین؟» - میخوام سر از کارش در بیارم. خوب حاجی جون، به نظر شما فرصت بهتری از کمین دو نفره پیدا میشه که من با اون بیستوچهار ساعت تنها باشم؟ - والله، چه عرض کنم؟ با اوصافی که من شنیدم، اصلاً بعید میدونم بهش اجازه بدم بره کمین. میگن اهل نماز نیست، فقط هم توی مراسم زیارت عاشورا شرکت میکنه، نه چیز دیگه. - باز خدا رو شکر که زیارت عاشورا میخونه. من فکر میکردم اونم نمیآد. - پس تو هم شنیدی؟مگه نه؟ - آره، منم یه چیزایی راجع بهش شنیدم. - من بهش شک داشتم، حتی فکر کردم شاید ستون پنجمی باشه، اما دیدم ستون پنجمی خیلی باهوشه. نمیآد بینمازی کنه که توی گردان تابلو بشه، درست نمیگم؟ - چرا، اتفاقاً منم به این موضوع فکر کرده بودم. واسه همین مطمئنم، این یه لمی تو کارش هست که اینطوریه. وگرنه بعید بود راهش بدن توی گردان عملیاتی خط. - از حفاظت خبرشو گرفتم، میگن سالمه. ولی هرچی به آقا رسول اصرار کردم که بگه این چهطور سالمیه که اهل نماز و خدا نیست، نگفت. - خوب بالاخره چی میگی حاجی؟ میفرستیش کمین یا نه؟ - باید روش فکر کنم، ولی احتمال زیاد نه. من تا ته و توی این قضیه را در نیارم، بهش پا نمیدم بره کمین. - هر طور صلاحه حاجی. پس من منتظر خبرش باشم؟ فقط اگه خواستی بفرستیش با من بفرستش، باشه؟ - ببینم چی میشه. حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگیاش که موقع ورود همه، تمام قد میایستاد، جلوی پایم تمام قد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقا جواد، بشین دادش!» که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف نیس نماز نمیخونی؟ اشک توی چشمهای قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟ یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟ - نه تا حالا نخوندم... طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ - شرمنده میکنی حاجی! رو کردم سمت کیارش و دستم را دراز کردم طرفش و گفتم: «مخلص بچههای بالا هم هستیم، داداش یه ده تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» دستم را با محبت فشرد و سرخ شد. چشمهای زاغش را از توی چشمهام دزدید و گفت: «اختیار دارید آقا جواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟!» - عرض شود خدمت آقا جواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، انشاءالله توی سنگر حبیباللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. انشاءالله به سلامت برید و برگردید. من در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم، چشمی گفتم و از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیستوچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چهطور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش میآمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمیخونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤالهایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم. وقتی دو نفری توی سنگر کمین، بیستوچهار ساعت مأمور شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمیخواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کمکم داشتم نا امید میشدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف نیس نماز نمیخونی؟!» اشک توی چشمهای قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» - یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟ - نه تا حالا نخوندم... لبخند کمرنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینهاش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپارهی دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپارهای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد. ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم. با هر نفسی که میکشید خون گرم از کنار زخم سینهاش بیرون میزد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایدهای نداشت. با هر نفس ناقصی که میکشید، هقهقی میکرد و خون از زخم گردنش بیرون میجهید. تنش مثل یک ماهی تکان میخورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم زهرا(س) را صدا میزدم. چشمهای زاغش را نگاه میکردم که حالا حلقهای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر میکرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پارهپاره شده بود. لبخند کمرنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینهاش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.
منبع : ماهنامه امتداد
[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 7:53 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
وشفای تمام دردها و مشکلات در برگ برگ این کتاب نورانیست . . .فقط کافیست دلت را به آن بسپاری او خودش برایت میخواند. . . [ دوشنبه 90/10/5 ] [ 6:58 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
فضیلت سوره انعامدر فضیلت این سوره از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم روایت شده است: «سوره انعام به یکباره بر من نازل شده و هنگام نزول، هفتاد هزار فرشته که در حال تسبیح «سبحان الله» و تمجید «الحمدلله» گفتن هستند آنرا مشایعت و همراهی کردند. هر کس این سوره را بخواند این 70هزار فرشته در شب و روز، به تعداد آیات سوره انعام بر او درود میفرستند. (مجمعالبیان، ج4، ص5) ابن عباس گوید: «هرکس سوره انعام را در هر شب بخواند از جمله کسانی است که در روز قیامت در امان است و هرگز آتش جهنم را به چشم خود نخواهد دید
آثار و برکاتی از این سورهعـَنـْهُ عـَنِ الْحـَسـَنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی حَمْزَةَ رَفَعَهُ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع إِنَّ سُورَةَ الْأَنـْعـَامِ نـَزَلَتْ جـُمـْلَةً شَیَّعَهَا سَبْعُونَ أَلْفَ مَلَکٍ حَتَّی أُنْزِلَتْ عَلَی مُحَمَّدٍ ص فَعَظَّمُوهَا وَ به جلوها فـَإِنَّ اسـْمَ اللَّهِ عـَزَّ وَ جـَلَّ فِیهَا فِی سَبْعِینَ مَوْضِعاً وَ لَوْ یَعْلَمُ النَّاسُ مَا فِی قِرَاءَتِهَا مَا تَرَکُوهَا (اصول کافی جلد 4 صفحه : 428 روایة : 12) امام جعفر صادق علیه السلام نیز در این باره فرموده است: سوره انعام به صورت کامل و یکباره بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نازل شده است. پس آن را عظیم و عزیز بدارید. زیرا در 70 جای آن نام خداوند برده شده است و اگر مردم میدانستند چه در این سوره نهفته است آن را رها نمیکردند.
صد هزار حسنه و صدهزار درجهدر روایتی دیگر از ایشان آمده است: «هرکس سوره انعام را قرائت نماید، برای او پاداشی از درّ، به وزن همه چهارپایانی که خداوند در دار دنیا آن را آفریده است، خواهد بود و به تعداد تمام درّها، صد هزار حسنه و صدهزار درجه به او عنایت میشود...» (مستدرک الوسائل، ج4، ص298)
در امان ماندن از آتش جهنمابن عباس گوید: «هرکس سوره انعام را در هر شب بخواند از جمله کسانی است که در روز قیامت در امان است و هرگز آتش جهنم را به چشم خود نخواهد دید.. (درمان با قرآن،ص 36) بخش قرآن تبیان
منابع : مجله پرسمان قرآنی ؛ مقاله مریم قاسم احمد سایت پرسمان [ دوشنبه 90/10/5 ] [ 6:53 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
تازه داشت دلمان به عشق عادت میکرد. . . چقدر زود دیر شده است . . . وتو آرام و بی صدا و همانند نامت غریبانه میروی. . . به راستی محرم تمام شد. . . من که هنوز گریه نکرده ام . . . هنوز کوزه ی اشکهایم را پر نکرده ام . . . تو میروی و یک سال دیگر تمام میشود. ومن دوباره باید به التماس و انتظار بنشینم. . . انتظار و ترس . . .خدایا تا سال دیگر زنده ام. . . چقدر دلم گرفت . . .از گذر عمر. . . وعادی شدن روزها ومن فرصتم تمام شد امتحان محرم امثال نیز به پایان رسید حالا. . . معلم ما . . .رسول خدا و مادر غریبمان نمره هایمان را در صفحه ی محشر ثبت خواهند کرد . . . خوشا به حال آنانکه که قبول شدند. . . واین هرسال و همیشه تکرار خواهد شد . . . اما نمیدانیم که آیا عمر ما هم تکرار میشود. . . [ دوشنبه 90/10/5 ] [ 5:14 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
اینگونه عشق معنا می شودطلبةشهید : سید حسین حسینی اتراچایی هرگاه از شلمچه سخن می گویی، شرح کربلا را بیان میکنی. وقتی در کنار اروند می ایستی، عباس(ع) را به یاد می آوری ، آن گاه که بر بلندای قلاویزان میایستی، تلّ زینبیه در نظرت مجسم میشود. پاتک دشمن تو را به یاد هجوم یزیدیان میاندازد. شب عملیات، شب وداع بهترین بندگان خداست و تو با یاد حسین(ع) اشک از چشمانت جاری میشود. صبح عملیات، یعنی شرح جانسوز اسبی بیسوار و آن هنگام که به محاصرة دشمن میافتادی و در آن گرمای بی سایبان جنوب، عطش در انسان اوج میگیرد، ناخودآگاه، یاد علی اصغرامام حسین(ع) می افتی. جبهه، یعنی کربلا و شهدا، یعنی عاشوراییان عصر آخرالزمان. اکنون ما با کوله باری از ایثار، راه سبز انقلاب را میپیماییم و بر عظمتتان چون بید، سر تواضع فرود می آوریم و نام مقدستان را توتیای چشمانمان میکنیم. شهید سید حسین حسینی اتراچالی به سال 1346 در قریة« نومل » از توابع شهرستان گرگان ،پای به عرصة گیتی نهاد. مادری مهربان چون باغبانی دل سوز، کودکش را با مهر حسین پرورش میداد تا در بوستان محبان اهل بیت(ع) به گل بنشیند. در آن روزگار پر آشوب که دیو صفتان سایة ظلم بر سر محرومان انداخته بودند، مردی به پاکی و صفای جویباران جوشید و چون رود خروشان هیمنة فرعونیان زمان را در هم کوبید. این شهید عزیز نیز به دریای انقلاب پیوست و با وجود سن کم درمراسمات دینی شرکت میکرد. او به مدرسه رفت تا درزیر بار جهل، سر خم نکند وپس از اتمام سال اول دبیرستان، راهی حوزة علمیة امام خمینی گرگان گردید. تواضع و ادب همراه با اخلاق نیک، او را محبوب دلها کرده بود. اهتمام به نماز اول وقت ، نماز جمعه، و عشق به ولایت از اوصاف روح بزرگ این شهید بود. پس از پیروزی انقلاب و با تشکیل بسیج، به عضویت این نهاد مقدس درآمد. فضای جبهه، پر بود از دودوبوی باروت، اما درمعرکة دل،جنگ میان عشق وعقل بود، آیا بماند ودرس بخواند، یا اینکه به جبهه برودودرمسلخ عشق خود را قربانی کند؟ و سرانجام در این گیرودار عشق و عقل، عشق پیروز معرکه شد و او راهی جبهه گردید. مدت 36 ماه را در آن دیار مقدس، به جهاد با دشمن درون و بیرون سپری کرد تا جلوة الهیاش بیشتر نمایان شود و هرکس که از منزلگاه معرفت عبور کرد و به جایگاه عشق راه یافت، دیگر جانش از جام معبود سیراب میگردد و نزد پروردگارش روزی میخورد . شهید حسینی در عملیات بدردر سال 63 شرکت کرد ودرمنطقة هورالهویزه به درجة رفیع شهادت نایل آمد. اگرچه جسم پاکش را در روستای« نومل» به خاک سپردهاند ولی روحش آزاد ، تا بینهایت پرکشید . «نام و یادش تا ابد ، شمع محفل عاشقان کوی یار باد گلبرگی از وصیت نامه شهید
تهیه شده در گروه حوزه علمیه [ دوشنبه 90/10/5 ] [ 4:42 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
مرگی این چنینم آرزوستخجسته لالهای از میهن عشق در خلوت مهجوری، غم دل برای قاصدک بهشت میگفت. عروس عرش ، دامن دامن نور میافشاند و نسیم، رایحه گلهای ایرانی را در سجودی عارفانه برای فرشتگان به ارمغان میبرد. صوت داوودی در نیستان جان ، آواز جنون سر میداد و فرزند خاک در قهقههای مستانه، شرر بر عالم افلاک میزد. و شهادت ، آخرین فصل ازکتاب زندگی عاشقان و آغاز راهی بیپایان تا دیار دوست است و «شهدا» در مکتب شهادت تولد دیگری مییابند. طلبة شهید محمد حسن پریمی در سال 1340 در روستای« مجید آباد» دامغان دیده به جهان گشود. او انسانی بود که تلاش میکرد استعدادهای الهی اش را بارور کند و بر مسند بندگی حق تکیه زند . برای رسیدن به اوج کمال انسانیّت ، راه حوزه را در پیش گرفت . شهید پریمی چشمهساری از خوبیها بود که طاقت ذره ای بدی را نداشت و زشتتر از هر زشتی را حکومت استبدادی شاهنشاهی میدانست و برای نابودی ظالمین از هیچ کوششی دریغ نمیکرد . آن هنگام که خورشید قرن بر گنبد فیروزهای عشق میتابید و شعاع وجودش دلها را مست میکرد و تا خدا میرساند ، شهید پریمی هر روز نگاهش را متبرک به آفتاب وجود خمینی میکرد و بعد از اتمام هردرس ، خود را به مکانی که امام ملاقات عمومی داشت میرساند و به چشمان ملکوتی امام خیره می شد . دوبار نیز به جماران رفت و بر دستان آفتاب عالم تاب انقلاب بوسه زد . شمع شب افروز بر کاشانة دل میتابید و در سپیدة ذکر خلوت نشینان، به نیایش میپرداخت و تمنای وصال میکرد. با آغاز جنگ با تنی چند از طلاب از طرف بسیج حوزة علمیة قم به جبهه اعزام شدو عاشقانه با مولای با صفایش اینگونه نجوا می کرد که: شمهای از داستان عشق شور انگیز ماست این حکایت ها که از فرهاد و شیرین کردهاند. او دریافت که تمام عشق را در خون رقم زدهاند و باید سوار بر موج خون تا بیکران اقیانوس عشق سفر کرد. این پرستوی مهاجر سر انجام به شوق آن روی با طراوت ، تمام هستی اش را در کف اخلاص نهاد و در تاریخ 7 / 10 / 59 در منطقة آبادان بر اثر اصابت ترکشی، آن را تقدیم دوست کرد. پس از تشییع با شکوهی بر روی دستان عاشقان کوی شهادت ، در «فردوس رضا» دامغان به خاک سپرده شد . و حال مزارش میقاتگاه دلسوختگان و جاماندگان از قافلة عشق است. «روح ملکوتی اش میهمان خوان پر کرامت امیر قافلة عشق باد گلبرگی از وصیت نامه شهید مرگ ، با شتاب تعقیب کننده است و «همه را در یابد» نه ماندگان از دست آن برهند و نه فراریان او را باز دارند، گرامی ترین مرگ کشته شدن است. (نهج البلاغه ،خطبه123)الان وقت جنگ است ، با چنین وضعیتی دیگر نمی توانم در قم بمانم و درس بخوانم. الان وقت رفتن به جبهه است و باید به ندای رهبرم پاسخ بدهم.
نوشته حسن رضایی گروه حوزه علمیه [ دوشنبه 90/10/5 ] [ 4:41 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
دعا کن دعا کن . شاید با صداقت چشمهای تو من هم اجابت شوم. . . دستهایت پر از کبوترا ن پاکی و صداقت است. . . در نگاهت ملائکه پرواز می کنند چشمهای تو آبی ترو صاف تر و وسیع تر از آسمان است. . . دستهای کوچکت پر از اجابت است خوش به حال آن کسی که برایش دعا میکنی. . . هیچ حرف دیگری باقی نمانده . . . نگاه تو تمام حرفها را دارد. . .
[ دوشنبه 90/10/5 ] [ 4:28 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
آ آنگاه که شب تا به سحر می ماندی برقبله ی عشق ربنا میخواندی آنگاه که اشک تو تمنایی داشت بر سجده ی حق ذکر شهادت می کاشت
[ دوشنبه 90/10/5 ] [ 7:31 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
ئو می ایستی در برابر او که مثل هیچ کس نیست. . . در برابر حضور سبزی که تو را به خویش میخواند. . . قامت می بندی برای دیدار. ونیت می کنی برای گفتگو. . . دستهای خواهش را بالا میبری ودر نور باران حقیقت به خاک می افتی. . .ودر او گم میشوی تا خود را بیابی برایم بگو چگونه خود را پیدا میکنی. . . از نیاز نماز برایم بگو واز ناگفته هایی که برای او داری. . . [ یکشنبه 90/10/4 ] [ 3:54 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
آن گاه که لحظه ی وداع می آمد بر جان و لبت ذکر خدا می آمد از شبنم روی برگهایت خواندم بوی تو به بوی شهدا میماند شاعر: آسمان
[ شنبه 90/10/3 ] [ 9:35 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |