سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

 امروز تصمیم گرفتم ماجرای سفرم به کربلا را بنویسم .                                ماجرا مربوط به 8سال پیش است . یادم میاد که همیشه از زمانی که بچه بودم دعا میکردم و اشک میریختم که شهید شوم ویا اینکه در کربلا بمیرم . انقدر محکم بر سر عقیده ام بودم که همه می گفتن  . . .اخرش شهید میشه . در اوایل جوانی شهید شدن برام ارزش داشت .. . . درست بعد بمب گذاری در روز عاشورا توفیق زیارت ارباب و مولایم حسین (ع) را پیدا کردم .سه روز از حضورمان در کربلا میگذشت که مسئول کاروان اعلام کرد امروز به نجف میرویم اما به علت نا امن بودن مناطق خیلی سریع باید برگردیم .  وبه راه افتادیم . ابتدا به زیارت جانشین پیامبر امام علی (ع) رفتیم وپس از ابراز عشق و دلدادگی به سمت مسجد کوفه و خانه امام علی (ع) به راه افتادیم. کمی طول کشیده بود .وجود خادمهایی که ارپیجی به دست داشته و کمربندی از نارنجک بسته بودند و سکوت سرد ی که در انجا حاکم بوداز نا امن بودن منطقه حکایت میکرد. در منزل امام علی (ع) بودیم که ناگهان صدای تیراندازی شدیدی به گوش رسید  معمولا با صدای شلیک اولین گلوله اتوبوس ها بدون اینکه مسافران خود را بگیرند فرار میکنند و این اتفاق برای ما هم افتاد. کاروانهای مشهد. اصفهان.  اراک . وچند کاروان دیگر موفق به فرار شدند وما به دلیل وجود افراد پیر در  گروهمان  در ان مکان جا ماندیم 40 نفر که بیشتر انها افراد مسن بودند.  صدای شلیک گلوله  بیشتر وبیشتر میشد . زنان و کودکان عراقی ساکن دران منطقه که نزدیک شهر کوفه بود  با پای برهنه  اب و نان به دست و فرزندانی که در اغوش داشتند به سوی نخلستانهای مجاور پناه بردند. ما نیز مابین مسجد کوفه و منزل امام حیران و سرگردان زیر افتاب سوزانش  به اطراف نگاه میکردیم. هیجکس نمیدانست چه کند  امریکاییها تمام راههای ورودی و خروجی را بسته بودند  وهر ماشینی که عبور میکرد را مورد هدف قرار میدادند از  طرفی بدون دلیل افراد را بازداشت میکردند ترس وجود همه را فرا گرفته بود  وزنان پیر جمع شروع کردند به گریه و نوازش دادن .  شاید 15 دقیقه نگذشته بود که صدای تانکها و هلی کوپترهای امریکایی ترسها را دو برابر کرد   مردم به هر سو می دویدن و انگار ازرائیل به دنبالشان بود. من هم به شدت ترسیده بودم  . ودر حال ذکر گفتن . بودم که احساس کردم زمین میلرزد احساسم درست بود چرا که 3 هواپیمای جنگی امریکایی نیز به جمع ما اضافه شدند که با فاصله بسیار کم مانور میدادند هرچند دقیقه کوفه را بمب باران میکردن و دوباره بالای سر ما میچرخیدند . دود سیاه و غلیظی اطراف کوفه را پوشانده بود  و امید برای نجات  به صفر رسیده بود حالا ما هم در حلقه محاصره انها گرفتار شده بودیم  عراقی های بیچاره فکر میکردند که جنگنده های وحشی امریکایی صدای انها را میشنوند فریاد میزدند اینها ایرانیند نزنید. . . بعد اشفته شدن اوضاع رئیس کاروان خواست تا از هم خداحافظی کنیم ویا وصیت کنیم. عروس ودامادی داشتیم که برای عروسی به کربلا امده بودند وانها از عشق و دوست داشتن خود گفتند و اشک ریختند . همه چشمها به اسمان بود و بمبهای رها شده ان. صدای گریه همه جا پیچیده بود. صدای اذان غریبانه ای از مسجد کوفه طنین انداز شد انگار علی در ان مسجد حضور داشت. غربتش چنان سوزی داشت که همه را مجذوب خود کرد برای لحظه ای چشمها به گنبد مسجد کوفه دخیل بستندوبرای غربت علی گریستند .  هیچکس جرات نماز خواندن نداشت  پدرم از اسمان چشم برداشت تیمم کرد وشروع کرد به نماز خواندن . چنان ارامشی داشت که انگار در عرش خدا نماز میخواند . بعد او مادر و چند نفر دیگر شروع کردند ولی من نمیتوانستم باورم نمیشد این اخرین نماز من است درحالی که زمین از موج بمباران میلرزد ودست و پا ی و دلم از اعمال و گناهانم میلرزد با خود گفتم ای کاش  دست و پایم انروز که گناه میکردم میلرزید تا امروز . . . انگاه که نماز را بستم گناه ها و اشتباهاتم حتی ریزترین انها یک به یک جلوی چشمانم ظاهر میشدند  ومن از شرمساری در مقابل خدا اشک میریختم ترس از خدا مرا بیحال کرده بود و سجده ای که میرفتم امیدی به برخواستن نداشتم  و انگار برایم قیامت شده بود از خدا میخواستم به من فرصتی دوباره دهد تا جبران کنم . هر رکوع و سجودم برایم سالها طول میکشید وتصویر گناهانم که برایم عذاب شده بود تازه فهمیده بودم که چقدر کارهای عقب افتاده دارم و حق الناس. . . نمازم پراز ترس و التهاب و خجالت بود حالا فقط از خدا خجالت نمی کشیدم شرمنده مولا بودم . اخرین نمازم را خواندم ومتوسل شدم به اقا قمر بنی هاشم تا شفیعم شود واز خدا برایم فرصتی دوباره بگیرد اورا به مادر  پهلوشکسته اش قسم دادم به قاسم و علی اکبر جوانش . . .   حالا دیگر نه شهادت میخواستم نه مردن در کربلا فرصت میخواستم برای جبران گناه. و چه زیبا به رنگ معجزه  جوابم را داد . وخدا باری دیگر به من حقیر عنایت کرد چرا که اورا به ابروی عباس و پهلوی ... قسم دادم. ای کاش قدر فرصتهایی را که خدا هر روز به ما میدهد را بدانیم قبل ازاینکه دیر شود. . .                                                                                                                                                                         به زودی ماجرای معجزه نجات را خواهم گفت. یا علی

 


[ دوشنبه 90/8/9 ] [ 10:25 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

خدایا مرا ببخش           .    .     .               که سخت شرمنده ام از گناهم                                  


[ دوشنبه 90/8/9 ] [ 8:46 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

 

برای بچه های تفحص وبرای انها که به دنبال  گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر مطهر شهید نیست . اما زیبا تر از ان لحظه ایست که زیر نور افتاب یا چراغ قوه پلا کی بدرخشد. در طلاییه هنگامی که زمین را می شکا فتیم پیکر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطو ر اما کوچک بود شبیه دفتری که بیشتر مداحان از ان استفاده می کنند . برگ های دفتر را گل گرفته بود وباز نمی شد . ان را پاک کردم . به سختی بازش کردم . بالای اولین صفحه اش نوشته شده بود : (( عمه بیا گمشده پیدا شده ! )). . .

 


[ شنبه 90/8/7 ] [ 11:58 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

جنگ تمام شده بود وبسیاری از شهدا جا مانده بودند. دلمان پیش آنها بود . باید می رفتیم وبر می گرداندیمشان  اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد. بالاخره یک فرصت ده روزه گرفتیم.  گذشته از دوری راه، دور و برمان پر از میدان های گسترده مین بود. چند روزی کارمان جستجو ، سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود. فرصت ما ، روز نیمه شعبان به پایان می رسید . بعضی از بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روز عید به خودمان برسیم. اما شهید غلامی گفت :« نه تازه امروز روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم .» همه به این امید حرکت کردیم، اما هر چه بیشتر جستجو کردیم نا امید تر شدیم. آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد:

« آقا جان دیگر خجالت می کشیم توی روی مادران شهدا نگاه کنیم ...»

باید وداع می کردیم و بر میگشتیم.

بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند .

چند لحظه بعد فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه ی شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه بیرون بیاورد ، میخکوبمان کرد به سویش دویدیم ...

شقایق درست روی جمجمه ی شهیدی سبز شده بود ! چه حالی می شدی در این غروب نیمه ی شعبان اگر می‏دانستی نام این شهید « مهدی منتظر القائم » است!


[ جمعه 90/8/6 ] [ 12:2 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

چند روز پیش برای کلاسهای مخصوص  خدام  حرم  مطهر فاطمه معصومه (س) رفته بودم . اساتید بزرگی حضور داشتن که هر کلامشون به صد فیلم تلویزیون  می ارزید سعی میکنم بعضیهاشو بنویسم تا شما هم لذت ببرید و روحتون بوی تازگی بگیره . یکی از اون فرمایشات بحث  باور حقیقی بود اینکه ما باور کنیم که یکی هست که دوسمون داره  همیشه هوامونو داره. حتی وقتی که ما هواسمون به خودمون نیست اون هواسش به ماست .باور کنیم شیرینی حس توسل را . باور کنیم معنی شفا را. معنی استجابت و نگاه را . باور کنیم محبت اهل بیت را . فقط کافیست باور کنیم انوقت دیگر  هیچ درد بی درمانی نخواهد بود ودیگر هیچ کس احساس ناامیدی نخواهد کرد چرا که باور خواهد داشت دستی هست که اورا نوازش خواهد کرد وکسی هست که واسطه خواهد شد برای شفاعت . وقتی سرمان درد میگیرد با اطمینان به سوی قرص میرویم وامید کامل داریم که خوب میشویم. اگر با همان اطمینان وقتی دلمان درد گرفت به سمت خدا برویم ویا اهل بیت (ع) را واسطه قرار دهیم چه میشود ایا امتحان کرده اید . . .؟  امروز هنگام امتحان دچار دردی شدید وناگهانی شدم دردی بسیار طاقت فرسا  نمیدانستم چه کنم  به سختی خودم را به سمت خیابان رساندم  ناگهان حرفهای استاد به ذهنم رسید . دربست گرفتم تا حرم. درمیان راه در دلم حرف میزدم که امروز به خودم ثابت میکنم  معنی باور را.  چشمانم که به گنبد نورانی خانم افتاد از او کمک خواستم تا رسیدن به ضریح مرا یاری کند چشمانم ناخوداگاه پر از اشک شد احساس میکردم کسی دستانم را گرفته است به گوشه ای رسیدم و بر روی زمین خوابیدم ساعت را نگاه کردم وگفتم خانم جان من در منزل مهمان دارم وپذیرای زایران شما هستم فقط نیم ساعت فرصت دارم که بر گردم لطفا از خدا بخواه تا سلامتم را برگرداند . من به امید شفا  امده ام  ودرد مرا بی تاب کرده چشمانم را به ساعت دوختم بعد نیم ساعت  متوجه شدم دیگر هیچ دردی ندارم  وانگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود در ان لحظه فهمیدم که باورم هنوز قوی نبود چرا که نیم ساعت زمان مشخص کردم واگر همان لحظه میخواستم دیگر نیم ساعت بیشتر درد نمیکشیدم . . .


[ سه شنبه 90/8/3 ] [ 4:58 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
<   <<   6   7      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 61
بازدید دیروز: 105
کل بازدیدها: 554992
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*