بچه های خدایی |
باید وارد مکانی که اصلا انتظارشو نداشتم می شدم . دست و پاهام بدجور سست و بی حال شده بودند جرات نداشتم حتی به اطرافم نگاه کنم . فکر نمیکردم تا این حد بترسم و این حال و حس و پیدا کنم . چند قدم جلوتر رفتم بوی کافور حالمو بد کرده بود . یک جفت دستکش و پیش بند و ماسک بهم دادند و گفتند شروع کن . توی نوبت کلی جنازه بود که روی همشون یا پتو یا ملحفه ی سفید رنگی بود . از کوچیک و بزرگ . جوان و پیر . حتی اونجا هم غیر نوبت کاری نمیکردند. یک لحظه یاد بیمارستان و لحظه ی تولد بچه ها افتادم . همراهان با کلی استرس منتظرند تا بچه شون و تحویل بگیرند . بعد هم با قنداقه ی سفید بچه رو میدن بقل صاحبش. اینجا هم همراهان پشت در مرده شور خونه ایستاده بودند تا امواتشون و قنداقه پیچ تحویل بگیرند . اما این بار بعضی ها با چشم گریان . باید شماره ها رو میخوندی و تحویل میدادی این بار کسی خونه نمیرفت . یک قبر تنگ و تاریک منتظر این قنداقه پیچ شده ها بود. حالا نوبت من بود هاج و واج نگاه میکردم . بهم گفتن شروع کن . با تعجب دیدم جنازه ی یکی از آشناهای ماست و بعد وقتی روی بقیه رو هم بر داشتم دیدم همه رو میشناسم . گفتم نمیتونم و مجبورم کردند که باید انجامش بدم . کاسه رو برداشتم اما نا خواسته از دستم افتاد . گفتن وقت نداریم بعد این صد نفر دیگه قراره بیان . باید سریع کار کنی ... نمیدونستم چی بگم . اما با غم سنگینی دیدم خانواده ی خودم هم جزء اموات هستند . حتی بهم اجازه ی گریه کردن هم ندادند . چه حال بدی داشتم . نمیتونستم حتی آب دهنم و قورت بدم . بدنم سرد و خشک شده بود . زمین و زمان دور سرم می چرخید . هرجا چشم کار میکرد جنازه بود و کفن ... بدن بی جان کلی آدم که تا دیروز باهاشون رفاقت داشتم . برای هم با جان و دل کار میکردیم . ولی حالا همه تو صف ... دوباره کاسه رو برداشتم تا رفتم آب و بریزم جنازه ی زیر دستم لبخندی زدو گفت از چی میترسی . نوبت تو هم میشه خیلی زود.. کارتو بکن که خودتم تو نوبتی ... از ترس فریاد کشیدم و بی هوش شدم وقتی چشم هامو باز کردم صدای قران میومد . با خودم گفتم چقدر سریع تمام شد . یعنی من هم .. وای 150 تومان به مغازه ی سر کوچه بدهکارم کسی هم نمیدونه . کتاب دوستم و ندادم . حلالیت نگرفتم ... داشتم غصه ی کارهامو میخوردم که با صدای اذان صبح صوت قران قطع شد . نفسی عمیق از سر ذوق و خوشحالی که همه چیز خواب بود . و حالا خداوند فرصتی دوباره برای زندگی به من داده بود و یادم نرفت حرف آن فرد میانسال . که نوبت تو هم میرسد به همین زودی ... نوشته شده توسط اسمان [ دوشنبه 91/3/8 ] [ 5:49 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |