سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

غسالخانه

باید وارد مکانی که اصلا انتظارشو نداشتم می شدم . دست و پاهام بدجور سست و بی حال شده بودند جرات نداشتم حتی به اطرافم نگاه کنم .

فکر نمیکردم تا این حد بترسم و این حال و حس و پیدا کنم .

چند قدم جلوتر رفتم بوی کافور حالمو بد کرده بود . یک جفت دستکش و پیش بند و ماسک بهم دادند و گفتند شروع کن .

توی نوبت کلی جنازه بود که روی همشون یا پتو  یا ملحفه ی سفید رنگی بود .

از کوچیک و بزرگ . جوان و پیر . حتی اونجا هم غیر نوبت کاری نمیکردند.

یک لحظه یاد بیمارستان و لحظه ی تولد بچه ها افتادم . همراهان با کلی استرس منتظرند تا بچه شون و تحویل بگیرند . بعد هم با قنداقه ی سفید بچه رو میدن بقل صاحبش.

اینجا هم همراهان پشت در مرده شور خونه ایستاده بودند تا امواتشون و قنداقه پیچ تحویل بگیرند . اما این بار بعضی ها با چشم گریان .

باید شماره ها رو میخوندی و تحویل میدادی این بار کسی خونه نمیرفت . یک قبر تنگ و تاریک منتظر این قنداقه پیچ شده ها بود.

حالا نوبت من بود هاج و واج نگاه میکردم . بهم گفتن شروع کن . با تعجب دیدم جنازه ی یکی از آشناهای ماست و بعد وقتی روی بقیه رو هم بر داشتم دیدم همه رو میشناسم . گفتم نمیتونم و مجبورم کردند که باید انجامش بدم . کاسه رو برداشتم اما نا خواسته از دستم افتاد .

گفتن وقت نداریم بعد این صد نفر دیگه قراره بیان . باید سریع کار کنی ...

نمیدونستم چی بگم . اما با غم سنگینی دیدم خانواده ی خودم هم جزء اموات هستند . حتی بهم اجازه ی گریه کردن هم ندادند .

چه حال بدی داشتم . نمیتونستم حتی آب دهنم و قورت بدم . بدنم سرد و خشک شده بود . زمین و زمان دور سرم می چرخید . هرجا چشم کار میکرد جنازه بود و کفن ...

بدن بی جان کلی آدم که تا دیروز باهاشون رفاقت داشتم . برای هم با جان و دل کار میکردیم . ولی حالا همه تو صف ...

دوباره کاسه رو برداشتم تا رفتم آب و بریزم جنازه ی زیر دستم لبخندی زدو گفت از چی میترسی . نوبت تو هم میشه  خیلی زود..

کارتو بکن که خودتم تو نوبتی ...

از ترس فریاد کشیدم و بی هوش شدم وقتی چشم هامو باز کردم صدای قران میومد . با خودم گفتم چقدر سریع تمام شد . یعنی من هم ..

وای 150 تومان به مغازه ی سر کوچه بدهکارم کسی هم نمیدونه . کتاب دوستم و ندادم . حلالیت نگرفتم ...

داشتم غصه ی کارهامو میخوردم که با صدای اذان صبح  صوت قران قطع شد .

نفسی عمیق از سر ذوق و خوشحالی که همه چیز خواب بود . و حالا خداوند فرصتی دوباره برای زندگی به من داده بود و یادم نرفت حرف آن فرد میانسال . که نوبت تو هم میرسد به همین زودی ...

غ

نوشته شده توسط اسمان


[ دوشنبه 91/3/8 ] [ 5:49 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 51
بازدید دیروز: 277
کل بازدیدها: 546541
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*