بچه های خدایی |
طبق معمول هر روز هر غروب که از دانشگاه برمیگشتم سر راهم به سمت گلزار شهدای گمنام میرفتم . وزمانی را با برادران شهیدم دردو دل میکردم. . . این بار گله داشتم از محیط دانشگاه و مسئولین اش . سخت بهم ریخته بودم . . واز آنها کمک خواستم تا بتوانم کاری انجام دهم. . . شب به خانه برگشتم و از خستگی خوابم برد. .. درحیاط دانشگاه بودم و برادران شهیدم هم آنجا بودند داشتند فضایی را مشخص میکردند. پرسیدم چه خبر شده وگفتند قرار است شما مهمانی برگزار کنی. . . با خودم گفتم چه میگویند ؟ و بعد آنها جواب دادند خواهی فهمید. ... خبر دادند مهمانی بزرگی برپاست وتو همت کن تمام دوستان ما برای کمکت می آیند و بعد نمادی از نمایشگاه شهدا . . . حالا منظور شان را فهمیده بودم . . . رفتم تا بگویم آخرچگونه . . . گفتند وقت اذان است ما میرویم سراغ کارها . و شما برو برای نمازت . . چشم هایم را که باز کردم اذان صبح بود . . و من هنوز احساسشان میکردم . . . ادامه در قسمت بعد . . .
نوشته شده توسط آسمان. خاطره ی نمایشگاه شهدا. .. [ دوشنبه 90/12/8 ] [ 4:53 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |