بچه های خدایی |
با خودم دعا می کردم که وقتی رسیدیم معراج شهدا شهیدی باشه تا برای یک بار هم که شده من رفته باشم به دیدینشون. . . دل تو دلم نبود. . .انگار قرار بود برم به دیدین عزیزترینم در دنیا. . . تپش قلبم بیشترو بیشتر میشد. . . اما وقتی رسیدیم جایگاه شهدا خالی بود . . دلم گرفت . . . بغض بارانی چشم هایم شروع به باریدن کرد . . .و من بودم و دلی شکسته از بی لیاقتی ام . . . حالا فرصتی ایجاد شده بود تا با حصیرهای بافته ی اطراف معراج کمی دردو دل کنم. . . حالا شده بودم مثل کبوتران حرم آقا . . . منتظر گندم . . . دور حصیر ها می چرخیدمو میپرسیدم که راز این تپش قلب چیست ؟ . . . من آمده بودم تا برای یک بار هم که شده بوی خاک تنتان را احساس کنم . . من جوانی ام را آورده بودم تا با خاک و عطرتان غسل اش دهم . . . من آمده بودم تا در اشک های توبه ام خودم را شستشو دهم. . . من اینجا با اشک هایم وضو میسازم . . .خودم را به خاک ها زدم تا بگویم که من هم خاکی هستم ولی نه مثل شما. . . آمده بودم تا خودم را پیدا کنم در حضور شما. . . من آمده بودم تا آدرس ایمانم را از شما بگیرم . . ومن گفتم و دریا شدم از اشک هایم . . و غم شدم در گوشه ای از معراج شهدا. . . و توسل کردم به 5 تن آل عبا. . . دل زخمی ام را نذر شهدا کردم. . . دیگر توانم کم شده بود . . . بوی اسپندو صدای صلوات مرا همچون طوفانی از جای کند . . . قنداقه های کوچکی در آغوش 5 نفر . . . آرام آرام قدم بر می داشتند . . وبر روی جایگاه قرار دادند. . . برق ها را خاموش کردند و فریاد زدند مهمان آورده ایم پذیرایی اش با شما . . من ماندم و شهیدانی که سلام دادند بر من، با آرامش قلبم . . . . . . نوشته شده توسط آسمان بعد از ظهر یک شنبه
[ یکشنبه 90/12/7 ] [ 2:12 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |