بچه های خدایی |
تصویر کدام شهید بر دیوار اتاق رهبر انقلاب است
حمید داودآبادی در خاطره خود میگوید: آقا در بین صحبت هایش فرمود: «تصویر شهیدی در اتاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.» وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم به گزارش فارس، حمید داودآبادی نویسنده و وبلاگ نویس عرصه دفاع مقدس در جدیدترین مطلب زیبایی که در وبلاگ خود به نگارش در آورده به ذکر خاطرهای از دیدارش با رهبر انقلاب اشاره کرده که در زیر آن را میخوانید:
اوایل بهمن ماه 1377 بود و بعد از ماه مبارک رمضان. همراه «مسعود ده نمکی» و فرزندانم سعید و مصطفی - که آن موقع هفت، هشت سال بیشتر نداشتند – خدمت مقام معظم رهبری بودیم. نماز جماعت مغرب و عشا در جمع کوچک مان به امامت آقا خوانده شد و آقا همان جا روی سجاده برگشت رو به ما و حال و احوال و گپ و گفت شروع شد. تازه نشریه شلمچه، به ضرب و زور «عطاالله مهاجرانی» وزیر ارشاد اصلاحات تعطیل و قلع و قمع شده بود.
مسعود تقویم زیبایی را که در نوع خود در آن زمان بی نظیر بود، با خود آورده بود تا تقدیم آقا کند. سررسید جالب «یاد یاران» با تصاویر رنگی شهدا که در نوع خود اولین بود. آقا، سررسید را گذاشت جلویش و شروع کرد به تورق. برای هر کدام از شهدا که تصویرش را می دید، خاطره یا نکته ای می گفت.
از شهید «سیدمجتبی هاشمی» که فرمود: «آقا سید برای خودش در آبادان حال و هوایی داشت.» تا شهید «عباس بابایی» که آقا خواب زیبایی را که چند شب قبل از آن شهید دیده بود، تعریف کرد.
شهید «محمود کاوه» که آقا از آشنایی اش با خانواده آن عزیز در مشهد گفت و شهیدان دستواره که چند روز قبل از آن، به سر مزار آن سه برادر شهید رفته بود و ...
هر کدام از تصاویر زیبا، احساس آقا را با خود همراه داشت. مثلا عکس شهید «علی اشمر» – قمرالاستشهادیین لبنان - برای آقا خاطره آخرین دیدار پدر آن شهید و برادر بزرگ تر او محمد را به همراه داشت، که حاج منیف گفته بود:«آقا، من حاضرم همین پسرم محمد را هم به راه اسلام و ولایت فدا کنم.» و آقا که بر پیشانی محمد بوسه زده بود؛ و چندی بعد، محمد اشمر در عملیات مقاومت جنوب لبنان، با گلوله صهیونیست ها که بر پیشانی اش نشست، به شهادت رسیده بود.
از بقیه بگذریم.
همه اینها را گفتم تا به این جا برسم.
آقا در بین صحبت هایش فرمود:
«تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.»
وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش - گفت که برود و آن عکس را بیاورد.
دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت:
«حتما باید شما اون عکس رو ببینید.»
سپس رو به میثم کرد و مجددا گفت: «شما برو اون عکس شهید رو از اطاق من بیار.»
که آقا میثم رفت و سرانجام عکس را آورد.
کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود.
آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که «موسسه میثاق» منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند.
عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:
«شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.»
ناگهان یاد کلامی از دوست عزیزم «حسین بهزاد» افتادم.
چندی قبل از آن، حسین همان عکس را نشانم داد و نکته بسیار مهمی را تذکر داد. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و ...
به آقا گفتم:
«آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند.»
آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ که حرف حسین بهزاد را گفتم:
« این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است.»
با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و با حالتی زیبا فرمود:
« الله اکبر ... عجب ... سبحان الله ... سبحان الله »
دست آخر، آقا مسعود زرنگی کرد و از آقا خواست تا اجازه دهد عکس آن شهید را به عنوان یادگار به او بدهد. آقا هم پذیرفت و روی دست راست شهید بر عکس، امضا کرد و به عنوان یادگار به مسعود داد.
تصویر شهید هادی ثناییمقدم
دیدن این مطلب باعث شد تا این خاطره آقا را درباره شهید را ذکر کنم.
مزار این شهید کجاست؟
چندی پیش در یکی از خبرگزاریها مطلبی پیرامون این شهید به همراه نامش منتشر شد که باعث گردید این تصویر این شهید از گمنامی در بیاید.
هادی ثناییمقدم یازدهم تیرماه 1351 در شهرستان لنگرود به دنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز 23 دیماه سال 1365 در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسید اما پیکرش هیچگاه بازنگشت.
ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثناییمقدم به تصاویر شهدا نگاه میکند و به یک عکس خیره میشود و ناگهان فریاد میزند این هادی منه.... این هادی منه... .
کد خبر:137906 -رجانیوز [ سه شنبه 91/6/28 ] [ 4:34 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
امروز روز توست میدانم نشسته ای یک گوشه از خلوت دلت ، آرام و بی صدا ، دیگر از آن همه هیاهوی کودکانه ات خبری نیست یواشکی به دور از چشم مادر شبنم میکاری در گلدان کوچک آرزوهایت ، و یا شاید با چشمه ی چشم های کودکانه ات آب میریزی در تنگ ماهی قرمز دلتنگی ات امروز دیگر مثل همیشه چشم هایت به در نیست چشم هایت منتظر چرخاندن قفل کلید نیست تا بدوی تا زودتر بابایت را در آغوش بگیری و ببوسی و ناز دخترانه ات را در آغوشش رها کنی دیگر چشم هایت منتظر نیست تا از کیف بابا عروسک رویاهایت را هدیه بگیری امروز بجای نازو نوازش بابا تو هم در چشم هایت مثل رقیه ی بابا . ، تصویر بی جان پدر نقش بسته و خونی که رنگ آسمان را هم سرخ نمود می دانم چقدر امروز دلت برای بابایی تنگ شده ، شاید هم در دلت آرزو می کنی کاش حضرت آقا بود کمی در آغوشش آرام می گرفتی ... شاید دعا کنی کاش حضرت آقا بود موهای نازت را دوباره نوازش میکرد همه ی ما دیدیم بعد غم بابا تو در آغوش آقا ناز کردی آقا هم چه زیبا نازت را خریده بودو تو حس کردی دوباره دست های بابا را... تصور چشم های معصومانه ات دلم را پاره پاره می کند و من امروز به تو و بچه هایی مثل تو فکر میکنم بخواب شاید بابا به خوابت بیاید و باز هم بغلت کند و نازت را خریدار باشد . بخواب دختر نازم شاید بابا در خواب موهایت را نوازش کند تا مثل قدیم ها تو را در آسمانی که برایت انتها نداشت چرخ دهد و موهایت میان ابرهای خوشحالی محو شوند . بخواب شاید بابا بیاید و تو بتوانی یک بار دیگر دست هایت را به دور گردنش بیندازی و سرت را به روی شانه هایش تکیه دهی و بخوابی... نمیدانم نازهایت را چه می کنی در کجا پنهان می کنی ... امروز به عکس های بابا نگاه نکن دختر نازم. کاش امروز هیچ کدام از عکس های بابا در اتاقت نباشد کاش امروز به روزهای قبل فکر نکنی ... کاش امروز به چشم ها و دست های بابا نگاه نکنی می ترسم تو هم مثل رقیه ... میترسم میدانم ملائک هم طاقت ندارند میدانم که آسمان پیرهن می درد اگر تو از قاب عکس بابا نوازش بخواهی و مادرت چه کند وقتی میداند نگاه های تو پایان خوشی ندارد وقتی بابا دیگر نمیتواند تو را ناز دهد. آرام بخواب شاید بابا بیاید شاید ...
غم نوشت آسمان بچه های خدایی [ سه شنبه 91/6/28 ] [ 4:13 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
به شمال رفته بودیم تا چند روزی را مهمان اقوام و فامیل ها باشیم روز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام قرار شد دسته های عزاداری در شهر برپا شود و همهی دلسوختگان اهل بیت برای غریب مدینه مصیبت بخوانند و عزاداری کنند. از شانس نه چندان خوبم حالم خوش نبود و از شب قبل حال راه رفتن هم نداشتم حتی در مراسم شب شهادت هم نتوانستم شرکت کنم . ساعت 8 صبح چهارشنبه نا خواسته دلم هوایی شد و تصمیم گرفتم به دسته های عزاداری بروم و کمی هم در غم شیعیان و برادران دینی ام شریک باشم و من هم برای امامم عزاداری کنم . رفتم تصمیم داشتم تا از حضور علمای شهر فیلم برداری کنم و در محل عبورشان در گوشه ای ایستادم و منتظر ساعت مشخص شده ماندم. حس عجیبی داشتم کمی ناتوانی و بی حالی ام برمن تسلط پیدا کرده بود ... دسته های کوچک و بزرگ می آمدند و مصیبت می خواندند .از مدینه خواندند و غربت بقیع، از ناله های مادر و بی تابی حسن ، از قد خمیده و پهلوی شکسته ناگهان قلب دسته های عزا شکافته شد و تابوتی به رنگ شهید با عطر گلاب و نوحه ای غریبانه ،. دلم را به لرزه در آورد . به احترام حضور شهید همه ی دسته ها سکوت کردند و راه را باز نمودند تا این کاروان دل شکسته مسافرشان را به مقصدی که چشم انتظارش است برسانند . غافلگیر شده بودم . ناخودآگاه اشک هایم پر کشیدند به سمت تابوتی که یکی از یاران امام حسین علیه السلام را در خود جای داده بودند . پاهایم میرفتند بدون اختیار من ، حضور دسته دسته ملائک را با تمام وجود احساس میکردم به التماس افتادم . که برایم دعا کند. و این هق هق من بود که در لابه لای ناله های مردم پنهان شده بود و شاید می خواست خودش را به تابوت برساند.... باورم نمی شد احساس کردم که خودش مرا دعوت نمود هم تشکر میکردم و هم التماس دلم می خواست سلامم را به مادر برساند . به مولا بگوید دوست اش دارم از خدا بخواهد من هم روزی اینچنین به سویش بیایم. مثل کودکی که می خواهند از مادر جدایش کنند ناله می زدم چقدر لذت داشت وداع با شهید در زیر باران گریه های آسمان . حزنی سنگین بر فضا حاکم شده بود و من فقط دوست داشتم دست های گدایی ام را ببیند که به سویش دراز کردم . دلم می خواست کمی بیشتر بماند تا تمام ناگفته هایم را بشنود . تازه با خودم احساس کرده بودم که چقدر حرف برای گفتن داشتم و چقدر احتیاج به دردو دل ... او رفت زیر باران گریه های ملائک ، شبنم اشک های آسمان تابوت اش را نوازش می کردند و روی دست های مردم بالا بالا تر رفت . ومن ماندم و غربتی که دلم را روانه ی بیابان دلتنگی نمود و عطشی که وجودم را تشنه ی یک نگاه کرده بود ... او رفت آرام به سبکی قاصدک . و من ماندم در این دنیای پر از هیاهو با رنگ های مختلف . من ماندم به سنگینی کوه و دلی که نای حرکت ندارد ... دلنوشته ،سفرنامه ی شمال،آسمان بچه های خدایی [ سه شنبه 91/6/28 ] [ 3:27 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
بر درو دیوار تبلیغاتش نصب میشود گشت ارشاد فیلمی متفاوت... و و و می نشینیم و کامل میبینیم . مثل خود من. از فحش و ناسزا شروع می شود و بماند نوع لباس پوشیدن وحالات دیگر اول حاجی های جبهه ی جنگ را مسخره می کند و برای بسیج و بچه های انقلاب ادا در می آورند و عینا توهین می کنند .. راستی ایران چقدر بسیجی دارد و آیا واقعا بسیج ایران اینگونه است ؟ حاجی های دوران جنگ و شاید مسئول پایگاه ها که برای اسلام و دینشان از همه چیز گذشتند را اینگونه کثیف و چشم چران پر.. نشان می دهند و ما میبینیم و سکوت میکنیم. حالا نظام و انقلابی که بابتش هزاران جوان دادیم . جوانانی که از پاهایشان ناخن کشیدند و بر استخوانهایشان مته تراشیدند ،دندان کشیدند ،پوست سر رازنده زنده از بدن جدا کردند و استخوانهایشان را شکستند ،چشم هایشان را کور کردند، در آتش سوزادند ، اعضای بدنشان را خوراک وحشی گری سگ هایشان کردند و و و و . را خوب تخریب نمودند و بعد از لگد مال کردن نظام و بسیج ووو رفتند سراغ هیئت ها ... پس کجایند بچه هیئتی های ایران که عاشورا و تاسوعا و ایام فاطمیه پیرهن پاره می کنند و آنقدر زنجیر می زنند و شور میگرند که رد پای خون را در بدنشان حس نمی کنند کجایند علمدارهای هیئت ها تا خودی نشان دهند ... آیا واقعا علمدارها ی هیئت و بچه های هیئت اینگونه اند؟ تک علمدار محلی که فیلم های آنچنانی میبیند و انواع شراب ها را می شناسد و چشم چران و کثیف است و غصه می خورد که امسال علم زمین نماند ... در یک فیلم چند دقیقه ای همه ی گرو های مذهبی و معتقد را زیر سوال برده اند و آخرش حرف می زنند که آزادی آزادی. خدا همه چیز را جفت آفرید و در این مملکت اینچنین است و آنچنان است ؟؟؟ تا بحال آزادی نداشتید این همه گناه و فساد دامن گیر جوانان شده شما آزادی چه می خواهید ؟ آزادی می خواهید تشریف ببرید کشورهای اروپایی وقتی از آزادی استفاده کردید تشریف بیاورید ایران . آن آزادی که شما به دنبالش هستید و با فیلم بیان می کنید بزودی دامن خواهر و مادران و همسرانتان را هم خواهد گرفت. حالا ما خودمان می نشینیم و نسبت به فیلم های که توهین روبرو به دین و اسلام و انقلابمان هست میبینیم و سکوت میکنیم و دریغ از یک حرکت ... بعد توقع داریم دشمنان دین و اسلام و انقلابمان به ما نازک تر از گل نگویند ... خب وقتی خودمان اینگونه هستیم از دشمنان چه گله ای هست ؟ راستی چطور در فیلم های باکلاس و خاص از اسم های آرش و سامان و بهرام وهوشنگ و ساسان ووو استفاده می کنیم و برای فیلم های اینچنینی برای نقش خلاف از اسم های عباس و حسن و .. استفاده می شود این را شما چه میدانید؟ ما خودمان در کشور خودمان اقدامی نمیکنیم حالا با غربی ها دادو فریاد که چرا توهین کردید به مقدسات ما ؟ من جای غربی ها پاسخ می دهم که شما بروید خودتان را درست کنید ؟ اگر صدنفر از بچه های هیئت و بسیج و ملت جمع می شدند و اعتراض به پا می کردند تا این فیلم هیچ جایی پخش نشود تا بفهمند که این مملکت هنوز با خون شهدا و افراد با غیرت روی پا ایستاده است . دیگر هیچ کس به خودش اجازه نمیداد تا در خاک مقدس ایران چنین جسارت هایی را بکند ... واقعا متاسفم برای خودم و افرادی امثال خودم که اجازه می دهیم به همین راحتی در مقابل چشمانمان به همهی داشته هایمان توهین کنند و حرف و خواسته ی دشمنان را به همین راحتی برای نسل تازه شکوفا شده ی ایران به نمایش بگذارند.. خدا به داد ایران و مردمانش برسد... درد درد درد درد درد درد درد درد درد درد درد نوشت آسمان بچه های خدایی [ دوشنبه 91/6/27 ] [ 12:27 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
لبخند بزن .... به پوچی این دنیا و دویدن های من لبخند بزن به من که تو را فراموش خواهم کرد خیلی زود ... مثل امروز تازه راز خنده های تو را فهمیدم ... تو می خندیدی به امروز من ...و فردای من ها و من باور نداشتم آنچه را ،که تو را ،در کفن ، پارچه ای که از آن می هراسم به خنده وا داشته. تو می خندیدی به هدف من هدفی که پایانی جز پوچی نداشت ... می خندیدی به بازیهای دنیا و پیروزی که در این مسیر به دست آوردی .. تو در المپیک جهان هستی برنده ی مدال عاقبت بخیری و سعادت شده ای و من زیر وزنه های خواسته هایم بازنده شدم و حذف شدم از دور مسابقات دنیا... تو می خندیدی چون خوشحال بودی آنقدر خوشحال که جسم بی جانت هم به خنده افتاد و لبخند آخرین لحظه ی وداعت هم ماندنی شد ... اما هیچکس خنده های مرا ندید و من محو شدم در اداهایی که برای زندگی و خیال خوشبختی ام در می آوردم ... تو رفتی با خنده ، من ماندم با دنیایی از حسرت و گریه و چه دیر فهمیدم نقشه ی راه خوشبختی را ... بخند میدانم باز هم لبخند میزنی از آن بالا از دل آسمان به من . و راهی که انتخاب کرده ام و میدانم بن بست است... کاش خیلی زودتر راز لبخندت را می فهمیدم و آن را درسینه ام میکاشتم تا به تو برسم و من هم با تو لبخند بزنم وقت رفتن ... به این دنیا و آرزوهای پوچش. دردو دل نوشته ی آسمان بچه های خدایی
[ دوشنبه 91/6/13 ] [ 5:24 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
دارد می رود خورشید را می گویم ، آرام و بی سرو صدا ، از خون دلش آسمان هم سرخ شده ... تکرار صدها سال انتظار برای خورشیدی که نایب نور آسمانهاست خیلی سخت شده... احساس میکنم خورشید هم شکسته شده از انتظار ... ازدست هایی که هر روز از ان بالا میبیند و اشک هایی که دریا دریا باران برای ابرهای دلش به ارمغان می آورد... رفت رفت تا بیشتر از این شرمنده ی جاده نشینان کوی دلتنگی نباشد... تمام شد باز هم باید یاس هارا دلداری داد . کاش امروز همه جا سخن از این بود که به یمن حضورو ظهور آقا چند روز تعطیلی است برای عاشقانی که منتظر دیدارندتمام مسیرها شلوغ است و جاده ها بسته شدند مردم لشکر لشکر زیر پرچم رهبر به سمت خیمه ی مولا می روند ... کاش کمی کاش هایمان به آسمان می رسید... کاش تمام خبرها و زیر نویس های سیما میشد خبر ظهور آقا... باز هم باید نوشت از دلتنگی ها .. از بلورهای شکسته ی دلهایمان باز باید نوشت از کوچه های بارانی ... از شعله های نگرانی ... باز هم احساساتم سیلی می شوند بر کاغذ نوشته هایم و نیامدنت را فریاد میکنند کاغذهای دفترم خط خطی کردند غزل های شادیشان را ... وباز در دفترم غربت و عزای انتظار اعلام شده ... و من دوباره سیاه پوش غم های دلم شدم من باز می خوانم دعای عهد و فرج را و ندبه ندبه گریه می کنم آمدنت را ... من انتظار را خانه نشین خواهم کرد با آمدنت ... من کمر سکوت را با فریادهایم می شکنم تا برایت بنویسم از آواز هایی که هر روز در کلبه ی فقرانه ام برایت خوانده ام آوازهایی که در آن کوله باری از بغض های شکسته بود ... من توشه ای بارانی را برایت به دوش میکشم ...بیا و مرا از سنگینی اشک های به دوش کشیده رها کن... غ م انتظار نوشته شده توسط آسمان بچه های خدایی [ جمعه 91/6/10 ] [ 7:46 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
چقدر دلت تنگ می شود وقتی پسران جوان از مقابل چشم هایت عبور میکنند و تو نگاه میکنی... هر بار که رخت دامادی بر تن جوانی میبینی به یاد چه می افتی؟ چقدر دلت می خواست امروز در کنارت باشد و دست هایش لرزش دست هایت را پناهنده باشد... چقدر دلت می خواست وقتی خسته شدی شانه هایت را به او تکیه دهی و بنازی که جوانی داری همانند رستم ...مواظبت خواهد بود... آن روزها که دست هایش را می گرفتی تا زودتر راه برود . میدانستی که اگر بایستد دیگر نخواهد نشست .؟ چقدر منتظر ماندی تا تو را بابا خطاب کند و چه لذتی بردی که پسرت بابایی شده ... در دلت چه می گذشت تا رویای دامادی و نوه دار شدن؟ راستی اسم نوه هایت را هم انتخاب کرده بودی ؟ چه لذتی دارد نوازش محاسن پسر جوانی که برایش کوه ها از زمین کندی قوی ترین بابای دنیا بودی ... می دانم دلت گرفته ... میدانم هر روز و شب در کنار عکس جوانت خمیده تر می شوی و ما و ماها نیستیم که ببینیم در باغچه ی دلت چه می گذرد... هر روز سم حرف ها و جوانی ما باغچه ی امیدت را پژمرده و بی حال می کند . میدانم که حوض کوچک قلبت از نامهربانی ما خشک شده ... وتو هنوز امید داری...در خیالت حرف میزنی با قوت بازوهایت... دیگر شب ها برای لالایی خیالت روضه ی علی اکبر می خوانی ... و حرارت اشک هایت را بر دامن شب میریزی و حال این قطره قطره آتش اشک های توست که دل آسمان و ملائک را به آتش می کشد... سخت است داغ جوان دیدن و آرام نشستن . ولی حال می توانی بگویی من هم پیروز شدم در امتحان خدا... من اسماعیل وجودم را قربانی رضای خدا کردم و چه خوب خدا هم آتش دنیا را بر جوان رشیدم گلستان نمود ... وپسرت هم می نگرد به قوی ترین بابای دنیایش بابایی که به اوراه رفتن را آموخت ...تا رسیدن به خدا آرام میبوسی اش گرچه ظغیان کرده اشک هایت ... نوازشش می کنی جسم جوان زیبایت را ... آرزوهایت را کفن میکنی تا برآورده شونددر آن دنیا ... باید دل بکنی از کبوتری که پرواز کردن را خوب آموخت و آسمان را پیدا کرد... کمرت را با یا حسین حرکت میدهی و چشم هایت تاب ندارند برای جدایی اما بابای قوی هیچ گاه نمی شکند ... بازهم محکم ایستاده ای و چه طعمی دارد بوسه ی جدایی از تکه ای از وجود... و میدانم امروز با عکس هایی که از لحظه ی وداع با پسرت میبینی بیشتر میشکنی ، بیشتر زمین می خوری از بازی روزگار... چشم هایت پیر نشده اند درست میبینی این ما هستیم که فراموش کرده ایم پسرت را ...این ما هستیم که چشم هایمان کم بینا شده اند و نمیبینیم سرخی خون هایی را که دل ها را خون کرد... این ما هستیم که رقص میکنیم در آواز خواسته هایمان و اشتباه گرفته ایم زمین را...اشتباه گرفته ایم شهر را... پدرم تو چشم هایت بهتر از دیروز میبینند آخر نور چشم های تو خداییست . این ما هستیم که عینک نگاهت را قرض می خواهیم تا دوباره ببینیم گذشته ای نه چندان دور را... گردو غبار تجمل گرایی دنیا روی مغزهایمان نشسته و توان فکر کردن را گرفته آن روزهایی که شهید آوینی حکایت می کرد برایمان فراموش شده اندو ما دیگر داریم تمام می شویم ... و خوشا به حال تو ای پدر... جوان تو ذکر میگفت و می خوابید و جوان امروز با ده ها قرص آرام بخش هم نمی تواند بخوابد ... جوان تو لباس هیش خاکی بود و با عزت ... جوان امروز لباسش پاره است و بی... تو را به لحظه ی غسل دادن جگرت قسم میدهم برای ما و جوانان امروز دعایی کن پدر جان ، پرنده ی اجابت بر در خانه هایی که دل هایشان ویران شده اند از درد لانه دارند برایمان دعا کن... خاکریز زخمی...نوشته شده توسط آسمان بچه های خدایی
[ سه شنبه 91/6/7 ] [ 8:46 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
نبض می زند،ترانه های نگاهم برای تو وقتی که می شود ،همسر،پناه تو محکم ، چو کوه، سخت می آید آن دم که میشکند،شانه ی وفای تو سیلی و کتک می خورد ، خاکریزت آرام می شود هرشب، فدای تو با چادرش ، تو پناهنده می شوی آنکس ،که چون نفس،هست در کنار تو در زیر سایه ی سنگر،هم ، می زنی وقتی که نیست ،جزدشمن ،در خیال تو او غرق درد ، ناله هاش ، را می خورد می افتد و می شکند، چون موج ،به پای تو خوشحال می شوی که شکست دادی اش مجروح می شود و شاد، برای نگاه تو فردا دوباره با رخ کبود می آید تا سنگری شود، برای صدای تو جسم اش پر از ،ترکش دست های توست وقتی که صبح ،باز ،می آید کنار تو سنگر ،تمام شب اش را کشیک بوده است هرشب شهید بوده و زنده ،کنار تو شب را به صبح ، به دعاها رسانده است امن یجیب خواندبا غم اش بر شفای تو تو خواب می روی و آرام می شوی او گریه می شود،دریا به پای تو هر روز غرق تمنای آسمان تا که شود زودتر ،فدای تو شیرینی کتک اش ، چون عسل شود وقتی که می شود شهید ، در کنار تو دل سوز نوشت بارانی...برای دلم نوشته شده توسط آسمان بچه ها خدا (بدون ویرایش)
[ یکشنبه 91/6/5 ] [ 3:34 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
سنگر لبخند یک شب دیدم پدرم سخت گریه می کند و از خدا طلب شهادت دارد تقریبا کار هرشبش بود و من میدیدم که گاهی اوقات با عکس دوستان شهیدش حرف می زند. یک شب به کنارش رفتم و او با دیدنم متعجب شد ! سوالی پرسیدم چرا شما که اینقدر شهادت را دوست دارید شهید نشدید... بدون آنکه به روی خود بیاورد حال زیبایش را ،با لبخندی نرم گفت : همش تقصیر آن دو گوسفند بود. گفتم کدام گوسفند. گفت . وقتی می خواستم با عمویت به جبهه بروم بی بی خانم (مادرپدرم) دست به دامن خدا شد و گفت نمی گذارم بروید از آنجایی که پسر جوانش را قبل ها بر اثر بیماری از دست داده بود. تحمل از دست دادن این دو پسرش را که تمام جانش بودند نداشت. پدرم در بدترین شرایط ممکن هم در جبهه حضور داشت اما دریغ از یک ترکش و گلوله و زخم . به قول خودش عطر شهادت را حس میکردم اما به منبع اش نمی رسیدم . کسی که خیلی عقب تر از من بود و کار مهمی نداشت تیر می خورد و خداحافظ و من همچنان ضد گلوله مانده بودم. تا بالاخره برگشتم از جبهه برای مرخصی کوتاه مدت . مادرم مبلغی پول به من داد و گفت این را ببر و دو گوسفند بخر . با تعجب گفتم گوسفند برای چه در این گرانی و سختی جنگ ؟ گفت من دو گوسفند نذر تو وبرادرت کردم تا زنده بمانید و سالم و تا هر وقت جبهه باشید این نذر را می کنم حالا برو و نذر این بار را ادا کن. من که هم ناراحت شده بودم و هم خنده ام گرفته بود گفتم . باشد پول را برداشتم و با برادرم تقسیم کرده و جیب مبارک را متبرک پول مفت نمودم و با خودم گفتم مگر برای اسلام و اطاعت از امر رهبری و شهادت در راه امام حسین این نذر درست است . و پول هم خرج شد برای خودش . اما مثل اینکه روح این دو گوسفند نخریده راه شهادت را برای ما مسدود کرده بودند و اجازه ی عبور نمیدادند. جنگ تمام شد و ما هم فهمیدیم که شهید بشو نیستیم که نیستیم. از طرفی هم آن پول امانت بود و باید به همان نیتی که مادرم داشت خرج می کردیم در نتیجه ضرر مالی هم نوش جان کردیم تا این دو گوسفند را از کولمان بر داریم. و حداقل حقی به گردن نبریم در آن دنیا. بعد آن هم در عملیات های مختلف در کردستان و گنبدو غیره شرکت کردیم و سالم تر از قبل برگشتیم . این طور که معلوم بود این گوسفندان دست بردار نبودند. (البته پول گوسفند سالها بعد جنگ داده شد) خاطرات پدرم (نوشته شده توسط آسمان بچه های خدا)
[ شنبه 91/6/4 ] [ 3:29 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
/سنگر لبخند/
ماجرای جبهه رفتن من و عکس العمل اهالی محل
آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت ـ هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا میخواهی دستی دستی خودت را به کشتن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمیکنی؟ آقاجان با خندهای که ترجمة نوعی از گریه بود گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه، مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دودستی تو سرش میزند و جنگ تمام میشود.
کم نیاوردم و گفتم: من باید بروم، همین. آقاجان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نیار. بچه همون بچه های قدیم. میبینی حاج خانم؟ مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن و آبغوره گیری بود، یک فین جانانه در دستمال کاغذی کرد و با صدای دورگه گفت: رفته اسم نوشته و قراره یک هفته دیگه اعزام بشود. آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت ـ هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا میخواهی دستی دستی خودت را به کشتن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمیکنی؟ چشمانش خیس شد. دلم لرزید. همیشه آقاجان با این حرفش پنجرم میکرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم. - من میروم. شانزده ساله هستم و رضایت هم نمیخوام. امام گفته. پس من هم میروم. آقاجان کفری شد و فریاد زد: باشد. ببینم تو پیروز میشوی یا من! قرار بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل در بارهام تحقیق کند. شهرمان کوچک بود و همه از جیک و پیک هم خبر داشتند. نمیدانم این تحقیق و سؤال و جواب، دیگر چی بود که آتشاش دامن ما را گرفت. با هزار مکافات و سختی توانسته بودم ثبت نام کنم. بعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد. از نماز وحشت تا انواع وضو و غسل و شکیّات پرسیدند و منِ بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصیبت جوابشان را داده بودم. حالا مانده بود بیایند تو محل پرس و جو کنند که آدم درست و حسابی هستم یا نه. از یکی از بچهها که آن جا خدمت میکرد شنیدم که قرار است آن روز برای تحقیق بیایند، حتی طرف را هم شناسایی کردم. صبح اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم. پیشبینی همه چیز را کرده بودم. یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم که کسی نشناسدم. اسم تحقیقکننده کریم بود. کریم اول بسماللّه وارد دکان مش تقی ماست بند شد. پشت سرش وارد ماستبندی شدم. کریم از مشتقی پرسید: حاجآقا شما حسین ایراننژاد را میشناسید؟ مشتقی خیلی خوب مرا میشناخت. همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفشهایش را جفت کرده بودم. میدانستم که قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر میکرد. مش تقی اول لب گزید، بعد با صورت سرخ شده گفت: ای دل غافل! باز کفتربازی کرده؟ نفسام بند آمد. کم مانده بود غش کنم. کریم با تعجب پرسید: مگر کفتربازه؟ مشتقی سر تکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذلّه شدهاند. همیشه رو پشتبام کفتربازی میکند. نمیدانید پدر و مادرش را چهقدر اذیت میکند. کریم تند تند روی برگهاش چیزهایی نوشت. بعد خداحافظی کرد و رفت. عینکم را برداشتم و صاف تو چشمان مشتقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید. سرخ شد و من و منکنان گفت: حلالم کن پسرجان! دیشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت در بارهات چاخان کنم. حلالم کن!از مغازه بیرون دویدم. وای که تو کوچهمان چه خبر بود. هر چی لات و لوت و... بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت و پلا میگفتند و کریم تند تند مینوشت. - آقا نمیدانید چه جانوریه، سه بار به من چاقو زده! - آقا دو تا کفتر خوشگل مرا گرفته و پس نمیده. - به من دویست تومان بدهکاره و پررو، پررو میگوید که نمیخواد طلبم را بدهد. - روزی دو پاکت سیگار میکشد.خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همه اش مزاحم دختر من میشود. حیا هم نداره.مانده بودم معطل. خدیجه خانم اصلاً دختر نداشت که من بخواهم مزاحم اش بشوم. نگاهم به آقاجان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند میزد. داشتم دیوانه میشدم. کریم خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخانگو، هر کدام از آقاجان پولی گرفتند و پی کارشان رفتند. مادرم داشت از خدیجهخانم تشکر میکرد. داغ کردم. عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن:ـ آهای ملّت به دادم برسید! این دو نفر وقتی بچه بودم، مرا دزدیدند و اینجا آوردند. اینها پدر و مادر واقعی من نیستند. من یک بچه یتیم بیکس و کار هستم. کمکم کنید. هر شب کتکم میزنند و به من غذا نمیدهند. همیشه تو زیرزمین زندانیام میکنند و شکنجهام میکنند. شروع کردم به الکی گریه کردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسایه ها با تعجب و حیرت پچ پچ میکردند و چپ چپ به آن دو نگاه میکردند. آقاجان گفت: این پرت و پلاها چیه؟ ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو رو کتک زدیم؟ گریه کنان گفتم: مگر من کفترباز و سیگاری و چاقوکشم که آبروم را بردید؟ من شما را حلال نمیکنم. همین امروز از خانه تان میروم تا پدر و مادر واقعی ام را پیدا کنم. اصلاً همین الان میروم کلانتری از دستتان شکایت میکنم تا داد مرا از شما بگیرند. ای همسایه ها، شما شاهد حرفهایم باشید. مادرم گریه کنان خواست بغلم کند که فرار کردم. آقاجان دنبالم میدوید و صدایم میکرد. پشت سرم را نگاه نکردم. تا شب تو کوچه ها گشتم. خیلی گریه کردم. دلم بدجور شکسته بود. آخر شب رفتم خانه تا خرت و پرتهایم را جمع کنم که آقاجان دستم را گرفت. چه اشکی میریخت. صورتم را بوسید و گفت: حسین جان، قهر نکن! خودم فردا اول سحر میآیم آنجا و رضایت میدهم. فقط تو را به خدا از ما قهر نکن!روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه. با هم پیش کریم رفتیم و آقاجان به او گفت که همه آن حرفها دروغ و اصل ماجرا چه بوده.و من یک هفته بعد رفتم جبهه. راوی*داوود امیریان
[ چهارشنبه 91/6/1 ] [ 3:12 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |