سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

..

احساس می کنم که می توانم بعد مدت ها بالهای شکسته ام را تکان دهم...

تمام احساسم یخ زده بود در سرمای روزگار و بازهم مرا گرم کرده ای زیر خورشید نگاهت...

من از کاروان دله ا جا مانده بودم و تو باز هم باز گشتی تا مرا نجات دهی از سراب خیالات  و من زنده شده ام با نگاهت...

 چشم هایم پر از بچه کبوترهای گریه اند که نمی توانند فریادشان را پرواز دهند و از گونه هایم سقوط می کنند...

دلم برایتان تنگ شده بود دوستان قدیمی... فکه .. دو کوهه... طلاییه ... شلمچه ... اروند...

دلم میخواهد دوباره احساس کنم خاک های مقدستان را... همان خاک هایی که بوی  مهدی ها می دهد ...

 من شاید نتوانستم در مدینه قبر مادر را پیدا کنم ... اما خوب میدانم اینجا قدمگاه مادر است...

ببین پهلوی شکسته ی خاک را ببین ... ببین لرزش غبار ها را درهوا... خاک بوی همان چادر خاکی را می دهد...

میدانم که ملائک خونهایتان را از زمین به غنیمت گرفته اند اما من به همان غبار های خونین قانع ام...

مشک هایتان هنوز در موزه ی تاریخ گریه میکنند... و دست های شما هم شد نماد پیروزی کشورمان...

 من می خواهم بروم به کربلا... کربلایی که هزاران عباس داردو هزاران علی اکبر...

کربلایی که پراز خیمه های غریبیست...

میروم تا خانه تکانی کنم دلم را ...

آخر برای خانه تکانی به چند مرد نیاز است...

 گناهم سنگین است و خانه تکانی سخت...

می روم تا با غبار خاک فکه .و شلمچه ... دلم را غبار دهم ...

قاصدک هایتان برایم دعوت نامه آورده اند   و من جز شرمندگی چیزی برای گفتن ندارم ...راستی میگویند اگر حاجتی دارید بنویسیدو بسپارید به آب ... در لب کدامین چشمه بودید که نامه ام به دستتان رسید...

وچه زود اجابت شد ... وصال دوست...

.

نوشته شده توسط آسمان...


[ دوشنبه 90/12/22 ] [ 3:5 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

جمکران

مهدی جان...

بگذار نباشد بر من صبحی که بدون تو آغاز شود...

در آن پگاهی که که نسیم عشق شروع به وزیدن می کند . در آن سکوت صبحگاهی ، فقط تویی که می توانی روح سوهان خورده ی مرا از زخم زمانه التیام بخشی...

مولای من...

میدانی و میدانم که بدم و روسیاهی ام را خوب می دانم...

اما بدان که از انتظار بند بند وجودم در آتش فراقت می سوزد...

تا کی کمر شکسته ی یاس هایم را یا عصاهای چوبی ایستاده نگه دارم میدانی که همه دارند خمیده می شوندو تو هنوز نیامدی ...

من امروز که جوانم می خواهم تو را ببینم و برایت بمیرم ... میترسم از آن روزی که حتی نتوانم بر روی پاهایم بایستم و تو بیایی ... میدانم اگر اینچنین شود درداش از انتظار سخت تر است...

آقا جان ...

 ارمغان غیبت تو ، دل شکسته ایست که در قفس سینه ام در بستر انتظار آرمیده است..

من حرف ها دارم برایت مولای من...

میدانم که بهار به آمدنش راضی نیست سالهاست دیگر شکوفه ها و گلها هم تکراری شده اند آخر دلمان زمستانیست...

مولای من...

امروز دلخوشی ما و آرامش بخش قلب هایمان فقط گنبد مسجد جمکران است ...جایی که میشود عطر شما را حس کرد و کمی آرام کرد کودک بی تاب درون را...

من بغض هایم را به آسمان دادم تا بگرید... من فریادم را به باد سپردم تا در صحراها و دشت ها رها کند ... من دلم را به شما سپرده ام تا آرامم کنی...

آقاجان به کودکان غزه چه بگویم ... به برادران شیعه ام در بحرین چگونه دلداری دهم...

به خواهران و مادران پهلو شکسته ی بحرینی که زیر لگدهای ظلم جان می دهند چه بگویم...

به کودکانی که در آغوش پدرو مادرانشان به خواب ابدی میروند با تیر ظلم چه بگویم...

آقا امسال بهارمان پراز شکوفه های قرمز است پراز لاله های خونین...

من هم نمی توانم خوش باشم چون برادرانم عزادارند...

آقای من ببین آل سعود را .. ببین ...ومن حالا باید چگونه دلم را آرام کنم ...بیا به داد شیعیان مظلومت برس ... بیا که کوچک و بزرگ .. پیرو جوان همه .و همه فقط امروز یک چیز را زمزمه می کنند...

اللهم عجل لولیک الفرج..

نوشته شده توسط آسمان..


[ یکشنبه 90/12/21 ] [ 10:28 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

 کودکان خیابانی

    برای مهمانی به منزل ما آمده بودند...با هم به حرم رفتیم..

وقتی به حرم رسیدیم دوستم گفت ... احساس گرسنگی میکنم ... بعد شیرینی و کیکی تعارف کردیم اما برایش غذا نبود...

تصمیم گرفت ساندویچ بخورد با هم رفتیم ساندویچ فروشی های اطراف حرم..

مورد پسند اش واقع نشد بالاخره به علت فشار گرسنگی تصمیم گرفت یک جا را قبول کند ...

 داخل شدیم اسم ساندویچ ها را می گفت... جالب بود من هم تا به حال اسم شان را نشنیده بودم و حتی نمیتوانستم تلفظ کنم ...

ساندویچ فروش هم خنده اش گرفته بود و گفت ما فقط همین چند نوع را داریم... از بی کلاس بودن اش ناراحت شد اما مجبور بود بپذیرد..

ساندویچ را خرید پیشنهاد کردم  درگوشه ای بخورد که کسی نبیند ...

 پرسید چرا ؟

گفتم شاید کودکی ... زنی ... فرد گرسنه ای ببیند و دل اش بخواهد درست نیست...

با تمام غرورش گفت خب برود برای خودش بخرد ... گفتم اگر داشتند که منتظر اجازه ی شما نبودند..

گفت یعنی 2 هزار تومان ندارند مگه میشه ...بروند 1000تومانی اش را بخرند...

لحظه ای با خودم فکر کردم در دلم گفتم روزی مادرم برای 50 تومانی تمام خانه و لباس ها را می گشت تا فقط پول یک نان را پیدا کندو ما هم متظر غذایی بودیم که شاید فقط همان نان بود ودرنبود پدر از اضطراب دستهای اش می لرزید . وهرچند دقیقه دست های اش را میدیدم که رو به خدا بالا می رود و می گوید خدایا نان بچه هایم با تو...

هیچ وقت یادم نمی رود که در مدرسه گرسنه بودم و دوستانم خوراکی های رنگارنگ داشتند و هر وقت من خوراکی می خریدم به همه ی دوستانم میدادم تا دلشان مثل روزهای قبل من نگیرد...

حالا آنقدر از دنیا بی خبر است که راحت می گوید خب بروند و بخرند...

تازه فهمیدم و شناختم کسی را که هیچ وقت سختی نکشیده و گرسنه نبوده ... با

به هر حال من خوب میدانستم کسانی هستند که برای دلشان فقط به این مغازه ها نگاه میکنند و سهم شان از غذا فقط بوی غذاست...

 من بارها دیدم کودکانی را که در میان زباله ها به دنبال غذا میگردند  و ته مانده ی ساندویچ ها که فقط نانی خشک است را میخورند...

کاش همه یاد میگرفتند همدلی را ... به فرزندان خود یاد میدادند که چشم های گرسنه ای به تو نگاه میکنند...

من تمام تلاشم را کردم تا او در خیابان چیزی نخورد... اما برای بیخیالی خودم و امثال خودم واقعا جز تاسف حرفی ندارم...

ک                                      .

نوشته شده توسط آسمان....

 

 


[ یکشنبه 90/12/21 ] [ 9:51 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

احمدی روشن

کاری از بچه های خدا.آسمان.

 


[ شنبه 90/12/20 ] [ 8:21 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

.احمدی روشن


[ شنبه 90/12/20 ] [ 8:13 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

حرم

همیشه از زمانی که دنیا و مرگ را درک کردم دعا می کردم شهید شوم و این دعا همیشه بر زبانم بوده و در همه جا...

دعایی که گفتم آنقدر می گویم تا اجابت شود از سوی اجابت کننده اش...

زمان گذشت و سفر کربلا نصیبم شد ... اولین لحظه ای که چشمانم به نور ضریح آقا روشن شد .. دعا کردم برای شهادت  و گفتم کاش در اینجا ...

روز سوم به سمت کوفه حرکت کردیم مشغول نماز خواندن در بیت امام علی علیه السلام بودیم که صدای رگبارو گلوله و دودو آتش همه را فراری داد و متوجه شدم که درگیری بین نیروهای عراقی و آمریکایی شکل گرفته و به مردم هم رسیده...

 وقتی از خانه بیرون آمدیم تمام اتوبوس ها رفته بودند و فقط کاروان ما جا مانده بود... و اتوبوس ما نیز رفته بود.. با تمام وسایل و ...

از هر سو زنان و کودکان با قرصی نان و ظرفی آب با چند کودک قدو نیم قد به سمت نخلستانها فرار میکردند و دودو آتش که از شهر کوفه بلند شده بود این ترس را بیشترو بیشتر میکرد...

حالا ما بودیم در وسط بیابانی که هرسمت اش درگیری است یکی از عراقی ها با ترسی خاص گفت شهادتین خودتان را بگویید که از اینجا زنده بیرون نخواهید رفت ...او در حالی این حرف را می زد که خودش از ترس می لرزید...

درست بود حالا دیگر تانک ها هم رسیده بودند و هلیکوپترها هم از هوا مردم را رگبار بسته بودند... وقتی هلیکوپترها به سمت ما آمده بودند چند عراقی با دل ساده ی خودشان فریاد میزدند ایرانی ایرانی ... م التماس میکردند که به ما تیر نزنند...

از همه طرف محاصره شده بودیم و هر ماشینی که حرکت می کرد را می زدند...

زنان مسن کاروان و تازه عروس دامادها سخت گریه میکردند و نوازش میدادند مردن خود را  و آخر هم خداحافظی از یکدیگر...

4 ساعت مانده بودیم در آفتاب گرم عراق و حالا تشنگی فشار آورده بود و افرادی که باید قرص می خوردندو...درگیری به اوج خودش رسیده بود و بالای صدها نفر از مردم عراق و روحانیون با لباس خونی و کفن و با چوب و بیل و تفنگ و هرچیزی که داشتند به سمت مسجد حرکت کرده بودند برای دفاع از مسلمین حتی بعضی ها با لباس خانگی آمده بودند...

در اوج آن همه ترس و نگرانی صدای معصومانه و معنویی نگاه ها را به سمت گنبد مسجد کوفه چرخاند نگاهی که اشک ها را جاری ساخت و غربتی سوزناک که بادها را به فریاد درآورده بود..

الله اکبر.... اشهدان لااله الاالله... اشهدان محمد... اشهدان علی ولی الله..  وحالا همه به یاد غربت و غریبی امام علی علیه السلام افتاده بودند..

لحظه ای پر از سکوت .. سکوتی که دیگر هیچ صدایی از گلوله و آتش را در خودش راه نمی داد..وحالا باید به قول ان مرد عرب آخرین نمازمان را می خواندیم آن هم با تیمم..

اذان تمام شده بود ولی هیچ کس جرات نمیکرد نماز بخواند...چون حالا جنگنده های آمریکایی با بمب هایشان به مهمانی آمده بودند و هرخانه ای را که بمباران میکردند زمین زیر پای ما می لرزید...انگار زمین هم ترسیده بود...

دوباره گریه ها شروع شد مرد عرب با خنده گفت .. ها ها ها  فرزند خمینی ترس.. ایرانی شجاع .. ایرانی دلیر... ایرانی خمینی.. لا ترس نه فرزند خیمینی .. خامنه ای نه نه ترس .. و خنده ای پر معنا. او هم با زبان خود دلگرمی می داد و شاید هم بیشتر ما بودیم که خجالت کشیدیم..

پدرم اولین کسی بود که با آرامش تمام نماز اش را شروع کرد انگار نه انگار که بالای سرش جنگنده ها دور گرفته اند و هر لحظه ممکن است ...

بعد مادرم ... آرامش عجیبی داشتند...و بعد نفر سوم و چهارم ...  البته به جز چند نفر بقیه در حالی نماز میخواندند که چشمشان به آسمان بود ...

حالا من باید نماز میخواندم میان آن همه ترس و وحشت...از حال خودم چیز زیادی یادم نیست جز اینکه نمیخواستم بمیرم و یا اینکه شهید شوم..

دست هایم آنقدر می لرزیدند که نمی توانستم نمازم را ببندم پاهایم همراهی نمیکردند و صدای موج جنگنده ها مرا به زمین می زد...

نا خودآگاه اشکم جاری شد و زبانم به الهی العفو به حرف آمد و خدایا مرا ببخش و فرصتی دوباره بده برای جبران گناه هایم..

 تا دیروز فکر میکردم چقدر سبک هستم ازاین دنیا و لی در آن چند دقیقه تصاویر تمام گناه ها.. حق الناس . حق الله و هرچه به گردنم بود از مقابل چشمانم رژه می رفتند و من مانده بودم و این همه گناه که تا به حال ندیده بودم اش.

نمیدانستم از خجالت چه کنم ولی فقط فرصتی میخواستم تا جبران کنم ... وحالا این التماس من بود که خدایا کمکم کن و فرصتی دوباره به من بده ... من تازه فهمیده بودم شهادت حرفی نیست که هرکس مثل من به زبان آورد این واژه آنقدر بزرگ است که فقط برای افراد بزرگ ظرفیت دارد... درک این واژه برای من و امثال من سخت است ..

نمازم را بستم در حالیکه بمباران ادامه داشت و جنگنده هایی که حالا فهمیده بودند ما ایرانی هستیم و بالای سرمان می چرخیدند...

هر رکوع و سجده ی من انگار سالها برایم طول میکشید هربار که سجده می رفتم فکر میکردم دیگر نشستن را تجربه نخواهم کرد و حالا نمازم پر از اشک توبه شده بود...

بعد گذشت4 ساعت دیگر مردی عرب تبار به سمتمان امد و از ما خواست تا به دنبال اش برویم و میگفت در نخلستان لابه لای نخل ها اتوبوس اش پنهان است و میخواهد از راه مخفی ماراببرد..و با مسائلی که پیش آمده بود و ماجراهای بعدی اش ..بالاخره ما به کربلا باز گشتیم...ومن حالا دیگر دعا نمیکردم برای شهادت...برای جبران گناه ها یم دعا میکردم..

ک


نوشته شده توسط آسمان .. خاطرات کربلا


[ چهارشنبه 90/12/17 ] [ 10:44 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

حرم

چقدر دلم برایت تنگ شده آقاجان...

مدتهاست آهو وار به دنبالت می گردم و فرار می کنم از این دنیا ...

نمی خواهم شکار نفس ام شوم ...نمی خواهم اسیر دنیا شوم ...

آقا جان سالهاست که به دنبالت می گردم تا ضمانتم کنی...

اما انگار گناه هایم مرا از شما دور کرده و من هنوز در حسرت یک نگاهم...

دیشب همه از شما می گفتند و فقط این من بودم که با شرمندگی حرفی برای گفتن نداشتم...

دلم برایت تنگ شده . دلم را به ضریح خواهرت دخیل بستم تا خودت این گره جدایی را باز کنی ..

 می دانم که به دیدن خواهرت می آیی... این را عطر وجودت در حرم فریاد می زند..

حالا خواهرت از قافله جا مانده و این روزها تو می آیی به دیدنش و من حس میکنم وجودت را .. در دلم ..

 آقای خوبم  می دانم که هیچم و هیچ ندارم برای دلبری اما من غبار خاک پای  زائران خواهرت را با جان دل به غنیمت می گیرم تا مرا نگاه کنی ... شاید این غبارها مرا به شما برساند...

. . .السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا.علیه السلام


[ دوشنبه 90/12/15 ] [ 8:28 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

ش

همه روز به بهانه های مختلف عکس هایی می بینیم که شاید نمی بینیم ...میرویم نمایشگاه .. اما بایدها را نمی بینیم..

بارها و بارها این عکس را دیدم و باز دریایی از گریه شدم ...

اینجا بغض آنقدر سنگینی میکند که دیگر در دل نمی گنجدو فریاد می کند ایها الناس ... این مادر است...و آن که آرام خوابیده پسرش...

اشک هایم از حال می روند وقتی که آرام نمی شوند و این دست ها و پاهایم هر کدام  میخواهند مرا بزنند و یا شاید خود را...

ایها الناس این که میبینید مادر است...

 همان مادری که شب را تا صبح بیدار بود چرا که فرزندش می خواست دندان در بیاورد... همان مادری که صبح ها دل اش هم با فرزندش به مدرسه میرفت .. همان مادری که بعد غذا آرزوی اش بود تا غذای دامادی فرزندش را ...

آی مردم این که میبینید زینب دوران است...من باز هم شعله شعله آتش شدم .. من شیشه ای شدم که با سنگ غفلت شکسته شد...

من صحرایی شدم پر از سراب .. من دریایی شدم خراب .. من .. دلی شدم چون خون...

چقدر آرامی مادر ... پسرت را خوابانده ای و خدا میداند چگونه اینقدر محکم غسل اش میدهی...من کوه بودم و حالا خاک شدم .. غباری یر کویر بزرگی ات .. پس تو از چه هستی که اینقدر صبوری...

مادر جان  من پسرت را نمی شناسم  ولی سیه پوش شدم از خواب آرام اش ..

وحالاتو ... میدانم دوست داری بیشتر نواز شش کنی ... میدانم دوست داری مثل کودکی اش در آغوشش بگیری .. میدانم دوست داری محاسن اش را ...

این بار پسرت با لالایی فرشته ها خوابیده .. ومن می دانم که چقدر دلت برای لالایی تنگ شده ...

چه دلی داری مادر چرا فریاد نمی زنی ... چرا چگونه می توانی جگرت را به خاک بسپاری... میدانم حتی حالا هم نگرانی که تنش درد نگیردو سردش نشود... آخر تو مادری... مادر.

دست هایت همه چیز را به من می گوید ... در همان حیاطی که مواظب بودی خار به پای اش نرود او را ..

مادرم  پسرت را که دیدم نا خود آگاه یاد کربلا ی حسین افتادم.. یاد علی اکبر... قاسم...

دلم آرام شد نه برای تو مادر ... برای خودم .. حالا تو پسرت را داری و اینجا فریاد نمیزنی جوانان بنی هاشم بیایید...

همین قدر که تو آرامی از وجود پیکر نورانی و رشید پسرت ... من می توانم این داغ را کمی صبوری دهم...

 اما از خودم خجالت می کشم .. تو داغ پسر جوانت بر سینه داری و من داغ گناه ...

دعا کن مادر دل شکسته ی من، تو را به علی اکبرت قسم دعا کن ...

 تا مادر من هم مثل تو باشد ... تا من و امثال من هم مهر شهادت را به پیشانی حک کنیم ... تا شرمنده ی اشک های در سینه جمع شده ات نشویم.... تا بغض در سینه ات در پل صراط از من جوابی نخواهد...دعا کن  دعای مادران زود مستجاب می شود...

نوشته شده توسط آسمان..


[ یکشنبه 90/12/14 ] [ 3:10 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

ج

خواب بودم و تو آرام آمدی ومرابوسیدی... داشتند فرشته ها با من بازی می کردند  من خواب بودم ولی فرشته ها گریه کردند وقتی تو داشتی مرا می بوسیدی . . .

تو حتی چشم های مرا هم ندیده بودی و من هم هنوز خوب تو را نشناخته بودم...

همه میگویند دختر عزیز دل باباست ... و بابا دل اش برای دختر اش می رود تا عمق وجود... پس تو دلت کجا رفت که دیگر پیش من نیامد...

من در لابه لای لباس خاکی ات پیدا کردم عکس کودکی ام را ... اما تو را باید در کجای وجودم پیدا کنم...

چقدر آرام و بی صدا رفتی .. من که هنوز یاد نگرفته بودم نامت را ... حالا اگر از من بپرسند بابا آب داد چه بگویم... من که دروغ را یاد نگرفتم هنوز...

کاش بیدارم می کردی نه من   ، همه ی همسایه ها را ... تو رفتی و حالا من و دوستانم . و... همه و همه خواب مانده ایم هنوز...

سهم کودکی ام از نوازش تو فقط همین یک عکس است... من در خواب و تو بیدار...

 حالا دیگر فرشته ها هرچه می کنند تا من بخندم خنده ام نمیگیرد...

بغض هایم را ببین ... مدتهاست که بغض دلم کور شده از بس برایت به هق هق افتاد...و تو همانقدر آرامی و ...

هرچقدر موهایم انتظار دستان ات را کشیدند تو نیامدی از مسافرتی که مادر می گفت ..و من هم بلند کردم موهایم را برای تو ... تا برایت ناز دهم .. وتو برایم بابایی کنی...

بغض هایم سرد شدندو گرم ... گریه شدند... اشک شدند و دریا ... حالا بگویم با اجازه ی مادرم ...

قاب عکس تو برایم لبخند میزند اما دلم میخواهد تو دستهایم را بسپاری به زندگی جدید...

تو رفتی و من هنوز خواب مانده ام... من میخوابم تا شاید این بار وقتی که مرا میبوسی چشم هایم را باز کنم ... شاید آن موقع فرشته ها بخندند... و من دوباره تو را ببینم...

دلم برایت تنگ شده ... دلم برای بابا گفتن هم...

 

نوشته شده توسط آسمان.. تقدیم به دختران شهید..


[ شنبه 90/12/13 ] [ 8:11 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

حرم

تا به حال با خودت فکر کرده ای ...

راستی شما ایفون تصویری دارید؟

حالا به سوال قبلی من جواب دهید تا به حال با خودتان فکر کرده اید چرا آیفون تصویری می خریم و یا چرا دوست داریم قبل از اینکه گوشی تلفن را جواب دهیم اول شما ره اش را ببینیم ؟

همه ی ما از آیفن تصویری و گوشی هایمان که شماره ها را مشخص میکند راضی هستیم و استقبال می کنیم...

چرا ...؟

چون هر وقت دوست داریم میتوانیم جواب آن کسی را که دلمان می خواهد بدهیم ...

 اگر درب خانه را بزنند و یا زنگ اش را ... اول نگاه می کنیم چه کسی است؟ اگر گدا بود نگاه نمیکنیم... اگر کسی بود که از آن خوشمان نمی آید جواب نمیدهیم ... اگر به کسی بدی کرده باشیم هم...

واگر او به مابدی کرده باشد...

به هر حال طبق دل خودمان عمل میکنیم...

حالا همه ی ما خوب میدانیم در حرم همه ی بزرگان دوربین های مختلف است برای امنیت و یا هر چیز دیگر....

ودوربین بزرگی که همه ی اعمال و رفتار ما را ثبت می کند و هیچگاه قطع نمی شود...

با خودم می گفتم اگر امام های بزرگوار ما قبل از ورود به حرم اول به ما نگاه میکردند دیگر هیچگاه نمیتوانستیم به زیارت برویم...

گرچه آنها نگاه میکنندو نگاه نمیکنند و به رویمان نمی آورند. . .

هر روز به حرم می رویم و میدانیم که میبینند مارا و به روی مبارک هم نمی آوریم..رویی سیاه شاید تا چند دقیقه پیش هم داشتیم با گناه دوستی می کردیم و حالا می اییم زیارت...

نمی دانم چقدر از من بدشان می آید و به چه سختی تحمل ام می کنند اما ...همیشه درب هایشان باز است به روی همه .. به روی من .. و...

راستی دیده ای تا به حال آنجا لباس پاره ها و یا به قول ما گداها چقدر عزیزند .. آنجا دیگر شاه و گدا ندارد ... درب ها باز است  اما ای کاش ما هم کمی فکر میکردیم...

 این همه بزرگواری و کرامت ...این همه بخشش ... و سکوتی که شاید به معنای گله ای  بود به رنگ مهر ...

وحالا من شرمنده ام ... شرمنده ی این همه لطف .. شرمنده ی خدایی که همیشه بدون اینکه مرا ببیند درب رحمت اش را به سویمان باز میکند...

نوشته شده توسط آسمان...

 


[ جمعه 90/12/12 ] [ 7:16 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
   1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 25
کل بازدیدها: 553966
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*