بچه های خدایی |
داشت زیر باران قدم میزد ... دسته گلی به دست ... منتظر عروسش بود. داشتم تقویم را ورق میزدم جایی نوشته بود : امروز آغاز دهه ی فاطمیه ترجمه... روز پرپر شدن زیباترین گل هستی درد نوشت: چقدر راحت فراموش شد صدایش را می شنوی خوب گوش کن این صدای درد دل فاطمه است بیشتر گوش کن صدای خرد شدن برگ پاییز نیست صدای شکستن غیرت هاست و آب شدن آبرو... این صدای خرد شدن اعتقادات زیر پای هوای دنیاست این صدای سرفه های آخر ایمان است گناه هوا را آلوده کرده ... نفس کشیدن سخت است و تاول های بی اعتنایی تمام چهره ها را پوشانده... این صدای گریه ی مولاست برغریبی زهرا سلام الله.. دردنوشت آسمان بچه های خدایی
[ سه شنبه 92/12/27 ] [ 9:32 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
یک سال گذشت با همه ی خاطرات تلخ و شیرینش... خیلی ها را از دست دادیم... خیلی ها را نزدیک بود از دست بدهیم... برای خیلی از دلها خدا را به التماس نشستیم... خیلی از روزها دل شکستیم و دل بدست آوردیم... ویک سال گذشت عمرمان خود را بار دیگر در غبار تقویم ها دفن کرد... ونمیدانم در کجا ، در کدامین مسیر خودم را گم کردم... میدانم که نباید دست خدا را رها میکردم... خدایا مرا دوباره پیدا کن ...من از تنهایی از دوری میترسم... آسمان بچه های خدایی [ سه شنبه 92/12/27 ] [ 9:17 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
پشت دیواری افتاده بود زخمی و بی حال، انگار خون زیادی از دست داده بود . ریش و محاسن تازه اش با حنایی از گردو خاک تزیین شده بود... در مسیر راهشان پیدایش کردند همان نامردهای بی وجدان و به دور از انسانیت... همانان که نام حیوان هم حیف است برایشان... او را در پتویی انداختند و وحشیانه به مکان خود بردند. تکه سنگ بزرگی بر روی سینه اش گذاشتند تا نفس کشیدن را بر او سخت کنند و صدای شکستن دنده هایش را بشنوند... از او پرسیدند برای چه به اینجا آمده ای ؟ پاسخ نداد. برروی زخمش فشار آوردند ...جوانی از دیار سید حسن نصرالله بود. دوباره پرسیدند ؟ گفت برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله امده... او هر از چند گاهی ناله میکرد حتی دردهایش هم نمی توانستند از زیر آن تخته سنگ فریاد کنند... می خواستند او را سر ببرند... جوان مظلوم و زیباروی لبنانی با آرامشی عمیق شهادت را انتظار میکشید... سرش را بریدند و او آرام بود ... یکی از یاران علی اکبر به لشکر کربلاییان پیوست مادرش میگفت : خبر نداشت پسرش را گرفته اند شب قبل شهادت پسرش ، امام حسین علیه السلام را در خواب دید که به او خبر داد فردا پسرش را سر خواهند برید. اما بدان که من خود در کنارش هستم و او هیچ دردی نخواهد کشید... مادرش فردا میدانست تازه جوانش ، چه خواهد شد و چه تصویری قرار است در رسانه ها پخش شود او هم آرام بود و خوشحال ... چون میدانست پسرش در آغوش چه کسی جان داده... شهادت گوارای وجودش خجالت کشیدم از خودم... این جوان هم مثل من و خیلی های دیگر میتوانست خوش باشد و جوانی کند ...او هم احساس داشت نشاط داشت رویا داشت... ولی راهش را اینگونه انتخاب نمود دفاع از حرم بی بی زینب سلام الله... وبرایش سرو جان و جوانی اش را فدا نمود... و حالا من برای اعتقاداتم چه کردم ؟؟؟ من برای دفاع از عقاید و دینم چه چیز را فدا نمودم؟؟؟ از چه چیز برای رسیدن به هدفم گذشتم؟؟؟ من هیچ چیز برای گفتن ندارم جز سکوتی از درد...
[ سه شنبه 92/12/27 ] [ 5:29 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
دخترم مهمان عاشورا بود وقتی به دنیا اومد در کنار ذوق ایجاد شده غم و اندوه سنگینی در وجودمان لانه کرد. . . خوشحالی همراه با درد... گریه میکرد... آسمان هم بغض خود را بر دل زمین رها کرده بودو زمین اشک هایش را به غنیمت میگرفت... دخترک کوچکم دنیا را به تماشا نشسته بود قبل از هر چیز تربت کربلا را به او دادیم تا در داغ ما شریک شود... معصوم و پاک به دور ازبازی دنیا ، چشم های کم نورش را می چرخاند. .. دخترم بی گناه بود و تشنه . هربار که سیر میشد گریه ام بیشتر فریاد میزد... گردنش را اندازه گرفتم... خیلی کوچک بود ..قبل از این هیچگاه اینقدر معصومیت را احساس نکرده بودم. برایش لالایی که می خواندم از روضه ی اقا شروع میشد و به لبان تشنه ی شش ماهه که میرسید بی اختیارلالایی ام می لرزید و از حال میرفت. دخترم آن روزها خوب فهمید از چه کسی برایش میگویم... هر بار که بی تاب شیر میشد در دلم خون موج میزد چیزی نمی خواست فقط کمی شیر تا ارام بگیرد... خاطره نوشت اسمان بچه های خدایی
[ یکشنبه 92/12/25 ] [ 5:7 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
سلام بی مقدمه علت تاخیر چند ماهه اخیر به دنیا امدن دختر نازم زینب سادات دخترم مهمان عاشورا بود [ یکشنبه 92/12/25 ] [ 2:6 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |