سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

پشت دیواری افتاده بود زخمی و بی حال، انگار خون زیادی از دست داده بود .

ریش و محاسن تازه اش با حنایی از گردو خاک تزیین شده بود...

در مسیر راهشان پیدایش کردند همان نامردهای بی وجدان و به دور از انسانیت...

همانان که نام حیوان هم حیف است برایشان...

او را در پتویی انداختند و وحشیانه به مکان خود بردند.

تکه سنگ بزرگی بر روی سینه اش گذاشتند تا نفس کشیدن را بر او سخت کنند و صدای شکستن دنده هایش را بشنوند...

از او پرسیدند برای چه به اینجا آمده ای ؟

پاسخ نداد.

برروی زخمش فشار آوردند ...جوانی از دیار سید حسن نصرالله بود.

دوباره پرسیدند ؟

گفت برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله امده...

او هر از چند گاهی ناله میکرد حتی دردهایش هم نمی توانستند از زیر آن تخته سنگ فریاد کنند...

می خواستند او را سر ببرند... جوان مظلوم و زیباروی لبنانی با آرامشی عمیق شهادت را انتظار میکشید...

سرش را بریدند و او آرام بود ...

یکی از یاران علی اکبر به لشکر کربلاییان پیوست

مادرش میگفت : خبر نداشت پسرش را گرفته اند شب قبل شهادت پسرش ، امام حسین علیه السلام را در خواب دید که به او خبر داد فردا  پسرش را سر خواهند برید. اما بدان که من خود در کنارش هستم و او هیچ دردی نخواهد کشید...

مادرش فردا میدانست تازه جوانش ، چه خواهد شد و چه تصویری قرار است در رسانه ها پخش شود او هم آرام بود و خوشحال ...

چون میدانست پسرش در آغوش چه کسی جان داده...

شهادت گوارای وجودش

خجالت کشیدم از خودم...

این جوان هم مثل من و خیلی های دیگر میتوانست خوش باشد و جوانی کند ...او هم احساس داشت نشاط داشت رویا داشت...

ولی راهش را اینگونه انتخاب نمود دفاع از حرم بی بی زینب سلام الله...

وبرایش سرو جان و جوانی اش را فدا نمود...

و حالا من برای اعتقاداتم چه کردم ؟؟؟

من برای دفاع از عقاید و دینم چه چیز را فدا نمودم؟؟؟

از چه چیز برای رسیدن به هدفم گذشتم؟؟؟

من هیچ چیز برای گفتن ندارم

جز سکوتی از درد...

 

 




[ سه شنبه 92/12/27 ] [ 5:29 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 52
بازدید دیروز: 84
کل بازدیدها: 545015
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*