بچه های خدایی |
حالا دیگر یاس پیامبر گلبرگ هایش میریزدو هر روز ساقه اش شکسته تر می شود ... زهرا در بستر بیماری افتاده ...وعلی زودتر از او یکجانشین غم زهرا شده ... حالا نمی شود فهمید که کمر مولا شکسته است یا پهلوی زهرا(س) .. درد سینه ی مولا بیشتر است یا سوز دل زهرا ... گریه های زهرا برای پهلویش است یا علی و گریه های مولا برای درد دلش است یا پهلوی زهرا(س)... تاریکی غم و بی کسی و غربت در آن خانه ی گلی پشت همان درهای سوخته با ناله های کودکانه ی طفلان علی (ع)گره خورده و انگار که دنیا را هم آتش زدند این را اشک های زینب یواشکی زیر چادر مادر می گفت ... هرگاه مادری از دنیا می رود کودکانش را میبرند جایی دیگر سرگرم میکنند به بازی و هرچه که دلشان غم نباشدتا نبینند لحظه ی جان دادن مادر را ... چرا که تا ابد میماند نگاه مادر بر قلب هایشان ... ولی تاریخ بازی دیگری با دل کودکان علی کرد... زینب باید از همان کودکی خاکی شدن چادر را در غربت تجربه می کرد تا در کربلا وقتی زمین می خورد نگاهش به دست کسی نباشد آخر زینب هم باید از تنهایی مادر ارث می برد.... و حسین (ع) که بی مادر جان می دهد و حتی نیست مردی که بایستد در مقابل دشمن تا نگذارد بنشیند عدو بر سینه ی جگر پاره ی زهرا ...وحسینی که غریبانه شهید می شود ... و عباسی که با نیزه بر چشم و دستهایی جدا می افتد و صدای فریاد زهرا باری دیگر لرزه بر آسمان و زمین می افکند پسرم ... تاریخ غربت را در قنداقه ی فرزندان آل رسول قرار داده بود غربت طفلی 6 ماهه... شب وداع زهرا و دل طفلانی که پر پر می زند برای نوازش مادر ... صدای قلب زینب می آید چقدر تند تند میزند نبض حسین و حسن و زینب... چرا زینب دستهای لرزانش را زیر دامنش جای می دهد از چه می ترسد ... و زینب شاید دارد تمرین میکند مادری را برای برادرانش ... بغض اش را در پی لب هایی که می لرزند از گریه پنهان میکند و آرامش می دهد به حسن و حسین ... شانه اش را پشت دست هایش پنهان کرده تردید دارد ... دست های مادر که توان ندارد ... اما این آخرین باریست که می توانم نوازش دست های مادرم را بر روی موهایی که روزگار زود سپیدش میکند احساس کنم ... و می رود به سوی مادر ... چشم های کودکان سادات به لب های مادر است نکند مادر از خدا چیز دیگری بخواهد ... با دلشان بازی میکنند اولاد پیغمبر .. نه مادر که هیچ وقت برای خودش دعایی نمیکرد پس حالا هم نمی کند ... اما زهرا بی تاب شده ... موج اشک هایش دریای دل علی را طوفانی کرد و علی باز هم در موج چشم زهرا شکست ... وصدای ناله و دعای مادر که خدا مرا بگیر از مردم ... و دعایی که همه خوب میدانستند مستجاب خواهد شد شانه ای که افتادو چشم هایی که خیره ماند به لب های ترک خورده ی مادر ... دست های زهرا (س)گره خورده بود با عرش خدا و اشک ملائک که گریه شد برای دل طفلان زهرا(س)... زهرا پرواز کرد و پیغمبر خدا شبانه او را در اغوش گرفت و پیوست روح زهرا به آسمان خدا... حالا علی(ع) ماندو جسمی پهلو شکسته ... غسل می دهد زهرایش را با اشک چشمان اش و هر لحظه رازی فاش می شود در مقابل چشمان علی ... کبودی بازوی زهرا کبود کرد دل سیاه شب را ...وعلی (ع)هر بار فریادش را با چادر زهرا (س)خاموش می کرد ... علی (ع)وجودش را غسل میداد و نفسی که سخت می آمد و باز هم پی میبرد به صبر زهرا(ُس) ... شب بودو قرار بود آسمان و زمین راز داری کنند برای مولا... وگریه و فریادهایی که باید مخفی می ماند در دل شب ... ناله هایی که بعد از گذشت صدها سال هنوز هم در دل شب در کوچه پس کوچه های مدینه در بقیع شنیده می شود ... زمین و آسمان راز دار خوبی بوده اند اما هیچ گاه نتوانستند راز اشک ها و غم ها را پنهان کنند ... این را من نمی گویم غربت بقیع و مدینه می گوید ... نا روضه خوانی هست و نه فریادی ... نه در سوخته ای ... نه قبر مادر... اما همین که وارد مدینه می شوی اشک هایت بر زمین بوسه میزنند و تو هم میشکنی و خمیده می شوی چون غم زهرا ... آسمان مدینه پر از نگاه های زینب(س) است ... پر از نگاه های علی (ع)... پر از نگاه هایی ... نوشته شده توسط آسمان . د ر د ن و ش ت عکس از خودم مدینه نیمه های شبhttp://www.parsiblog.com/Main.aspx [ سه شنبه 91/2/5 ] [ 3:11 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
مادرم ... حالا می فهمم که چقدر برای غربت علی (ع) گریه میکردی . حالا راز قطره قطره شبنم های خونی دلت را می فهمم که چگونه دریا شدو علی را غرق کرد... تو پیش از اینها غریبی را چشیدی در خلوت کوچه های مدینه ... تو وقتی سیلی را زدند فهمیدی که چقدر غربت تلخ است . تو دختر پیغمبر خدا همان که برای دیدن اش وضو میگرفتند ... افتادی و هیچ کس ... نبود ... میدانم که رسول خدا هم افتاد دلش در عرش خدا ... وچقدر سخت پسرک کوچک تو تلاش میکرد تا از صورتت محافظت کند اما دست اش نمی رسید بر عدو... وبغض دل تو در آن کوچه های غربت زده بر دل آسمان باقی ماند ... می دانم که ملائک بالهایشان سوخت از درد دل تو . و غمی که درسینه ی رنج دیده ات پنهان نمودی ... تو از ماه و زمین و آسمان قول گرفتی که راز دارت باشند ... یادت رفت از چشم های تار علی هم قول بگیری ... چادرت خاکی شد و زمین خجالت کشید از ناتوانی اش ...وتو آنجا که تنها شدی در کوچه های مدینه نمیدانم چقدر در دلت قرآن میخواندی که چادرت را ...دست نامحرم تو را ...وچشم هایی که می گشت به دنبال مردی با غیرت ... چشم هایی که پر از اشک بود اشکی که قطره قطره اش به رنگ درد بود ... دردی که هیچ کس جز علی نفهمید... وتو رویت را بستی تا علی در اشکت شریک نشود .. راستی مادر شما که در همه ی سختی ها با مولا شریک بودی ... مگر علی محرم رازت نبود ... سینه ات سوخت از کینه ی دشمن . پهلویت شکست و آسمان خمیده شد از غم تو . و محسنت را ملائکه با بالهایشان در آسمان خدا پناه دادند ... درد بازویت را فقط خدا میدانست ...دردهای تو مصیبت دل من است .. حسرت آه عباس هنوز شنیده میشود .. که ای کاش من بودم در کوچه های مدینه ... وتو آرام و بی صدا با درد بازو و پهلویت مدارا می کردی ... لبخند میزدی به چهره ی علی .. تا نکند بغض مرد خانه ات در مقابل چشم های کودکانت رها شود که دل زهرا را می برد سیل اشک های تو . و علی هم لبخند میزد لبخندی به تلخی غم ... من روضه می خوانم برای دلت مادر ... برای دلی که عاشق بود ... من عاشقی را از تو آموخته ام .. د ر د ن و ش ت .... آسمان [ سه شنبه 91/2/5 ] [ 1:38 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
«از خواهرانم می خواهم که با حجاب خود زینب وار پاسدار خون شهدا باشند و از برادرانم می خواهم که پیرو حسین (ع) باشند تا اسلام و مسلمین به هدف نهایی خود که ریشه کن کردن ظلم و ستم می باشد برسند.» «خواهرم، استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تا سرخی خون من.»
(سید روح الله میر غنی زاده) «به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعایت کنید.»
(شهید حمید رستمی)
بارها و بارها صدها بار خواندیم و شنیدیم وصیت نامه های شهدا را ...
امروز دلم به وسعت آسمان پاییزی و ابری گرفت ... صاعقه ای بر وجودم زده شد که جسم ام را به لرزه در آورد ...چه شده است اینجا ... دختران نجیب و پاک کشورمان خام چه حرف هایی شده اند ... همانان که تا دیروز دستان مادر را داشتند و گریه می کردند برای چادر سفید گل گلی... همان ها که وقتی چادر می گذاشتند چنان قیافه می گرفتند که انگار زیباترین ملکه ی جهان شده اند و به راستی که بودند...
کفش های 10 سانتی که نمی توان با انها راه رفت ... حاضرند زمین بخورند و کمر درد بگیرند و کج و سخت راه بروند به چه قیمتی ؟ به قیمت شکستن دل شهدا و خندیدن دشمنان ...چادرهایی از جنس ساتن که رگ های تن را هم نشان می دهد برای چه می گذاری .... میخواهی کمر آقا را بشکنی ... نگذار این چادر را ... تا لا اقل درددل مادر سادات تازه نشود ... چادر برای آرایش و گناه نیست .. من نمی گذارم به ارث مادرم توهین کنید...
شاید دشمنان به خیالشان فدک را گرفتند اما برای این یک ارث هزاران وارث هست که آرزوی ان را دارند... این همه آرایش و بدحجابی میان شهری مقدس که امامان ما پناه شیعیان دانستند ... حالا ما باید به کجا پناه ببریم ... از گناه هایی که اتش اش دامن شهر را سوزانده ... راستی جواب شهدا را چه خواهید داد...یادم نمی رود شنیدم شهیدی که روده هایش از ترکش دشمن آویزان شده بود و دستان اش قطع و رگ های اش آویزان از او پرسیدند در آخرین لحظات چه می خواهی وصیت کنی ... نه از خانواده اش گفت ...نه از فرزند ..نه از مال و زمین .. نه از آرزوها ... فقط سفارش حجاب را می کرد به زنان و مادران ایرانی ...به دختران مسلمان ایرانی ...و با خون رگ های تکه تکه شده اش امضایی زد تا قیامت ... به راستی چه چیزی برای گفتن داریم تا کی می خواهیم بنشینیم و نگاه کنیم مگر شهید شدن فقط بر روی مین رفتن و در میدان جنگ قدم گذاشتن است ... جنگ امروز خیلی اجرش بالاتر از دیروز است ...چرا چرا ما جهاد نمی کنیم ... چرا تذکر نمی دهیم .. اگر همه ی ما 1000 نفر دوست مجازی هم هر کدام یک تذکر دهیم چه می شود... ما چه جوابی داریم به مولایمان بدهیم... اگر قرار بود کشور ما امروز اینچنین شود چرا این همه شهید داده ایم ... ما هم شریک می شدیم با آمریکا و اسرائیل و شما می توانستید هرطور که انها دوست دارند باشید و بچرخید... اگر قرار بود اینگونه امانتداری کنیم . چرا خون به دل ننه علی ها کردیم که سالها کنار قبر فرزندش بخوابد. چرا این همه فرزند داغ پدر به دلشان مانده ... امروز ننه علی می توانست نوه اش را ببیند و آرام باشد و هیچ فرزند شهیدی دل نوشته ننویسد که بابا کجایی ؟ می توانستند تازه لباس دامادی بپوشند تا مادرانشان نقل و نبات بر تابو تشان نپاشند...این همه جانباز که ثانیه ها را با زجر سپری می کند و هرشب میسوزند از زخم سینه هاشان ... ما باید پاسخگوی خیلی ها باشیم ... لباس رزم بپوشید و ایمانتان را محکم به دست بگیرید و برای جهاد اماده شوید ...حالا من و شما باید بجنگیم...شهدا گریه های ما را نمی خواهند ... نگاهشان به دست های ماست به قدم هایمان... هر کس آماده ی دفاع از خون شهداست بسم الله...
نوشته شده توسط آسمان [ دوشنبه 91/2/4 ] [ 10:31 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
قنداقه
فصل باران شده بود نور مهتاب پر از گل شده بود و پدر در پس آن پیر درخت با صدای ننه زهرا شکست انتظارش شده سخت تسبیح اش پر شده از ذکر خدا دانه دانه الله می شمارد... دانه های نفس زهرا را یک صدا آمدو قلب اش شده پر پروانه پسری دردانه آمده تا که شود روزیه دست بابا فصل باران شده بود نور مهتاب پر از گل شده بود روی دستان پدر می زند دست و پا پسری بی همتا گریه ها بالا رفت اشک ها پر شده از ذکر دعا می زند دست و پا پسری بی همتا نور چشم بابا ننه زهرا آمد غنچه ی لبهای اش دگر فریاد نداشت ذکر شکرانه ی فرزندش را پی آن پیر درخت مثل گل بر دل خاکی می کاشت... سجده گاه اش همه شبنم شده بود آب زمزم آورد چشمه ای جاری شد بر لبان پسرک دل مادر انگار چون نفس ازته دل خالی شد...
زیر نور مهتاب شده جسم اش بی خواب نکند دست های اش از میان بند قنداقه رها گردد باز خواست تا صاف بماند بدن نوپسرش کاش می دانست او که وجود پسرش پرشده از عشق و راز با همان شب هایی که برای ننه زهرا هم بود روضه های عباس پرپرشدن یک گل یاس
.....
سالها باران شد وگذشت و گل بابا رعنا با صدایی شیوا می روم جنگ... برای دل بی بی زهرا... رفت آن کاسه ی آب شد برای دل مادر یک خواب
...
فصل باران شده بود نور مهتاب پر از گل شده بود با صدای فریاد همه ی شب پرنرگس پر یاس پر سنبل شده بود... بعد چندین ها سال حاجی عباس در پس آن ،پیر درخت با صدای ننه زهرا شکست...
یک بقل قنداقه باز هم شب شده است ننه زهرا بی خواب دل بابا برای ننه زهرا شکست ننه زهرا بیخواب نکند دست هایش از میان بند قنداقه رها گردد باز خواست تا صاف بماند بدن نو پسرش نور چشمان ترش همه ی جان و دل اش بازآرام گرفت در بقل قنداقه باز هم باران شد همه ی اشک هایش مثل زمزم جاری از تمام جسم اش استخوان خالی
...
وچه آرام می خواند در میان ان شب رویایی... ننه زهرا آرام... پسرم لالایی ... پسرم لالایی
نوشته شده توسط آسمان (تقدیمی به مادران شهید. غم نوشت) [ یکشنبه 91/2/3 ] [ 9:28 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
این روز ها بیشتر دلم میخواهد زودتر جمعه ها تمام شوند...می شمارم روزهای هفته را زودتر بگذرد این جمعه ..تابرسیم به جمعه ی سبز... خورشید لحظه به لحظه به خط افق نزدیک و نزدیک تر می شود و سرخی دل سیمای شفق نشان از غروبی دیگر دارد. احساس غریبیست. بغضی که گلو را می فشارد ، دلی که آرام ندارد ، سینه ای که تنگ است و بی قرار جمعه ای که به طرفه العینی هوای رفتن دارد... و حلقه ی بی دلان زمانه را با یک جهان دلواپسی و صد کهکشان امید به حال خویش وا می گذارد... تا کی برای بچه های شهرمان بخوانیم امام اول علی ... امام دوم حسن.......دوازدهم غائب است ... دیگر بچه ها هم دوست دارند تا برایت شعر بخوانند ...ومن شعرهای دلم را برای اشک های شبانه ات می سرایم ... من هر جمعه پذیرای شاپرک هایی هستم که با هزاران سبد بی خبری به دق الباب خانه مان می آید... اما امید همچنان زنده است و چون ماهی در آسمان تاریک قلبمان می درخشد...تنها و جود شماست مولا که جمعه ها را در مصحف هفت رنگ تاریخ و روزگار چون دری خواستنی و قیمتی تر کرده... این جمعه نیز به انتظارت خواهیم نشست و فراقت را ندبه خواهیم کرد ... شاید که ذخیره ی مودت و حبل المتین ارادتمان گره گشای حاجات دل دردمندان باشد... اللهم عجل لولیک الفرج... نوشته شده توسط آسمان [ یکشنبه 91/2/3 ] [ 11:12 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
آه ... آهی به سوزناکی دل ... آهی سرد و یخ زده ... آهی پر از خجالت ... آهی به رنگ غربت ... می کشم از حال دلم... می دانم که شما منتظر نگاه من نیستید شما از من صدا می خواهید حرکتی حسینی ... ومن باید بر نفسم زار بزنم که ضعیف است... نمی دانم باید اسم این نوشته ها را چه گذاشت ... خون نوشت ... درد نوشت ... همه چیز الا دل نوشته ... من خجالت می کشم از عکس های شما... می نویسم تا دلم را خالی کنم .. اما شما چگونه دلتان را از دردهای ما خالی می کنید شما ... بغض هایتان را در کدام حوض کوثری گریه می کنید ... نکند گلایه کنید به مادرتان ... تنها ابروی ما چادر مادر است ... صبر کنید شاید ... ما هم یاد بگیریم حسینی شدن را ... درد نوشت آسمان...
[ شنبه 91/2/2 ] [ 11:5 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
ساعت 2 بامداد .. نیمه های شب باید میرفتم سر شیفت کاری ام یعنی خدمت گذاری به زائران خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها. از زمانی که خداوند توفیق خدمت در حرم را به حقیر عنایت کرده بود همیشه با جیبی پر از شکلات به حرم می رفتم... به این دلیل که ما شب ها زائرانی داریم که خواب ندارند و دوست دارند در این فضای معنوی و خلوت و آرام بازی کنند .این بلبلان کوچک و یا بهتر است بگویم نوگلان باغ هستی ذوق و شوق خاصی دارند و برای اینکه این شبها برایشان بیشتر ماندگار شود همیشه به آنها شکلات می دادم . وشاید بهتر است بگویم عادتی سخت برایم شده بود وهیچ وقت پیش نیامده بود که بدون شکلات بروم ... این بار که از سفر جنوب برگشتهبودم فراموش کردم شکلات بخرم و تازه ساعت 2 نیمه شب یادم آمده بود خیلی ناراحت شدم . هنوز به حرم نرسیده بودم تمام مسیر غصه می خوردم که چرا دقت نکردم ... وجالب اینکه خودم هم نمی دانستم چرا تااین حد برایم مهم است . انگار واجب بود خریدنش. اما ذهنم خیلی درگیر این مسئله شده بود . با خودم گفتم خدا کاش این یک بار را به حساب من برایم شکلات میخریدی تا امشب جیبم خالی نباشد... بالاخره آنقدر با خودم حرف زدم که رسیدم به حرم. بعد سلام رفتم سراغ جایگاه خدمتم . که فردی لبنانی وارد شد و شروع کرد به بوسیدن دست هایم و دعا وبعد رفت ... اما 5 دقیقه بعد با عجله برگشت و با کلامی شکسته گفت تبرک تبرک ... و 2 مشت پر از شکلات را بر روی دستانم ریخت و باز هم بوسید و رفت ... البته ناگفته نماند به بقیه ی خدام هم داده بود. من که از ته دل خوشحال شده بودم مثل همیشه کارم را شروع کردم ... دویدن به دنبال نوگلان باغ هستی...وبعد از یک بازی کوتاه و 1 دقیقه ای دادن شکلات ... شکلات هایی که مثل همیشه خدا رسانده بود اما این بار بیشتر عطر خدا داشت.. (تذکر جهت تایید سلامت شکلات. ابتدا یکی از آنها را خوردم و بعد یک ساعت به بچه هادادم .با توکل به خدا) نوشته شده توسط آسمان. خاطرات حرم 91 [ شنبه 91/2/2 ] [ 11:42 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
مولا جان امروز هم یکی از آن صدها جمعه ایست که برای دیدنت پشت پنجر ه های چشمانمان به انتظارت نشسته ایم . کودک کوچک اشک هایمان را بر دامن خود نشانده ایم تا کمی آرام بگیرد این دل دردمند و منتظر ... مولای من هر جمعه که می آیدبی قرار تو می شوند آسمان و زمین ... پرندگان سکوت می کنند در آشیانه هایشان تا شاید صدایی را که سالهاست چشم انتظار شنیدن اش هستند بشنوند... همه منتظر مردی هستند که آبروی روزگار است بوی عطر نرگس تو عشق ا به گریه وادار می کندو .. و گلها را هوایی نگاهت ... آقا جان من نمی دانم که چقدر باید بدوم تا چه فاصله ای باید نفس نفس زنم جاده های تو را تا به مرز معرفتت برسم... من که جز تو پناهی ندارم و امروز روز توست و من مهمان تو ام ... پذیرایم باش آقای خوبم... من روزهاو ماه هاست که دلم قهر کرده از خانه ی وجودم و خیمه زده بر سر راهت .. چقدر دلم برایت تنگ شده .. کاش می شد من هم نوازش دست های مهربانت را حس کنم .. خوش به حال بچه های کوچه های عاشقی که هر روز تو را میبینند و آرام می شود بغض تنهای یشان ... خوش به حال نسیم که هر روز با عطر تو جانی دوباره می گیرد ... هر سال بهار گل های باغمان هم دق میکنند از هجر دوری ات همه آرزو دارند تا دوباره سبز شوند با سلام تو ... خانه ی ما سالهاست تاریک است ومن از این تاریکی می ترسم اگر تا به امروز زنده ام فقط به امید نور وجود شماست.. آقاجان گم شده ام در این دنیای پر هیاهو ستانم را بگیر ومسیر زندگیم را نشانم بده... می دانم که برایمان غصه میخوری میدانم هر دوشنبه از غم امت رسول... دست بر کمر می گیری ... می دانم که چقدر پیر شده ای از جوانی ما... میدانم که شفاعت میکنی دلهای بیمار را ... چون میدانم که بزرگی و مهربان به تو پناه اورده ام ای امام مهربانم... باز هم قاصدک های دعایم را روانه ی آسمان می کنم تا به تو برسند تا اشک هایم را به تو نشان دهند تا بدانی اگر روسیاهم اما دلی عاشق دارم که هنوز راه عاشقی را یاد نگرفته ... مرا دریاب مولای من... اللهم عجل لولیک الفرج بغض بارانی دلم... نوشته شده توسط آسمان.
[ جمعه 91/2/1 ] [ 2:24 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |