بچه های خدایی |
در واکنش به تخریب های ناجوانمردانه اخیر:
حمایت طلاب مدرسه علمیه معصومیه از علامه مصباح + با بیش از 250 امضاء
ما جمعی از طلاب مدرسه علمیه معصومیه (سلام الله علیها)، ضمن آنکه از حرکت مبارکی که توسط حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت برکاته) که موجبات حضور حداکثری مردم را در انتخابات فراهم نمودند تشکر می کنیم و برائت خود را از کسانی که دانسته یا نادانسته سبب اختلاف بین روحانیت اصیل و جریان ولایتمدار می شود اعلام میداریم، حمایت قاطع خود را از گفتمان ولایتمداری حداکثری که باعث شاد شدن دل امت حزب الله و ولایت مدار ایران اسلامی شده است.
به گزارش پایگاه 598، جمع کثیری از طلاب و روحانیون مدرسه علمیه معصومیه قم در نامه سرگشاده حمایت خود را از شخصیت و مواضع حضرت علامه آیت الله مصباح یزدی (در برابر توهین های صورت گرفته به ایشان با انتشار پی در پی نامه های موهن) و همچنین جبهه پایداری انقلاب اسلامی اعلام نمودند.
متن این نامه به همراه اسامی امضاء کنندگان در ادامه می آید: بسم الله الرحمن الرحیم
إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ(فصلت: 30) این روزها عرصه انتخابات مجلس نهم را در شرایطی نظارهگر هستیم که ایران اسلامی پس از پشت سرگذاشتن کینه توزی های دشمنان خارجی و فتنه انگیزی های فریب خوردگان داخلی در اوج عزت و اقتدار اسلامی به سر می برد و با هدایتهای پیامبر گونه امام خامنه ای (مد ظله العالی) چشم خود را به قله های رفیع جهانی دوخته است. خدا را شاکریم که امروز صحنه سیاسی ایران اسلامی به آن حد از رشد و بلوغ رسیده است که معیار رقابت انتخابانی میزان نزدیکی و تقرب به خواست و اراده ولی زمان و انتخاب بین ولایتمدار بودن و ولایتمدارتر بودن است. و این مهم تحقق نمی یافت مگر با مبارزات، روشنگری ها، مجاهدات علمی و عملی علمای راستین تاریخ شیعه، آنهایی که همیشه در مبارزات علیه طاغوت ها و بی عدالتی ها پیش قدم بوده اند. آنهایی که در مبارزه با شعار طاغوتی جدایی دین از سیاست پیشرو بودند. آنهایی که با علم و تقوا و زمان شناسی شان به مدد عنایت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) نهال نوپای شیعه را به درختی تنومند تبدیل کردند که دیگر تندباد های کفر و شرک جهانی نیز قادر نیست به آن آسیب برساند. صد البته که آنان همیشه متحمل تندترین تخریب ها و ترورهای روحی و جسمی از سوی طاغوتیان، شیاطین خارجی و فریب خوردگان داخلی میشدند که در هر زمان متوجه علمداران و پیش تازان اسلام ناب محمدی(صلی الله علیه و آله) بوده است. امروز نیز حضرت علامه آیت الله مصباح یزدی(دامت برکاته) که رهبر عظیم الشأن انقلاب درباره ایشان فرمودند:"این سه جهت در ایشان (علامه مصباح یزدی) جمع است؛ هم علم، هم بصیرت به معنای حقیقی کلمه و هم صفا، این سه تا با هم در وجود ایشان خیلی ارزشمند است. خداوند متعال انشاء الله وجود ایشان را برای ما و انقلاب محفوظ بدارد و وجود ایشان را سالم بدارد تا همه بتوانند از برکات ایشان استفاده نمایند" کارنامهای درخشان دارند که پر است از مبارزات متعدد با طاغوتیان قبل از انقلاب در راستای تحقق نظام اسلامی و همچنین مبارزه با کج روی ها و انحرافات اعتقادی و فرهنگی بعد از انقلاب همچون مناظرات متعدد با تئوریسین های احزاب سیاسی منحرف، مبارزات جدی با اندیشه های لیبرالیستی دوران دوم خرداد، روشنگری های عمارگونه در فتنه 88 و پس از آن نیز مبارزه با انحرافات متعدد. اما امروز متاسفانه به سبب حمایت از گفتمان جبهه پایداری انقلاب اسلامی مورد هجوم عده ای غافل قرار گرفته اند. اگر امروز شخصیتی چون علامه مصباح یزدی(دامت برکاته) در تمامی صحنههای انقلاب و اسلام با توکل به خدا و با اقتدار پا در عرصه دفاع از ارزشهای دینی و انقلابی می گذارند امّا در دفاع از خویش کوچکترین قدمی بر نمیدارند حاکی از حقانیت اکاذیب نیست بلکه همواره سیره علمای حقیقی اسلام برآن بوده که آبروی خود را با خدای خویش معامله کردهاند و بخاطر آن از فعالیتهای علمی و فرهنگی جهادگونه خویش دست نخواهند کشید چرا که «تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ» (آلعمران 26) ما جمعی از طلاب مدرسه علمیه معصومیه (سلام الله علیها)، ضمن آنکه از حرکت مبارکی که توسط حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت برکاته) که موجبات حضور حداکثری مردم را در انتخابات فراهم نمودند تشکر می کنیم و برائت خود را از کسانی که دانسته یا نادانسته سبب اختلاف بین روحانیت اصیل و جریان ولایتمدار می شود اعلام میداریم، حمایت قاطع خود را از گفتمان ولایتمداری حداکثری که باعث شاد شدن دل امت حزب الله و ولایت مدار ایران اسلامی شده است اعلام میداریم و از همه رقبای انتخاباتی می خواهیم به موج اهانت ها، تخریب ها و تهمت ها علیه آن حضرات و جبهه پایداری انقلاب اسلامی پایان دهند. باشد که خداوند متعال همه ما را به راه راست هدایت فرماید. والسلام علیکم و رحمت الله جمعی از طلاب مدرسه علمیه معصومیه (سلام الله علیها) 13/2/91 [ چهارشنبه 91/2/13 ] [ 6:56 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
تقدیم به همه معلمان عاشق و ولایی . به خصوص شهداو جانبازان و آزادگان و ایثارگران گرامی... ای همیشه سبز .. ای همیشه بهاران ، ای انسان بی خزان تو خورشیدی ، تو کلام و آیت خدایی ، ای معلم تو اقیانوس محبتی و چشم هایت فانوس دریاییست که برای هدایت کشتی زندگی ما بیدار است ... تو همانند گلی هستی در میان شوره زارجهل و نادانی ، که عاقبت با مهرت شوره زار را به گلستان مبدل می کنی ... تو سبوی آب گوارایی هستی که با ان می توانی جهان را سیراب کرد... تو جانمان را با گلاب عشقت شستشو دادی و ما را با صفای نماز آشنا کردی ... من نهال خشکیده ای بودم که با زمزمه ی محبت تو جوانه زدم ... ندای تو زیباترین سرود زندگیست ... ای آشنا ، تو قلم را در دستانم نهادی تا حق را در صحیفه ی تاریخ بنگارم . حتی با خون تو که می توانست غرق آرزوهایی باشد ... آرزوهایی که چون رود بر خاک ها جاری شد ... خونی که مایه ی حیات امروز من بود... تو با نگاهت شکوفه های عمل و ایمان را در من رویاندی و کلام دلنشینت جانم را گرما بخشید... ای بهار ایمان ، ای غنچه ی تقوا تو را چگونه بسرایم .. تو را چگونه بخوانم ... چگونه می توان تو را فهمید ای گسترده ی بی نهایت ، ای افق بی انتها... روزت مبارک ... نوشته شده توسط آسمان. دل نوشته های نوجوانی... [ سه شنبه 91/2/12 ] [ 9:15 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
تقدیم به معلمان غریبم . معلمانی که بی منت آمدندو آرام درس بندگی دادند به ما و هیچ نگفتند ... معلمانی که خونشان را بدرقه ی راهمان کردند تا آباد شود کشورمان با لاله هایی که کاشتند ... معلمانی که از قطره قطره خونشان جوانه ی امیدی رویید بر خاک وطن ... من یاد گرفتم چگونه زندگی کردن را ... یاد گرفتم مرد بودن را ... یاد گرفتم ایستادن را ... معلمان من 12 ساله بودند .. 13 ساله بودند ...20ساله و 25 و ....75... معلمان من هیچ وقت باز نشسته نشدند و تا جان در بدن داشتند یاد میدادند به ما رسم زندگی را ... سرمشق زندگی ما با جوهر وجودشان نوشته شد جوهری که هیچگاه پاک نخواهد شد از دفتر دلمان ... و امروز هم سرمشق جوانان است هنوز ... گاهی شکسته می نویسند و گاهی جا می گذارند و چه خوب معلمانی داریم ما هر بار که عقب می افتیم خودشان می آیند و آرام دستهایمان را میگیرند تا درست بنویسیم مشق هایمان را .... معلمان من یاد دادند نماز خواندن را به من ... و داستان عاشورا را برایمان بازی کردند تا خوب بفهمیم و خوب یاد بگیریم ... معلمان من یاد دادند که غرور غباری بیش نیست و گناه چون سمی است که از درو متلاشی میکند روح را ... و یاد دادند چگونه دوستی کنیم با آسمان ... من درس شجاعت و مردانگی و غیرت را در لابه لای جسم های به خواب رفته شان یا فتم ... در آن سینه ی غرق به خون و چشم های بازی که به من اشاره میکرد برخیز ... من از قطره قطره اشک های شبا نه شان یاد گرفتم مسیر خدا را ... و تواضعی که مرا یاد لاله های واژگون می انداخت... وحالا ای معلمان عزیزم برایتان مینویسم . .. ای معلم عزیزم تو با نگاهت زمستان نادانی و کوتاهی مرا به بهار پیوند دادی و با اینمان و صداقتت آتشی در نهادم افروختی که هر لحظه شعله ور تر می شد آتش مهر به دانستن و رسیدن به خدا ... با چشمانی سرشار از عشق و ایثار و محبت ، الفبای محبت و زندگی را ازتو آموختم و دریافتم خواستن را ... ای شکوه ایثار ... ای آنکه طلوع تو غروب تباهیست . کلام تو نشات گرفته از چشمه ی الطاف خداوندیست ... ای خوب . ای نجیب . راهت همیشه مستدام ...
نوشته شده توسط آسمان.. [ سه شنبه 91/2/12 ] [ 8:57 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
مولا جان ... کجایی آقای خوبم ... می دانم می دانم که داغ مادر بر دل داری ... می دانم که شما هم چند روزیست دست به کمر راه می روید... من شرمنده تر از آنم که بخواهم این روزها با شما همدردی کنم ... من روسیاه تر از آنم که بخواهم بگویم مولا شانه هایم . جانم برای تکیه دادنتان آماده است ... نمی دانم چه با حال دلم کنم ... این روزها همه دوست داشتند تا شما هم در جمع ما حضور داشته باشید ... چگونه بگویم این روزها حال غربت زیاد شده و نبود شما این غم را صد برابر می کند ... اگر مولا علی (ع) پدری می کرد بر یتیمان .... اگر هر شب لقمه نانی را بر در خانه ها می گذاشت ... شما هم مولای من در حق ما هر روز و هرشب پدری می کنید و ما باز هم نمی بینیم . ما نمی بینیم لحظه هایی را که به حرمت رویت خدا قلم عفو بر گناهانمان می کشد و اشکی که روانه می شود از درد و چون در نجف می ماند در عرش خدا برای ضمانت من ... ومن نمیبینم ... خوب می فهمم که هر شب و صبح لقمه های نانم را مدیون نگاه شما هستم ما سالهاست از نبودن شما یتیم شده ایم ... ما سالهاست نمک گیر سفره ی مهرتان هستیم ... نه .. نه .. مولای من ... ما خوب می شناسیم شما را ... ولی شاید گاهی از سر جوانی ، جوانی کنیم ببخش . اگر مولا علی (ع) به فقیر ی کمک می کرد و در جواب نفرین بر نامش می شنید و غریبانه قدم میگذاشت در کوچه پس کوچه ها ... ما اینگونه نیستیم نکند احساس غریبی کنی مولا ... این شهر همه مدیون نگاه شما هستند همه خوب می دانند هر چه دارند به برکت وجود شماست ... ببخش ... ببخش اگر کوتاهی میکنم از خودم نیست ... نفس من هر روز با من می جنگدو من زخمی شده ام از شکست های پی در پی.. خنجر گناه مدتهاست مرا از پای در آورده و من منتظر نگاه شما هستم تا شفایم دهی ... این روزها فقط از غم مادر نوشتم و از درد دل هایمان ... این روز ها من از غم دل می نوشتم و فریاد می زدم .. اما حالا می خواهم با شما سخن بگویم تا کمی آرام شوم .این روزها و شب ها مدینه و کربلا شما را می خواهد اینجا پر از داغ دل دیده است اینجا پر از بچه هاییست که چند روزیست بی تابی مادر می کنند ... اقا برای دل گریه کنان مادر بیا ... برای دل زینب ها ... برای دل حسین ها ... بیا تا مرهمی شوی بر زخم دل های بیمار ... همه منتظرند تا در عزای مادرتان شریک شوند همه منتظرند تا روزی برسد با پرچم هایی به نام کاروان حضرت مهدی (ع) بر سر قبر بی نشان مادر برویم . روضه بخوانیم و با صدای بلند گریه کنیم ...
دل نوشته ی آسمان ... [ شنبه 91/2/9 ] [ 11:19 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
احساس خوشبختی باور خویشتن است ،پس آن روز که خود را واقعا بشناسیم و توانایی هایمان را بر شماریم و به قدرت اراده مان یقین یابیم ، خوشبخت ترین انسان روی زمین خواهیم بود ... چرا که از ان لحظه با عزت نفس صد چندان در مسیر زندگی حرکت خواهیم کرد و این راز رسیدن به روح انگیز ترین خاطره ها و رویاهاست . رویایی به ظاهر غیر قابل تحق که تنها و تنها با ذره ای خواستن وبا باور به قدرت کائنات به حقیقت می پیوندد . پس اگر آرزویی داریم ذهنمان را از زوائد پاک کنیم و فقط به آن بیندیشیم ... احساس کنیم آن را در میان دستهایمان داریم و با ایمان به نیروی الهی پس از مدتی به آرزویمان می رسیم .. دنیا را با تمام ناملایماتش ، دلپذیرترین مکان هستی بدانیم .، چرا که کثرت سختی ها ، شیرینی پیروزی ها را در پی دارد و در عین حال مصائب مسیر زیباترین خاطرات آینده خواهد شد. از خدا بخواهیم تا قدرت درک ما رابیشتر و بیشتر کند... [ شنبه 91/2/9 ] [ 11:16 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
وقتی که بچه بودم اگر تو درسم تنبلی میکردم ویا اگر غیبت میکردم اگر شیطنت بیجا میکردم یکی از بزرگترها رو همراه خودم به مدرسه میبردم تا ضمانت منو بکنن تا از مدرسه بیرونم نکنند. ویا اگر در حق کسی بدی میکردم با واسطه میرفتم جلو تا منو بخاطر کسی که همراهمه ببخشند. حتما برای شما هم خیلی پیش اومده . . . امروز داشتم فکر میکردم برای اشتباهاتم . کوتاهی هام. گناهانم . با چه کسی به حضور خدا برم . تو این شهر غریبمو کسی و ندارم. به سمت حرم خانم فاطمه معصومه (س) به راه افتادم وقتی چشمهام به حرم افتاد التماس شروع به باریدن کرد و اشکهام زیر بارون رحمت خدا خیس شد. . . بی اختیار گفتم امروز شفیعم میشی. میشه همراهم باشی . با خجالت خواهش کردمو آرامشی که حس کردم گواه بر رضایت بود با اطمینان کامل به سوی قبله رفتم وهر وقت که دلم میلرزید به سمت ضریح نگاهمو پناه میدادم . . . حالا من با بزرگترم امدم تا خدا مرا ببخشد وچقدر حس خوبی بود که میدانی اخراجت نمی کنند هیچ . . . با دنیایی از محبت نوازشت میکنند. . . امروز کودکی بودم که راهم را پیدا کردم و کسی بود که مرا برای رسیدن یاری کند . . .کسی بود که پناهم داد تا عیبهایم را دیگران نفهمند . . . کسی بود که . . . خوشا به حال ما شیعه ها که هر وقت اخراجی شدیم قبل اینکه همه با خبر شوند بزرگانی را داریم که ضمانت مارا بکنند بدون منت . . . کسانی را داریم که مواظب ما هستند وبرایمان دعا میکنند. . . هرچند باری که چک نفسمان برگشت بخورد هستند کسانی که باز هم ضامن ما می شوند و نمی گذارند زندانی دنیا شویم. . .
خاطرات التماس...آسمان88 [ پنج شنبه 91/2/7 ] [ 11:3 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
خیلی با هم دوست بودیم. گفتند :(( چون توی عملیات احتمال داره برای یکی از شما اتفاقی بیفته، صلاح نیست با هم باشید. چون دیگه نمیتونید بجنگید.)) قبول کردیم . او به گردان یونس (ع) رفت و من هم در گردان امام حسین (ع) ماندم. چند روز به عملیات مانده بود، که برای وداع سراغم امد. اما من در گردان نبودم. ندیدمش . برایم پیغام گذاشته بود که این ((عملیات اخر منه )) به سراغش رفتم. گفتند جلو رفته است. به منطقه رفتیم سراغش را گرفتیم . گفتند برای عملیات رفتند. بعد از عملیات به تعاون رفتیم. یک فیلم از تلویزیون عراق گرفته بودند. گفتند بیاید ببینید ،شاید بتوانیم بچه های گردان را شناسایی کنید تا بتوانیم به خانواده هاشان خبر دهیم. حسن را انجا دیدم، کنار اب اروند، خیلی ارام روی خاک افتاده بود. عراقی ها داشتند کنار جنازه ی پاکش می رقصیدند. . . پس از چند سال بچه ها جنازه اش را در تفحص پیدا کردند. سر نداشت. فقط یک مشت استخوان بود. بعثی ها دور پیکرش رقصیده بودن و . . .سرش را . . . [ پنج شنبه 91/2/7 ] [ 10:59 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
مینشینم بر روی ایوان دلم تا کمی تماشا کنم آسمان را ... من سکوت می خواهم سکوتی سرد تا خوابم نبرد... من سکوتی می خواهم تا فقط صدای خودم را بشنوم . تا خودم را پیدا کنم که در کدامین ناکجا آبادی گرفتار خواسته های دلم شده ام . من خودم را سالهاست در هیاهوی شهر گم کرده ام . در لابه لای لباسهای رنگین و غذاهای چرب... من یادم رفته که بوده ام و مادرم چه چیزهایی به من یاد داده ... فقط میدانم مسلمانم و شیعه ی علی . اما یادم رفته مسلمانی کردن را ... شیعه بودن را . روزهای جوانی ام با من رقابت دارند انگار با باد هم نفس شده اند می روند و من برگ برگ تقویم را ورق میزنم تا شاید به او برسم اما همیشه جلوتر است و من جا مانده از آرزوهایم کم می آورم ... همه چیز برایم تکراری شده من پیدا نکردم گنج آرزوهایم را در این دنیا . تازه فهمیده ام که خیال هایم نتوانستند خودشان را در این دنیای کوچک بزرگ نما جا کنند ... سهم من از این دنیا فقط تکه قبری است که دیگر حتی برای من هم جا ندارد و باید مهمان شوم بر قبرهای دیگر ...دنیا برای من 1000 سال بوده . ومن فکر می کردم عمر من هم مثل نوح خواهد بود ... ای کاش کشتی نوح اینجا بود تا مرا نجات دهد از دست نفسم . نفسی که از پشت بر دلم خنجر زده . نفسی که برایم رفاقت نکرد ... من چون ماهی جدا مانده از دریا میترسم که شکار شوم . فرار می کنم از این چشمه به آن چشمه . اما میدانم که پایان کار شکار شدن است و مردن ... هر روز میبینم تابوت هایی را که می برند و می شنوم التماس هایی را که بوی حسرت می دهند و من بیشتر میسوزم چون ذغالی که خاکستر میشود من هم به خاموشی نزدیک تر می شوم برایم گذشت آن شعله های آتشی که غرورم را به اوج می رسانید من خاکستری شده ام که به امید نسیم باد نفس میزنم و او از نفس اش به من بخشیده تا چند ثانیه بیشتر زندگی کنم . من حال و روزم چون کسی است که در کویری داغ و سوزان به آخر خط رسیده و نباید اعتماد کند به سراب هایی که گمانی بیش نیستند ...من دیگر به توهم های چشم هایم هم اعتماد ندارم .توهم هایی که امیدی دروغین بودند و مرا خام خوشی چندثانیه ای کردندو بازهم زمین خوردم از ارتفاعی بلند ... من حالا که دیگر پناهی ندارم . چشم هایم را میبندم و هاجر میشوم و پا میکوبم بر زمین نفسم تا چشمه های زلال معرفت خداوندی در دلم دوباره جوشان شود . من تشنه ی نگاه خداوندم . بازگشتم از مسیری که اشتباه رفته ام و حالا من می چرخم به دور کوه تا خدا مرا سیراب نگاهش کند... دل ن و ش ت ه آسمان [ پنج شنبه 91/2/7 ] [ 12:53 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
امروز باید برای مراسم خطبه خوانی میرفتیم حرم و حضور خدام هم تا حدودی طبق رسم های آیینی حرم ضروری بود ...اما به دلیل خستگی صبح دیر بلند شدم. و آماده حرکت به سمت حرم ... ظرف چند ثانیه حاضر شدیم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتیم و جمعیتی که منتظر اتوبوس بودندو اتوبوسی که هنوز نیامده بود ... دیر شده بود باید زودتر می رفتیم ... من و همسرم تصمیم گرفتیم با ماشین برویم ... ولی کدام ماشین... داشتم فکر میکردم که باید چه کنم ... از طرفی امروز هم بخاطر شلوغی نیاز بیشتری به خادم داشتند جهت خدمت به زائرین حضرت ... در همین حین ماشینی از نوع با کلاس که اسم اش را نمیدانم برایمان بوق زد و ما هم از خدا خواسته سوار شدیم و جالب بود چیزی که متوجه شدیم این بود که این راننده ی محترم به احترام شال سبز و سیدی ایستاد و ما را تا حرم رساند که ان شاالله خدا خیر دنیا و آخرت را نصیبشان کند... با خودم گفتم مادر جان خوشحال باش هنوز هستند کسانی که به فرزندانت احترام می گذارند و به حرمت شما محبتشان را نثار اولاد پیغمبر خدا می کنند...
نوشته شده توسط آسمان ... خاطرات امروز... [ پنج شنبه 91/2/7 ] [ 12:2 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
امروز همه آمده بودند برای عزای مادر غریبت ... یکی پیشانی اش را خاک و گل کرده بود ... یکی چادرش را ... یکی پیرهن اش... یکی بر سر می زدو یکی بر سینه ... یکی هم آرام در گوشه ای از خیابان زانوی غم بقل گرفته بودو هق هق اشک هایش را در گوش زمین فریاد می زد... همه جای شهر رنگ عزا گرفته بود و انگار همه می خواستند به شکلی عقده ی دل وا کنند یکی برای مادر روضه می خواند یکی برای دل اش طفلان علی را نوازش می دادو... تابوتی بر روی دوش جوانان و فریادهایی که داغ دل آسمان را تازه کرده بود آتش گرفته بود دل خورشید هم امروز...اشک هایش بر گونه های جوانان شهر روضه ی غم می خواند... بوی عطرگلاب . بوی عطر یاس مجنون میکرد دلهای عاشق را ... و یا زهرایی که زمین را زمین گیر دنیا کرد... مولا جان امروز همه آمده بودند تا برای مادرت گریه کنند تا فریادهایی را که زینبین و حسنین نتوانستند رها کنند در میان فریادها آزاد کنند همه آمده بودند تا کبوتر دلشان را از میان دسته های عزا روانه ی قبر بی نشان مادر کنند... شمع هایی که سالها روشن می شوند و از بی نشانی می سوزندو خاموش می شوند ... مولای من امروز تو در کدام مجلس مادر بودی ؟... مولای من همه آمده بودند تا به صاحب عزا عرض تسلیت گویند اما نمی دانم شما در کدام دیار غریبی گل های اشکت را می کاشتی بر زمین خاکی خدا ... مولای من نکند شما هم با چاه سخن می گویی ... نکند اشک روضه های مادر را به چاه سپردی... نکند شما هم محرمی نداری... امشب همه ی ما عزاداریم و یتیم شده ایم دوباره ... هرچند گنه کاریم و روسیاه اما ما را هم شریک عزایتان بدانید ... مولای من چشم امید همه به نور وجود شماست ... ظهور شما بر دل ما بغض زمین را می شکند و زمین خواهد گفت راز چندصد ساله ی خود را ... همه انتظار را با جان می خرند تا انتقام بگیرند ... انتقام قلبی را که شکسته شدو یک شهر شنیدندو سکوت کردند ... انتقام پهلویی را که خد تاریخ را هم خمیده کرد... انتقام بازویی را که چشم های گریان علی (ع) را کبود کرد... اللهم عجل لولیک الفرج...
غ م ن و ش ت ... آسمان بچه های خدا [ چهارشنبه 91/2/6 ] [ 11:40 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |