بچه های خدایی |
درخیال بارانی ام ، گلهای باغچه ام با یاد تو سیراب میشوند و پرندگان به عشق تو آواز سر می دهند. . . پروانه ها با مهر تو پر میزنند، دریا برای تو خود را به زمین میکشاند و با موجهایش برای تو عشق را میخواند. . . آسمان برای دیدن تو میگرید ومن هم زمزمه های دلتنگی ام را برای تو سر میدهمو فریادمیزنم خدای مهربانم دوستت دارم. . . خدایا دلم میخواهد در نهایت تنهاییم ، در میان سبزه زارهایی که همه از لطف و کرم و عنایت توست بنشینم و به آسمان نگاه کنم ، به ستاره هایی که بی ستون به اراده ی تو ایستاده اند وبه خورشیدی که از عشق تو هر روز در تب خود میسوزد بنگرم . و عاجزانه فریاد بزنم، ملتمسانه از درگاهت بخواهم.، که مرا درمیان این همه آشفتگی های زمانه با گرگ های نفس و جهل و نادانی رها نکنی، مرا در میان این دنیای بی رحم، میان این روزهای طمع کار به روزگار نسپاری. . . ومرا اینچنین رها نکنی ، پناهم دهی در محراب مومنان و سجاده نشینان در گوشه ای از حریم لطفت. . . ((یا سریع الرضا اغفرلمن لا یملک الا الدعا)) [ پنج شنبه 90/9/10 ] [ 7:32 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
به خونه آمده بود تنش پر از شیشه . سنگ های ریز. . . بدنش خونی بود25سالش بود یک عده آدم ناجور ریخته بودن سرش و خیلی زدنش. دیگه بی حال شده بود . . . مادر از شدت ناراحتی از حال رفته بود حالا من بودمو یک برادر مجروح و زخمی و خونی. . . یک قیچی آوردم و یک موچین برای بیرون کشیدن شیشه ها از بدنش.. . اما همین که پیراهنشو پاره کردم غم مظلوم کربلا تمام وجودمو گرفت. به گردنش نگاه کردم سرش سالم بود . . .گردنش خراشی نداشت . . . هر خورده شیشه ای رو که در می آوردم یاد تیرهایی می افتادم که به جسم مظلوم کربلا خورده بود و این اشک بود که مانع ادامه کارم میشد. به گردنش بوسه ای زدم و محاسنش را نوازشی کردم تا دلم آرام شود اما یاد خواهری افتادم که بدن برادرش جای بوسه نداشت . . وباز صدای شکستن دلم را شنیدم و از درون خورد شدم از درد. . . پیراهنی تمییز اوردم تنش را پاک کردم و زخمهایش را بستم و مادر را دلداری دادم . . . یاد پیرهن پاره پاره ی ارباب ا فتادم و خواهری که هیچکس را نداشت تا دلداری اش بدهند. از آن روز فهمیدم که در کربلا بر زینب کبری چه گذشت. . . برادرم آرام خوابید کسی بر سینه اش ننشست. . . فقط میتوانم بگویم بمیرم . . .بمیرم برای دل زینب. بمیرم برای دخترک 3ساله که از غم پدر دلش پاره پاره شد. . . نمیدانم چه کسی در آن روز دستان مادر را داشت تا ازغم پسرش بر زمین نیفتد آخر پهلوی مادر شکسته است . . . [ چهارشنبه 90/9/9 ] [ 8:26 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
تو کوچه همیشه منتظر بودیم کی مامان میاد . . من و خواهرو داداشم ، اخه مامان محرم ها همیشه میرفت روضه ی حاج خانومشون . اونجا هم بهشون نون خشک و حلوا و خرما گاهی اوقات آجیل مشکل گشا میدادن. سر یک تیکه نون خشک چه دعوایی میشد . از صدتا پفک و شکلات و لواشک برامون خوشمزه تر بود. چه لذتی داشت نذری امام حسین. . . از همون نون خشکها نمک گیر اقا شدیم وتا امروز تمام وجودمون پر میزنه برای محرم و ذکر یا حسین (ع). . . چقدر زود گذشت دعوا سر رفتن به مراسم ها همراه بابا. زنجیرها سنگین بودن اما بابا میداد تا ماهم کمی سنگینی زنجیرو تو دستهامون حس کنیم به یاد طفلان کوچکی که با دست بسته و داغ دیده میان سنگ و خار بیابان پابرهنه. . . کاش کمی به دوران کودکی فکر کنیم به دلی که نمیدانست چه شده اما ناخودآگاه میلرزیدو اشک میریخت. . . [ چهارشنبه 90/9/9 ] [ 8:12 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
برای سینه زدن رخصتی بده آقا به دست خسته ی من قدرتی بده آقا شبیه سال گذشته دوباره آمده ام برای خوب شدن فرصتی بده آقا دوباره قصد نمودم که نوکرت باشم در این دو ماه عزا همتی بده آقا دعای خیر پدر بود آمدم اینجا به سفره ی پدرم برکتی بده آقا از آن قواره ی مشکی که دست فاطمه است به روضه خوان خودت خلعتی بده آقا زغصه های سر غرق خون تو بر نی چگونه لطمه زنم جراتی بده آقا سر مطهرتان بارها زمین افتاد میان روضه به من طاقتی بده آقا
وحید قاسمی [ چهارشنبه 90/9/9 ] [ 8:0 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
تصادف کرده بود حالش خیلی بد بود از همون لحظه تصادف بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بودرفته بود تو کما . دکترها چند بار سرش را عمل کردند اما بی فایده بود. مادرش بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود تعادل روحیشو از دست داده بود. تمام پیراهنش را پاره کرده بود . فقط فریاد میزد سعید. من سعیدم را میخوام و باز از حال میرفت. . . نزدیک یک ماه بود دیگه دکترها میخواستن خانواده را آماده کنند برای یک خبر بد. اما جرِات نداشتند. شب اول محرم رسیده بود وصدای ناله ها بلندتر شد. سعید سید بود و تمام تختش شده بود پارچه های سبز طواف داده شده کربلا. همه روز روضه خوانی بود و توسل . صدای التماس یا حسین (ع) یا زهرا (س) تمام محل را گرفته بود. بعضی ها فکر میکردند سعید مرده . . . از روز سوم محرم خونه ی سعید شده بود حسینیه. دسته ها می آمدند و سینه میزدند و شفای سعید را طلب میکردند. در آن سال تمام مراسم ها در خانه سعید برگزار شده بود هر چه دکترها نا امیدتر میشدند دستها بیشتر به التماس بالا میرفت. ونگاه هایی که به به پرچم یا حسین دخیل میبستند. بیشترو بیشتر میشد . . . در روز صدها نفر از محل های دیگر می آمدند و رو ضه علی اکبر را میخواندند و چه قیامتی برپا میشد. شب تاسوعا الم ها را آوردندو سینه زنی ها تا صبح ادامه داشت . دکترها دیگر جواب کرده بودند. . . شاید قسمت این بود که او برود ویا . . بعضی از افراد فامیل خواب نما شده بودند یکی سعید را در کربلا دید . . . دیگری او را در حال سینه زنی. . . و. . . ظهر عاشورا فرا رسید . انگار واقعا کربلا بود سوز سینه و عزا ، دلها را تکه تکه میکرد . صدای قرآن . از سویی دیگر فریادهای یا حسین. زنجیرهایی که پیراهن ها را . . . سعیدهایی که برای غربت حسین پیرهن دریده بودند و مادری که به هوش نمی آمد .سعید بهانه ای بود برای وا کردن غم دل . بهانه ای بود برای آنکه بی ریا اشک بریزی و ناله کنی بر مصیبت حسین (ع) . . . میان آن همه شور ، فریادی جگرها را سوزاند. پدر لباس مشکی سعید را که برای محرم ها به تن میکرد به هوا برد و به سوی آسمان گرفت و حضرت زهرا و آقا قمر بنی هاشم را به لباس سیاه پسرش و سالهایی را که سینه زن اقا بوده قسم داد و فریاد کشید این تنها دارایی من برای شماست سالها با این پیرهن خدمتگذار عزادارانت بود یا زهرا یا عباس یا حسین . من امروز این پیرهن را به اشک عزادارانت تبرک میکنم . من سعیدم را به شما میسپارم . من دیگر هیچ چیز ندارم و جز شما دیگر به چه کسی پناه ببرم. برادر سعید پیراهن را در آغوش گرفت و از حال رفت . و جالب تر اینکه باز مصیبت کربلا آغاز شد پیراهن چاک چاک حسین (ع). . . فریادو ناله ها بیشترو بیشتر شد که صدای اذان با غمی جگر سوز فضا را پر کرد الله اکبر . . .الله اکبر آقا رضا با بغضی سنگین از بیمارستان آمده بود فقط گفت سعید . . .سعید . . . تکان خورد دستهایش را تکان داد. . . (حالا سعید ازدواج کرده و پسری به نام ابوالفضل دارد.) [ یکشنبه 90/9/6 ] [ 3:11 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا باشد دعای فقیران رو سیاه گویند باز است باب رحمت به سوی خلق ما آمدیم با دلی شکسته به سوی حق گرچه نداریم باری به کوله، توشه به راه اما امید بسته ایم به رحمت حق در این سرا دنیا که مارا بسان گل آبی فرو برده است ما هم به رنگ لجن گشته ایم تباه،این بوده است حالا که به درب خانه منزل نخواهد کسی مرا آیم به سوی تو ،که داده ای وعده ای مرا آسمان [ یکشنبه 90/9/6 ] [ 2:28 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
خدای مهربانم شکرت . شکرت خدا که باز هم من زنده ام . . . زنده ام تا برای حسینم اشک بریزم. شکرت که توفیق دادی تا شب اول محرم وجودم نوای یا حسین (ع) را دوباره درک کند . . . خدایا شکرت که سالی دیگر محرمی دیگر زنده ام تا پرچم حسین (ع) را بر سینه بگیرم و برای غریبی اش گریه کنم . خدایا شکرت که زنده ام تا باری دیگر مهمان سفره ی پر از برکت ارباب شوم خدایا نمی دانم . نمی دانم چگونه شکرت را به جا بیاورم. . . [ شنبه 90/9/5 ] [ 8:36 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
همیشه همه ی جمعه ها اتاقم را آب و جارو میکردم و از حیاط خونه چند شاخه گل یاس توی گلدون میگذاشتم و برای دل خودم منتظر میموندم که آقا بیاد به دیدنم. و نگاهی به من حقیر هم بکنه. از ترس گناهام اول روضه ی حضرت زهرا را پخش میکردم و بعدش تا غروب قرآن میگذاشتم . همیشه آخر هفته ها وقتی میخواستم گل های یاس تو گلدون را عوض کنم دلم میگرفت و اشکم سرازیر میشد. با خودم میگفتم خوش به حال اونایی که آقا همیشه بهشون سر میزنه. گلهای یاس خشک شده راهم نمی انداختم میزاشتمش توی یک صندوق و جمع اش میکردم اونوقت هر کس میرفت جمکران میگفتم بیرون مسجد بزارن یک گوشه ای. اما شاید از خیالم بود که اگر هم خیال بود خوش بود . احساس آرامش میکردم . یک شب خواب قشنگی دیدم نزدیک جمکران بوته های یاس بود و وسط اون گلها مردی از جنس نورو صداقت و مهربانی بود . . . آمد تا بگوید من تو را میبینم و صدایت را میشنوم . . . از آن روز به بعد همیشه حضورش را حس میکنم. . . اللهم عجل لولیک الفرج [ جمعه 90/9/4 ] [ 10:45 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
3روز مونده بود به محرم ، صدایی من و به حیاط خونه کشوند به سرعت خودمو رسوندم تو حیاط. اسب سفیدی مضطرب و نگران توی حیاط بود شال سبزی به گردنش آویخته بود و انگار دلش پر از درد بود التماس از چشمانش می بارید. از من کاسه ی آبی تقاضا کرد . گفتم تو اینجا چه میکنی . صاحبت کیست؟ صدایی از دل آسمان بر آمد که این اسب ذولجناح است من که وجودم شروع به لرزیدن کرد با اشاره ی اسب به آسمان نگاه کردم . آسمان نبود زمین کربلا بود. تاریک و خاکی . یک سمت آسمان لشکر یزیدو سمت دیگر امام حسین (ع) و یارانش. سمتی دیگر خیمه هایی بود که بوی غربتش چشمها را می سوزاند. تازه فهمیدم برای چه کسی آب میخواهد به سرعت رفتم و ظرف آبی را آوردم اما اشک ذولجناح زمین را خیس کرده بود. مانند طفل بی تابی اشک میریخت. وقتی به آسمان نگاه کردم جنگ شدیدی شروع شده بود به اسب التماس میکردم تا مرا با خود به آنجا ببرد اما فایده ای نداشت . زمین و زمان زیرو رو شده بود آسمان رنگ خون گرفته بود همه جا آرام شده بود اما کسی را دیدم که به روی سینه ای چاک چاک نشسته .و شمشیر میکشد. . . صدای ناله ی زینب (س) را شنیدم خودم را به زمین میزدم و از شدت درد فریاد میکشیدم . اما هیچکس صدایم را نمی شنید فریاد میزدم انکه سر میبری حسین (ع) است کمک کنید. . . از سخت بودن صحنه ها از حال میرفتم اما هر بار که به هوش می آمدم داغی دیگر به سینه ام می نشست. آسمان آرام گرفته بود که سرها به روی نیزه رفتند وای خدا بمیرم برای دل زینب (ع) بمیرم برای رقیه (س). . . بمیرم برای اسیران کربلا. . . صدای فریاد ملائکه و آسمان را می شنیدم . دست و پاهای تکه تکه شده و جسم های بدون سر جگر را میسوزاند. دودو آتش سینه سرخ آسمان را سیاه کرده بود. و خیمه هایی که در آتش میسوختند. همه چیز تند و پشت سر هم به نمایش گذاشته شده بود. صدای تازیانه و شلاق و فریاد کودکان اشک زمین را در آورده بود . . . ذولجناح اشک میریخت و خود را به زمین میکوباند. التماسش کردم آب را ببرد اما نبرد و در حالی که اشک میریخت به سوی آسمان رفت. غروب بود که از عرش خدا صدای اذانی سوزناک به گوش میرسید اذانی که هنوز صدایش مرا درهم میشکند کاروان رفته بودو فقط سوزودردو آه مانده بودو جسمهای . . . با صدای اذانی که در خواب شنیدم بیدار شدم و متوجه شدم وقت نماز صبح شده اما تا یک ساعت نمی توانستم تکانی بخورم بدنم داغ و خشک شده بود به شدت عرق کرده بودم و بدنم میسوخت . زبانم قفل کرده بود و اشک حسرت در چشمانم میجوشید. چرا مرا با خود به صحرای کربلا نبرد چرا آب را نپذیرفت. شاید رساندن آب به طفلان حسین (ع) لیاقت میخواست که من نداشتم . اما از آن روز به بعد همیشه در فکر آن هستم که چه کردم . . . حالا باید مراقب اعمالم باشم مراقب همه ی لحظه های زندگی ام . تا شاید روزی لایق آن شوم تا ذولجناح از من کاسه ی آب را بپذیرد.. . چند روز بعد این خواب سفر کربلا قسمت حقیر گشت. (این خواب بر اساس واقعیت از یکی از دوستان نقل شده)این تنها خلاصه ای از آنچه دیده شد است. [ پنج شنبه 90/9/3 ] [ 7:17 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
شب میلاد حضرت زهرا (س) بود طبق برنامه گذشته همیشه شکلات بسته بندی میکردم و روز میلاد خانم به دیدن داداشهای شهیدم میرفتم . اون روز بازهم مشکلی پیش آمد که نتو نستم برم اما شب که شد تا چشمهامو رو هم گذاشتم دیدم تو بیت الزهرا هستم یک مکان کوچکیست کنار قبور شهدای گمنام که مراسم های معنوی و مذهبی در اونجا برگزار میشه. من و همسرم و خانواده همسرم که همه سادات هستن در آنجا هستیم و سفرهای زیبا پر از شکلات و شیرینی اونجا پهنه. و کسی مشغول مولودی خوندنه. تازه متوجه شدم بانی مجلس داداشهای شهیدم هستن . بهم خوشامد گفتن و دعوتم کردن تو مراسم 8 نفره شان شرکت کنم . بازهم بهم خندیدن و گفتن غافلگیر شدی بابا چند بار تو مارو دعوت کردی حالا هم یک بار ما . . . بعد از پایان مراسم از من خواستن تا برای همه فامیل شکلات بر دارم . اما من هرچه از شکلات ها بر میداشتم نه تنها کم نمی شد بلکه بیشتر و بیشتر میشد . سر از حکمت خواب در نیاوردم اما از اینکه حساب همه چیز دستشونه خیلی خوشحال و ناراحت شدم . خوشحال از اینکه به یادم هستن و ناراحت از اینکه شرمنده از گناهانم شدم. . . [ سه شنبه 90/9/1 ] [ 4:48 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |