سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

اما حسینو آسمان هنوز سیاه پوش عزای حسین علیه السلام است. . .

نمیدانم در دلش چه میگذرد. . . اما انگار با هیچ کس دردو دل نمی کند. . .

چون مادری دل شکسته قاب عکسی از نام ارباب را بر سینه گذاشته و سالهاست که در دلش غوغاست . . .

 او قرن هاست کمرش از ظلم روزگار شکسته. . .

دیگر از چشم های آسمان خون میبارد . . .

او هم داغ دیده است . . .

کاش ما هم کمی شبیه آسمان بودیم . . .

 


[ یکشنبه 90/10/18 ] [ 5:29 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

وآن روزگار رقابت بر سر نام خدا بود. و تمام مدها بر روی چند حرف خلاصه میشد. . .

الله. . .

یا فاطمه . . .

یا حسین. . .

. . .

و با قلم دل و جوهر عشق حک میکردند نام عشق هایشان را . . . عشق های واقعی. .

و آرام میشدند و با افتخار گام بر میداشتند. . .

 و واقعا چه زیبا و دلنشین میشدند. . .

برای همه زیبا بودند و همه مجنون نگاهشان بودند. . .

و رفتند با همان مد زیبا تا ما یاد بگیریم. اما حیف که ما هنوز یاد نگرفتیم الفبای عاشقی را. . .

تا .. .

ما جوهر عشقمان رنگی ندارد و حکاکی بی فایده است. .

 

شهدا


[ شنبه 90/10/17 ] [ 9:15 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

پسران ایرانیمدمد

اینان به دنبال چه میگردند . آیا تصویری به این زشتی  به روی پیرهن معنا ی خاصی دارد ؟

لباس پاره و موه های ژولیده و تیشرت هایی با عکس هایی زننده و بد رو. . .

به راستی چقدر بر زیباییشان تاثیر می گذارد. . .

جز حمایت از غربی ها و مدهای پر از نفر تشان از ایرانی ها چه سودی دارد . . .

ما با این ظاهر به کجا خواهیم رسید به نا کجا آباد زمان. . .

به خرابه ای  که پر از جوانانیست که چشم هایشان را بسته اند تا به بی نهایت برسند. به زیبایی کذایی. . .

وای که چقدر دلم برایشان میسوزد.

 به روی این لباس ها جای عکس خیلی ها خالیست. . .

خیلی زود همه چیز را فراموش کرده اند . خون شهدا . داغ دل مادرها. و اشک چشم فرزندان یتیم.

نام و عکس خیلی ها که جز خوبی برای ما نخواستندو ما نیز بر سر سفره شان نمک خوردیم و نمک دان . . .


[ شنبه 90/10/17 ] [ 9:8 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

غم نامه

چقدر زود دارد یادمان میرود بی تابی دخترک را. . .

 چقدر زود یادمان رفته غمنامه ی زینب سلام الله علیها. را . . .

و چقدر زود از عزای ارباب در آمدیم. . .

هنوز زینب برای سر برادر نالان است و ما رفتیم برای زندگی خودمان. دلم میسوزد .

فقط چند روز گریه تا اربعین با قیست و ما در این روزها شادیم و انگار ماهم زود فراموش میکنیم زمان را .

اشک ها بیایید که قافله در راه برگشت است. اشکها بیایید تا از کاروان گریه های حسینی جا نمانید .

ما که سالهاست جا مانده ایم از زندگی از خودمان از دلمان و از کاروانی که خود به دنبال ما می آید. . .

مسیر راه طولانیست اما هیچگاه مارا فراموش نمیکنند . همه سال آنها به دنبال ما می آیند و این ما هستیم که آنقدر غرق این دنیا هستیم که میگوییم بروید ما خود می آییم.

 اما ای کاش میدانستیم که مسیر پر از پستی و بلندیست پر از دره های تشنه به خون ما. پر از غارتگران نفس . پر از گرگهای گرسنه . . .

اما باز می آیند با اینکه ما با گناه هایمان دست کمی ار آنان که سنگ . . . نداریم.

چقدر مهربانی حسین علیه السلام. مانند جد بزرگوارت پر از بزرگی و عشق هستی.

خدایا مرا ببخش . ای اشک ها گریه کنید تا روی سیاهم از غبار زشتی و گناه پاک شود . مادر به دادم برس که سخت وجودم شکسته شد.

این دل گرچه بی وفاست . ای چهره گرچه روسیاه ست. این چشم گرچه کور است . اما به آسمان خدا قسم که پر از عشق شماست .

عمه جان این غلام دل شکسته و روسیاه را بپذیر شاید با تربت چادرت آدم شود. مرا به حال خود رها نکنید.

خدایا شکرت که مسلمانم . شکرت که شیعه هستم.

خدایا شکرت که حسین علیه السلام را دارم .

 خدایا شکرت شکرت شکرت. . .

 


[ شنبه 90/10/17 ] [ 8:7 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

امام حسین

دلم برای اشک هایم تنگ شده


[ جمعه 90/10/16 ] [ 8:58 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

1. . .

2. . .

شب . . .

صبح. . .

چقدر سخت است که بدانی می روی اما نمی دانی کی؟

چقدر سخت است که میدانی زود می روی اما نمی دانی شب یا صبح. . .

 امروز یا فردا. . .

چقدر می توانی آنان را که دوست دارید ببینی. . .

این ماجرای یکی از آشنایان ماست .. .

شب عروسی آنها نرفته بودیم . خیلی . . .صدای ترانه و بزن و بکوب و عروسی که میان مردو زن میچرخید و زیبایی اش را میان همه تقسیم می کرد ما و خیلی ها را از عروسی درو کرده بود . مراسم اش تا مدتها زبانزد همه ی فامیل بود. . .

چند ماه گذشت و تازه عروس حالش بد میشد بد. . . بد. . . بدتر.

زمان گذشت و مشخص شد که مبتلا به سرطان است و این بیماری بی رحم حتی فرصت نداد تا او آمادگی پذیرش پیدا کند . .

هر چند روز یک عمل معده . روده . . .وبسیاری از اعضای درونی بدنش را در آوردند و او فهمید که دیگر هیچ وقت نمیتواند طعم مادر شدن را بچشد.. .

هر روز ضعیف و زردتر می شد تا حدی که غذایش فقط شده است آب میوه که آن را هم باید با نی بخورد. . .

دیگر غذاهای رنگین و میوه های زیبا برایش مفهومی نداشت و ندارد. . .طلاها و لباس های . . .همه وهمه برایش شدند دردی که آرامشش را از او گرفته. . .

حالا او هم مثل ماهرشب سریال شیدایی را می بیند و شاید هم تا ثریا. . .

اما نمیداند آیا می تواند قسمت بعدی را هم ببیند. . .

وآیا امشب آخرین قسمت زندگی اوست؟

او دیگر بدحجاب نیست . دیگر گناه نمی کند . تمام لحظه هایش را با دعا و قرآن و نماز سپری میکند. . .

او تا به امروز با محبت همسرش زنده مانده . همسری که تمام تلاشش را میکند تا او یک دقیقه بیشتر در کنارش باشد. . .

دیگر خوشی ها برایش زیبا نیستند.

هر وقت خودم را جایش می گذارم دیوانه میشوم. خیلی سخت است که چشمانت ثانیه های مریض را دنبال کند و تو نتوانی به هیچ شکل در مقابل سرنوشت بایستی. . .

به جهیزیه ات نگاه کنی خیلی هایش را هنوز استفاده نکرده ای . به همسرت که آرزوها برایش داشتی . حتی هدیه ی همسرت نیز برایت ارزش ندارند چرا که از آن تو نیست و میدانی بزودی . . .

قدر ثانیه ثانیه هایش را میداند . وهرروز دارد از گلها و خاطرات اش خداحافظی می کند وتاریخ سالگرد ازدواج اش را هم فراموش کرده . . .

قدر لحظه هایمان را بدانیم. . . قدر فرصتی را که خدا برای زندگی به ما داده بدانیم . قدر سلامتی را بدانیم . قدر تمام نعمت های خدا را بدانیم. قدر با هم بودن را بدانیم. قدر دین و اسلام و ایمان را بدانیم . قدر اشکهایمان را بدانیم.  قدر خانواده و دوستانمان را بدانیم . حتی اگر خوب نیستند.

من دیگر از هیچ غذایی از هیچ میوه ای از هیچ لباسی از هیچ کسی بدم نمی آید چون نمیخواهم هیچگاه برای امروزم افسوس بخورم و آرزو کنم ای کاش میتوانستم کدو بخورم ای کاش میتوانستم شلغم بخورم ای کاش. . .

 


[ جمعه 90/10/16 ] [ 8:36 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

حرم حضرت معصومه


[ دوشنبه 90/10/12 ] [ 8:0 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

کرامات حضرت
در طول این سالها کرامات بسیار از بى‏بى دیده‏ام و خاطرات زیادى دارم. شب جمعه‏اى حدود ساعت ‏هفت مردى را دیدم که دخترى را به دوش گرفته بود و به سمت ایوان آینه مى‏آمد. ایوان شلوغ بود، به مرد نزدیک شدم و گفتم:
- پدرجان دخترت را بذار زمین خودش داخل شود.مرد با حالت گریه گفت:
تو درد ما را نمى‏دانى این مریض شده و تمام بدنش فلج ‏شده، خواب دیدم به من گفتند او را ببر قم، حضرت معصومه(س) شفایش مى‏دهد. حال اگر شما مى‏دانید مرا راهنمایى کنید که این دختر را جایى بگذارم تا خودم بتوانم زیارت کنم.
به مرد کمک کردم دختر را بردیم پایین پا که آن موقع خیلى باریک بود، پاى او را به ضریح بستیم حدود ساعت هشت بود مرد رفت و مشغول زیارت شد. ساعت 5/1 شب من و چند نفر دیگر از خدام در رواق نشسته بودیم که صداى جیغ بلندى را شنیدیم با عجله خودمان را به ضریح رساندیم دخترک شفا یافته بود از خوشحالى در حال گریه کردن بود و نمى‏دانست چه کار باید انجام بدهد. مردم دور او جمع شده بودند و دست و پایش را مى‏بوسیدند عده‏اى مى‏خواستند براى تبرک لباسهایش را پاره کنند اما ما جلوى آنها را گرفتیم همه مى‏خواستند بدانند چگونه شفا گرفته به دخترک گفتم: چطور شفا گرفتى؟
گفت: خواب بودم دو خانم آمدند یکى قد بلند و دیگرى قد کوتاه. خانم قد کوتاه به من گفت ‏خدا شما را شفا داده است ‏بلند شو. تو خوب شده‏اى. گفتم نمى‏توانم اما او اصرار کرد با حالت گریه دوباره گفتم نمى‏توانم بلند شوم. خانم قد کوتاه اصرار کرد. من از جاى خود بلند شدم و دیدم خوب شده‏ام. آن دو خانم از در پیش رو بیرون رفتند و غیب شدند.

خاطرات دوران خدمت در حرم
دو سه سالى از خدمتم گذشته بود که گفتند فرح زن شاه مى‏خواهد براى زیارت به حرم بیاید. ماموران حرم را بستند تا کسى وارد نشود. فرح و همراهانش که حدود سى زن بدون چادر بودند وارد شدند. ما به آنها چادر دادیم.
زمانى که فرح داخل حرم و مسجد بالاسر شد مامورین ما را از اطراف ضریح دور کردند. فرح در مسجد بالاسر بود که ناگهان لوستر بزرگ مسجد با صداى مهیبى بر زمین افتاد مامورین با سرعت ‏خود را به آنجا رساندند فکر کردند بمب گذارى شده، فرح و همراهانش در حرم پخش شدند ماموران لوستر را بازرسى کردند و فهمیدند زنجیر آن به مرور زمان پوسیده و زمانى که آنها آمده‏اند این زنجیر پاره شده است.

پای سخن خادمی دیگر
- رضا حدادى خدمتگزار آستانه مقدسه حضرت فاطمه معصومه(س) هستم. کمى از کرامات حضرت معصومه(س) برایتان بگویم. من در طول‏ این سى سال خیلى چیزها دیده‏ام.
بیست و پنج ‏سال پیش پیرزنى از زنجان آمده بود که از دو پا فلج‏ بود.مى‏خواستیم نگذاریم داخل حرم برود ولى بالاخره گفتیم برود حرم شاید خبرى شود.او را فرستادیم و خودمان سرگرم صحبت‏ شدیم. پیرزن بر دوش پسرش بود. پسر او را به کنار ضریح برد.
مدتى بعد دیدیم پیرزن با پاهاى خودش به سمت ما آمد مرتب مى‏گفت: الله رحم الدى! الله رحم الدى! (خدا رحم کرد)
به طرف پیرزن رفتم و پرسیدم: چى شده مادر؟ خانوم مرا شفا داد.

توسل خادم و عنایت بى بى
آقاى یوسف اسرافیلى، که یکى از خادمین حرم مطهر است مى گوید:
«جلوى در ورودى ایوان طلا درصحن عتیق روى صندلى نشسته بودم که دیدم یک روحانى آمد و سلام کرد و گفت:چند سالى است براى زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها از تهران به قم مى آیم و مشکلى دارم. شما باید بین من و بى بى واسطه شوى و مشکل ما را به خانم معصومه (س) بگویى.
عرض کردم: من خادم حضرت و شما یک روحانى. بنابراین بهتر مى توانید از بى بى درخواست کنید.
گفت: چند ساعت است درحرم هستم و دنبال خادمى مى گردم که بتوانم با او درد دل کنم.
من دست ایشان را گرفتم و کنار ضریح آوردم، عرض کردم: بى بى جان! ایشان مشکلى دارند و به من مراجعه کرده اند. من رو سیاه که قابل نیستم، اما از شما تقاضا دارم که مشکل ایشان را حل کنید.
دو هفته بعد از ماجرا، روحانى مزبور، به حرم آمد و از چند تن از خادمین سراغ مرا گرفتند. وقتى که او را دیدم، درآغوشم گرفت و گفت: مشکلى که داشتم و به خاطرآن درنوبت قبل به شما مراجعه کردم، بحمدالله برطرف شد پرسیدم:
فضیه چه بود؟ گفت:دخترى روى دست ما مانده بود که از کمر فلج بود. تمام دکترها او را جواب کرده بودند. تا این که به لطف بى بى شفا یافت و به همراه هیأتى به قم آمده است.
خادمین حضرت معصومه سلام الله علیها از آنها استقبال کردند و آن دختر در کمال صحت و سلامت همراه آنها بود.


[ دوشنبه 90/10/12 ] [ 8:0 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

شفا یافتن مرد فلج
یک نفر مشهدى بود، کارمند مخابرات وقتى آمد به حرم سوار چرخ ویلچر بود و وقتى مى‏خواست ‏برود با پاهاى خودش حرکت مى‏کرد. چرخ ویلچر را هم به آستانه داد. او مى‏گفت:
کنار ضریح حضرت رضا(ع) خوابم برد. خواب دیدم که حضرت به من فرمودند شفاى ‏شما پهلوى خواهرم است. بلند شدم با زنم آمدم قم.

وقتی که تصمیم گرفتم استعفا دهم
سالهاى اولى که آمده بودم ‏نمى‏دانستم چطور نگهبانى بدهم از من مى‏پرسیدند چرا اینطور نگهبانى مى‏دهى من ‏هم که بچه کشاورز بودم و به کشاورزى علاقه داشتم تصمیم گرفتم از حرم و آستانه ‏بیرون بروم و هیچ کس هم خبر نداشت ‏حتى به زن و بچه‏هایم هم نگفته بودم.
آستانه ‏مقدسه قطعه زمینى در محل میدان آزادگان فعلى به ما داده بود ولى چون بچه ‏مدرسه‏اى داشتیم و آنجا هم بیابانى بود به آنجا نرفتیم و خانه‏اى در خیابان ‏تولیددارو خریدیم. تصمیم خودم را گرفته بودم دلم مى‏خواست ‏به ده بروم؛ قطعه ‏زمینى با آب بخرم کشاورزى کنم و از اینجا هم استعفا بدهم. زمین آستانه را فروختم. خانه را هم براى فروش به بنگاه سپردم مشترى پیدا شد و رفت پول بیاورد.
شبى با وضو در حرم خوابیده بودم در عالم خواب دیدم آیة الله مرعشى در محراب‏ پشت قبر حضرت معصومه(س) هستند. بانوى بلند قامتى که مقنعه به صورت داشت ودستکش هم در دستش بود به طرف حرم آمد من با لباس خدام، ما بین آن در بودم. ‏بانو به من رسید سلام کردم وپاسخ داد و فرمود: تو مى‏خواهى خانه مرا ترک کنى و بروى. نرو آینده ‏بچه‏هایت‏ خراب مى‏شود! گفتم: چشم خانم. در همان لحظه در ضریح باز شد و بانو داخل ‏ضریح رفت. از خواب بیدار شدم با چشمهاى گریان از حرم بیرون آمدم از فروش خانه ‏منصرف
شدم و تصمیم گرفتم در جوار بى بى بمانم .
من به یکى امیدى آمده‏ام و خدمتگزار بى‏بى شده‏ام. به این‏ امید که فردا روز قیامت ‏حضرت معصومه(س) از ما شفاعت کند. دلم مى‏خواهد به ‏بى‏بى بگویم: بى‏بى جان!
هر کس به کسى نازد ما هم به تو مى‏نازیم
-عبدالله افسا یکی دیگر از خادمان حرم می باشد.او می گوید: من اهل قم هستم اما اصالتا اصفهانى هستیم. اجدادم دراین شهر زراعت مى‏کردند. کار من هم کشاورزى بود. اما اوضاع کشاورزى چندان خوب نبود. خوب یادم هست ‏شب‏ عید فطر بود رفتم بالاى پشت ‏بام نماز شب عید فطر را خواندم، برخاستم نگاهم را به جانب مشهد دوختم و به ضامن آهو متوسل شدم. یا ضامن آهو خودت کار مرا درست کن!
چند روز بعد پیش یکى از آقایان که با تولیت ارتباط داشت رفتم. به ‏او گفتم شما کار ما را درست کن هر کارى باشد انجام مى‏دهم. مى‏خواهم در حرم‏ بى‏بى کار کنم. با هم رفتیم پیش تولیت. آن آقا مرا به ابوالفضل، تولیت معرفى ‏کرد. او پس از پرسیدن چند سوال گفت:
تو استخدام شدى. من الان اسمت را در دفتر مى‏نویسم. حقوقت هم روزى سه تومان ‏است قبول؟ گفتم : بله.
با خوشحالى از اتاق تولیت‏ بیرون آمدم.


[ دوشنبه 90/10/12 ] [ 7:55 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

مذهبی

ودیگر نه سمفونی عاشقانه ی تند باد    ونه خش خش عابر عصرهای پاییزی     مرا به شوق می آورد. . .

ونه عاطفه سبز درختان سرو

من منتظر شقایقهای وحشی     و کبوتران نامه بر خواهم بود. . .

شاید که در کبودی شفقی بارانی    . . .   عاشقانه ترین سلام ها را    به شنهای تفته ی دلم ارزانی کنم . . .

 مرا تنها نگاهی سبز . . . به شور خواهد رساند

آنگاه که در قامت سرو گونه اش   . . . شبی را تا به  صبح . . . در عرفات دیدگانم اشک میریختم

منتظرم. . .!

و انتظار را تنها در بلورینه های  شب های مهتابی دلم هجی میکنم . . .

 که انتظار دل بستن . . . به سایه ایست

که در راستای افق چشمانم   

 به خورشید نزدیک تر  می شود  ومرا   لبیک میگوید. . .

 


[ جمعه 90/10/9 ] [ 6:30 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 100
بازدید دیروز: 119
کل بازدیدها: 546904
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*