سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

هر عمل که از خیروشر از ادمی سر میزند   آن عمل مزدش به زودی پشت در ،درمیزند

 

خوابیده بود که احساس کرد فضای خانه را نوری عجیب احاطه کرده . نوری که نور چشمان اورا برد.  تمام خانه روشن بود . . . از خواب بیدار شد همه جارا گشت خبری نبود صبح به منزل یکی از علمای شهر رفت و خواب را تعریف کرد وجواب این شد که به زودی خانه ات به نور سادات روشن خواهد شد و چند روز بعد با دختری ازدواج کرد که از سادات بود.  دختر بسیار با محبت و لطیف بود. اما بسیار در حقش ظلم می شد شب اول عروسی گلیم خاکی و پاره ای که رویش خواب بود را از زیر پایش کشیدند و او بروی خاک خوابید وتازه شروع سختی ها بود مرد که درگیر مبارزه با طاغوتیان بود از هیچ چیزی خبر نداشت و زن هم چیزی نمی گفت.  روزها با ازار انان میگذشت . . . اتاق 4متری او و چند اتاق بزرگ وخوب برای دیگران. خواهرشوهرها و فرزندانشان امان نمی دادند تا سادات استراحت کند اخر او که 13 سال بیشتر نداشت.  صبح ها از قصد لگن هایی از اب کثیف را به داخل اتاق کوچکش میریختند و او بود و خدایش واتاق گلی  بدون . . . زمان گذشت و او 3ماه دیگر  فرزندش به دنیا می امد  بوی غذای خوش  بی تابش میکرد ونان و پنیر او را ارام نمیکرد  و بوی سیر سکه تازه طاقتش را تمام کرد و به سوی اتاق انها رفت وخواهش کرد که تکه ای از سیر به او بدهند هرچه خواهش کرد جوابی نگرفت . و به اتاق باز گشت  صبر کرد . وقتی غذا خوردند و خوابیدند به بهانه جارو زدن به حیاط امد و سمت پلاستیک ذباله ها رفت  وپوست سیرها را شست و با اشتیاق انها را میخورد تا ارام شود . سالها گذشته و امروز مادرم  با ارامش در خانه ای زیباو سبز زندگی میکند وانها  در سختی و فلاکت با بیماری نا علاج خود در خانه ای مخروبه دست و پا میزنند و پدرم گاهی به انها میرسد و مادرم با دلی مجروح از انان گذشت اما هرگاه برایمان سیر می اورد ویا به روی فرش مینشیند همه چیز برایش تازه میشود. . . امروز فرزندان مادرم  چون پروانه ای به دورش میچرخند و انان در انتظار دیدن نوه هایشان اه میکشند . . .


[ جمعه 90/8/13 ] [ 1:28 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 34
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 544657
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*