سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

با غرور راه میرفتن. . . دخترکوچولوهایی رو میگم که امروز با  باباشون اومده بودن حرم.

انگاری کل قدرت دنیا فقط تو 4 تا انگشت بابای اونا جا شده بود. . .

خوشحال بودن و خندون. باباهم هرچند دقیقه نازشون میکرد.

مشغول کارم بودم که بی تابیه 2تا دخترکوچولو توجه منو جلب کرد میون این همه شلوغی داد میکشیدند مامان ، بابارو دیدیم اون گوشه است داره سینه میزنه.

مامان بیا بابارو ببین . . . دیدی. . متوجه شدم 1ساعت هم نمیشه از باباشون جدا شدند جوری برای دیدن بابا پرپر میزدند که انگاری سالها ندیدنش. . .

اینجا بود که صدای روضه خونی دلم بلند شد اونقدر بلند که دیگه صدای بلندگوهارو نمیشنیدم.. .

بمیرم برای دخترک 3ساله که بدون باباجونش رفته سفر. اونم چه سفری. . .

چقدر هم نازشو کشیدن با تازیانه. . .

اما انگاری اونم از لابه لای جمعیت باباشو دیده بود. ولی نخندید. . .

فقط میدونم وقتی باباشو دید دیگه این دنیارو ندید. . .

رقیه ی بابا رفت با تن کبودو گوش پاره . بدون گوشواره. . .

رفت. . .


[ شنبه 90/9/12 ] [ 3:10 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 105
کل بازدیدها: 554968
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*