بچه های خدایی |
امروز مشغول خدمتگذاری تو حرم خانم بودم . دسته ها آمده بودندو سینه میزدندو زنجیر.. . هرکس در عالم خودش سیر میکرد و عاشقی . . .یکی بر سر . یکی بر سینه یکی بر پا. . . میان آن همه عاشقی تابوتی غریبانه از کنار دسته ی عزا به روی دستان 4 مرد از کنارم عبور کرد.. . فقط 4نفر. . . نمیدانم چرا کسی با او همراهی نکرد .خدایش بیامرزد. . . اما یک چیز را میدانم آن هم روح مرده بالای تابوت خود ایستاده و همه چیز را نگاه میکند این را بزرگان گفته اند. . . حتما او هم داشت آرزو میکرد ای کاش در میان سینه زنها بود حتی به اندازه ی یک یا حسین (ع) گفتن. . . من ترسیدم . . .ترسیدم که تا چند دقیقه ی دیگر جای او باشم با عشق به سینه ام زدم ویا حسین گفتم. . به جای او هم گریه کردم شاید روحش آرام بگیرد . . . من نمیخواهم چنین روزی را تجربه کنم . . .روزی که جنازه ام را از میان دسته ی عزا عبور دهند ومن سهمم فقط حسرت باشد. . . [ شنبه 90/9/12 ] [ 2:57 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |