سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

به خونه آمده بود تنش پر از شیشه . سنگ های ریز. . .

بدنش خونی بود25سالش بود یک عده آدم ناجور ریخته بودن سرش و خیلی زدنش. دیگه بی حال شده بود . . .

مادر از شدت ناراحتی از حال رفته بود حالا من بودمو یک برادر مجروح و زخمی و خونی. . .

یک قیچی آوردم و یک موچین برای بیرون کشیدن شیشه ها از بدنش.. .

اما همین که پیراهنشو پاره کردم غم مظلوم کربلا تمام وجودمو گرفت.

به گردنش نگاه کردم سرش سالم بود . . .گردنش خراشی نداشت . . .

هر خورده شیشه ای رو که در می آوردم یاد تیرهایی می افتادم که به جسم مظلوم کربلا خورده بود و این اشک بود که مانع  ادامه کارم میشد.

به گردنش بوسه ای زدم و محاسنش را نوازشی کردم تا دلم آرام شود اما یاد خواهری افتادم که بدن برادرش جای بوسه نداشت . .

وباز صدای شکستن دلم را شنیدم و از درون خورد شدم از درد. . .

پیراهنی تمییز اوردم تنش را پاک کردم و زخمهایش را بستم و مادر را دلداری دادم . . .

یاد پیرهن پاره پاره ی ارباب ا فتادم و خواهری که هیچکس را نداشت تا دلداری اش بدهند. از آن روز فهمیدم که در کربلا بر زینب کبری چه گذشت. . .

برادرم آرام خوابید کسی بر سینه اش ننشست. . .

فقط میتوانم بگویم بمیرم . . .بمیرم برای دل زینب.

بمیرم برای دخترک 3ساله که از غم پدر دلش پاره پاره شد. . .

نمیدانم  چه کسی در آن روز دستان مادر را داشت تا ازغم پسرش بر زمین نیفتد آخر پهلوی مادر شکسته است . . .


[ چهارشنبه 90/9/9 ] [ 8:26 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 545848
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*