بچه های خدایی |
همیشه همه ی جمعه ها اتاقم را آب و جارو میکردم و از حیاط خونه چند شاخه گل یاس توی گلدون میگذاشتم و برای دل خودم منتظر میموندم که آقا بیاد به دیدنم. و نگاهی به من حقیر هم بکنه. از ترس گناهام اول روضه ی حضرت زهرا را پخش میکردم و بعدش تا غروب قرآن میگذاشتم . همیشه آخر هفته ها وقتی میخواستم گل های یاس تو گلدون را عوض کنم دلم میگرفت و اشکم سرازیر میشد. با خودم میگفتم خوش به حال اونایی که آقا همیشه بهشون سر میزنه. گلهای یاس خشک شده راهم نمی انداختم میزاشتمش توی یک صندوق و جمع اش میکردم اونوقت هر کس میرفت جمکران میگفتم بیرون مسجد بزارن یک گوشه ای. اما شاید از خیالم بود که اگر هم خیال بود خوش بود . احساس آرامش میکردم . یک شب خواب قشنگی دیدم نزدیک جمکران بوته های یاس بود و وسط اون گلها مردی از جنس نورو صداقت و مهربانی بود . . . آمد تا بگوید من تو را میبینم و صدایت را میشنوم . . . از آن روز به بعد همیشه حضورش را حس میکنم. . . اللهم عجل لولیک الفرج [ جمعه 90/9/4 ] [ 10:45 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |