سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

3روز مونده بود به محرم ، صدایی من و به حیاط خونه کشوند به سرعت خودمو رسوندم تو حیاط.  اسب سفیدی مضطرب و نگران توی حیاط بود شال سبزی به گردنش آویخته بود و انگار دلش پر از درد بود التماس از چشمانش می بارید. از من کاسه ی آبی تقاضا کرد . گفتم تو اینجا چه میکنی . صاحبت کیست؟ صدایی از دل آسمان بر آمد که این اسب ذولجناح است من که وجودم شروع به لرزیدن کرد با اشاره ی اسب به آسمان نگاه کردم . آسمان نبود زمین کربلا بود. تاریک و خاکی . یک سمت آسمان لشکر یزیدو سمت دیگر امام حسین (ع) و یارانش. سمتی دیگر خیمه هایی بود که بوی غربتش چشمها را می سوزاند. تازه فهمیدم برای چه کسی آب میخواهد به سرعت رفتم و ظرف آبی را آوردم اما اشک ذولجناح زمین را خیس کرده بود. مانند طفل بی تابی اشک میریخت.

وقتی به آسمان نگاه کردم جنگ شدیدی شروع شده بود به اسب التماس میکردم تا مرا با خود به آنجا ببرد اما فایده ای نداشت . زمین و زمان زیرو رو شده بود آسمان رنگ خون گرفته بود همه جا آرام شده بود اما کسی را دیدم که به روی سینه ای چاک چاک نشسته .و شمشیر میکشد. . . صدای ناله ی زینب (س) را شنیدم خودم را به زمین میزدم و از شدت درد فریاد میکشیدم . اما هیچکس صدایم را نمی شنید فریاد میزدم انکه سر میبری حسین (ع) است کمک کنید. . .

از سخت بودن صحنه ها از حال میرفتم اما هر بار که به هوش می آمدم داغی دیگر به سینه ام می نشست.

آسمان آرام گرفته بود که سرها به روی نیزه رفتند وای خدا بمیرم برای دل زینب (ع) بمیرم برای رقیه (س). . . بمیرم برای اسیران کربلا. . .

صدای فریاد ملائکه و آسمان را می شنیدم . دست و پاهای تکه تکه شده و جسم های بدون سر جگر را میسوزاند.

دودو آتش  سینه سرخ آسمان را سیاه کرده بود. و خیمه هایی که در آتش میسوختند. همه چیز تند و پشت سر هم به نمایش گذاشته شده بود. صدای تازیانه و شلاق و فریاد کودکان اشک زمین را در آورده بود . . .

ذولجناح اشک میریخت و خود را به زمین میکوباند. التماسش کردم آب را ببرد اما نبرد و در حالی که اشک میریخت به سوی آسمان رفت. غروب بود که از عرش خدا صدای اذانی سوزناک به گوش میرسید اذانی که هنوز صدایش مرا درهم میشکند کاروان رفته بودو فقط سوزودردو آه مانده بودو جسمهای . . .

با صدای اذانی که در خواب شنیدم بیدار شدم و متوجه شدم وقت نماز صبح شده اما تا یک ساعت نمی توانستم تکانی بخورم بدنم داغ و خشک شده بود به شدت عرق کرده بودم و بدنم میسوخت . زبانم قفل کرده بود و اشک حسرت در چشمانم میجوشید.

چرا مرا با خود به صحرای کربلا نبرد چرا آب را نپذیرفت. شاید رساندن آب به طفلان حسین (ع) لیاقت میخواست که من نداشتم . اما از آن روز به بعد همیشه در فکر آن هستم که چه کردم . . .

حالا باید مراقب اعمالم باشم مراقب همه ی لحظه های زندگی ام . تا شاید روزی لایق آن شوم تا ذولجناح از من کاسه ی آب را بپذیرد.. .

چند روز بعد این خواب سفر کربلا قسمت حقیر گشت.

(این خواب بر اساس واقعیت از یکی از دوستان نقل شده)این تنها خلاصه ای از آنچه دیده شد است.


[ پنج شنبه 90/9/3 ] [ 7:17 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 72
بازدید دیروز: 123
کل بازدیدها: 554341
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*