سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

شب میلاد حضرت زهرا (س) بود طبق برنامه گذشته همیشه شکلات بسته بندی میکردم و روز میلاد خانم به دیدن داداشهای شهیدم میرفتم . اون روز بازهم مشکلی پیش آمد که نتو نستم برم اما شب که شد تا چشمهامو رو هم گذاشتم دیدم تو بیت الزهرا هستم یک مکان کوچکیست کنار قبور شهدای گمنام که مراسم های معنوی و مذهبی در اونجا برگزار میشه.

 من و همسرم و خانواده همسرم که همه سادات هستن  در آنجا هستیم و سفرهای زیبا پر از شکلات و شیرینی اونجا پهنه. و کسی مشغول مولودی خوندنه.  تازه متوجه شدم بانی مجلس داداشهای شهیدم هستن . بهم خوشامد گفتن و دعوتم کردن تو مراسم 8 نفره شان شرکت کنم . بازهم بهم خندیدن و گفتن غافلگیر شدی بابا چند بار تو مارو دعوت کردی حالا هم یک بار ما . . .

بعد از پایان مراسم از من خواستن تا برای همه فامیل شکلات بر دارم . اما من هرچه از شکلات ها بر میداشتم نه تنها کم نمی شد بلکه بیشتر و بیشتر میشد . سر از حکمت خواب در نیاوردم اما از اینکه حساب همه چیز دستشونه خیلی خوشحال و ناراحت شدم . خوشحال از اینکه به یادم هستن و ناراحت از اینکه شرمنده از گناهانم شدم. . .


[ سه شنبه 90/9/1 ] [ 4:48 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 51
بازدید دیروز: 123
کل بازدیدها: 554320
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*