بچه های خدایی |
کلاس چهارم ابتدایی بودم منم مثل خیلی از بچه های دیگه برنامه کودک دوست داشتم و موقع نماز که میشد کلی شیطنت میکردم پدرم به همه بچه های خونه با دادن جایزه و تشویق یاد داده بود که نماز بخونن. وهمین باعث شده بود که همه ما با علاقه خودمون نماز بخونیم. اما من گاهی اوقات یواشکی از نماز در میرفتم و بازی میکردم توی خونه مادرو پدر و خواهرم برای من و برادرام ملکه ایمان بودند گاهی اوقات بهشون میگفتیم مریم مقدس. . . یک شب بدون نماز خوابیدم و خواب عجیبی دیدم. دیدم توی یک قبرستانی هستم که پر از مرده است مادرو پدرو خواهرم روی تخت زیبایی نشسته هستن و در جای بسیار زیبایی قرار دارن. اما من زیر پاهاشون بودم و هرچقدر صداشون میکردم منو نمی دیدن اگر هم می دیدن اعتنا نمی کردن بعد چند دقیقه زمین و زمان زیرو رو شد و همه ی مرده های قبرستان بروی قبرشان آمدند بعضی ها زیبا بعضی ها بسیار زشت و آتشین. من از ترس سکته کرده بودم که دیدم یک نفر با چهره ی بد اومده و داره منو به زور تو قبر میزاره بهم میگه حالا نوبت تو شده همه باید بیان اینجا من هرچقدر به خانواده ام التماس میکردم بهم میخندیدن. داشتن منو توی قبر میزاشتن که از خواب بیدار شدم و زدم زیر گریه و شروع کردم به خوندن نمازهای قضا و قرآن. یادم میاد تا یک هفته فقط نماز میخوندم واز خدا میخواستم منو ببخشه. و بعدش احساس آرامشی برایم ایجاد شد که فهمیدم خدا داره نازم میده خیلی لذت بخش بود. [ شنبه 90/8/28 ] [ 8:40 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |