بچه های خدایی |
40روزی بود که هرصبح دعای عهد میخوند تا توفیق دیدار امام زمان (عج) قسمتش بشه یک روز اخر امدن بود کنار خانه خدا مشغول عبادت و راز ونیاز بود بارون شدیدی گرفته بود و همه سمت هتل ها رفتن اما اون دوست نداشت دعا زیر بارون و کنار خانه خدا را از دست بده . . . . عید غدیر بود باید زودتر میرفت هتل تا ته کیسه ای های همسفرهارو اماده کنه . اخه خودش هم سید بود. مشغول دعا بود که اقایی اومد بالا سرش و به سادات پولی را داد جهت عیدی . ولی اون قبول نکرد هرچه اصرار کرد قبول نکرد که بالاخره بخاطر اصرار زیاد مرد عرب ناچارا پذیرفت تنها چیزی که ازش دید قامت بلند و شالی سبز رنگ بود تا به هتل برگشت متوجه شد هدیه اش را در مسیر راه انداخته ویا . . . از پول خبری نبود. یادش امد که بعد گرفتن عیدی هرچه قدر گشته بود کسی را با ان نشانی نیافت. . . شب اخر وداع دلش شکست و گفت این همه دعا خواندم ولی نتوانستم به حاجتم برسم. . . شب شدو خوابید در خواب صدایی شنید من امدم اصرار کردم اما تو مرا ندیدی. . . بعد گذشت سالها هروقت عید غدیر میرسد حسرت ان روز وجودش را درهم میشکند . . . بازهم منتظر است تا در غدیری دیگر عیدیش را بگیرد. . . [ دوشنبه 90/8/23 ] [ 5:45 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |