بچه های خدایی |
از عروسی انها 10 سالی گذشته بود و بچه دار نشده بودند. تصمیم گرفتند نذر کنند که اگر خدا حاجتشون و بده به نیت بچه های بهزیستی قربانی کنند و بین انها تقسیم کنند . و این اتفاق افتاد و لطف خدا شامل حالشان شد. اقا محمود رفت و بره ای خرید و گفت تا به دنیا امدن فرزندم آن را بزرگ خواهم کرد . تا خوب بزرگ شود. بره کوچک هر روز بزرگ و بزرگ تر شد و رشد عجیبی داشت کودک به دنیا آمد و زمان ادای نذر فرا رسید. گوسفند آنقدر بزرگ و فربه شده بود که توجه همه را جلب کرده بود. محمود که باید فردا گوسفند را قربانی میکرد با دیدن گوسفند نظرش تغییر کرد و گفت حیف است برای گوسفند خیلی زحمت کشیده ام حالا باشد تا بعد . . .این را خودمان میخوریم تازه کلی پولش میشود.. . بی خیال حالا دستمون تنگ است زیاد خرج کرده ایم باید کمی صرفه جویی کنیم . . . چند نفری تذکر دادند که نذرت را ادا کن و بر عهدت پایبند باش. . فایده ای نداشت. شب خوابیدند و صبح شد و همه صحنه ای دیدند که از کارشان پشیمان شدند و درس عبرتی شد برای کسانی که بر عهد خود باقی نمیمانند. گوسفندی که محمود برایش نقشه کشیده بود مرده بود وطناب گردنش او را خفه کرده بود. . . واز سمتی دیگر بیماری دیگر به سراغ خانواده امد . . . [ یکشنبه 90/8/22 ] [ 11:43 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |