بچه های خدایی |
خیلی با هم دوست بودیم. گفتند :(( چون توی عملیات احتمال داره برای یکی از شما اتفاقی بیفته، صلاح نیست با هم باشید. چون دیگه نمیتونید بجنگید.)) قبول کردیم . او به گردان یونس (ع) رفت و من هم در گردان امام حسین (ع) ماندم. چند روز به عملیات مانده بود، که برای وداع سراغم امد. اما من در گردان نبودم. ندیدمش . برایم پیغام گذاشته بود که این ((عملیات اخر منه )) به سراغش رفتم. گفتند جلو رفته است. به منطقه رفتیم سراغش را گرفتیم . گفتند برای عملیات رفتند. بعد از عملیات به تعاون رفتیم. یک فیلم از تلویزیون عراق گرفته بودند. گفتند بیاید ببینید ،شاید بتوانیم بچه های گردان را شناسایی کنید تا بتوانیم به خانواده هاشان خبر دهیم. حسن را انجا دیدم، کنار اب اروند، خیلی ارام روی خاک افتاده بود. عراقی ها داشتند کنار جنازه ی پاکش می رقصیدند. . . پس از چند سال بچه ها جنازه اش را در تفحص پیدا کردند. سر نداشت. فقط یک مشت استخوان بود. بعثی ها دور پیکرش رقصیده بودن و . . .سرش را . . . [ دوشنبه 90/8/16 ] [ 6:34 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |