سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

امام

روزها میگذرند و ثانیه ها زجرها را به تماشا نشسته هند

شهر پراز شلوغیست 

هوا آلوده 

وما خانه نشین گناههای سردمان هستیم

جانمان دارد هیزم میشود برای نفسمان

وما هر روز داریم قطعه قطعه میکنیم خودمان را برای زندگی و نمیدانیم چقدر هیزم شکن خوبی شده ایم برای جهنم

جهنم  هم دیگر دارد ترسش میریزد 

حرفهای مادرم که می گفت دروغگو جایش جهنم است اگر مال حرام بخوری اگر گناه انجام دهی خدا تو را به جهنم میبرد 

همین حرف بس بود تا یادم بماند که گناه نکنم 

آن روزها از جهنم نمیترسیدم از قهر خدا 

خدایی که مادرم میگفت خیلی خیلی مهربان است و ادم ها را دوست دارد حتی بیشتر از من ...

ومن هر روز خوشحال بودم وقتی با توبه ام با خدا اشتی میکردم.

شاید مهربانی زیاد خدا باعث شد یادم برود آخرتی که مادرم میگفت.

دعای فرج را هم زیر سایه ی مادرم کنار سجاده اش یاد گرفتم .

دعایی که بهترین کلام کودکی ام بود هر بار نامش را می آوردم همه مرا تشویق میکردند...

اما این روزها کاغذ دعای مادرم کاهی شده شایدم مثل مادرم پیرتر و یا شایدم از اشک های مادرم با گونه هایش همزمان چروکیده شدند

ولی غریب است انقدر غریب که دلش لک زده برای دست های کوچک 

این روزها میبینم که کودکانمان با نای نای تلویزیون و رقص کمر  بزرگ شدنشان را نشان میدهند ومن دلم غزا میگیرد

میدانم می آیی و به زودی کاغذهای کاهی لای سجاده ی مادر را از عزا در می آوری...

می آیی و نجات میدهی کودکان معصوم زمانه ی مارا از این جهلی که دارد غرق میکند پاکیشان را 

امام

اللهم عجل لولیک الفرج

 


[ جمعه 93/11/10 ] [ 6:38 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 119
بازدید دیروز: 105
کل بازدیدها: 555050
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*