بچه های خدایی |
وقتی رفتی شهر را غمی سنگین احاطه کرد هنوز هم داغ رفتنت چنگ میزند بر صفحه ی دلها و آه ناله میکند از غم فراق سنگینی نگاهت کمر شیطانهای پلید را می شکست و عمق نگاهت پناهی بود برای تمام شهر که از درد ظلم شبی را نمیتوانست صبح کند... بر چهره ات نور ایمان چون خورشیدی می تابید و زبانم ناخود آگاه طلب میکرد از خدا عمرت را ... اما دلتنگی ات امان نداد و جایت را با جهادت پر کردی رفتی به دیدار انکه برایش جان دادی و در اغوش خدا آرام گرفتی... تو رفتی به زیارت ارباب و دنیا برای بدرقه ات آمدند و نه یک شهر بلکه دنیا را مبهوت بزرگی ات کردی... آغوش باز کن پدر که پسرت هم می آید با همان نورانی اتی که از خودت به ارث برده جوان خوش قامتت و علی اکبر دلها به سویت می آید وحال قطره های خونش خروش دیگری بپا کرد... [ دوشنبه 93/11/6 ] [ 3:38 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
درباره وبلاگ
*
امکانات وب بازدید امروز: 19 بازدید دیروز: 105 کل بازدیدها: 554950
آخرین مطالب
لینک های مفید
*
آرشیو مطالب
لینک دوستان
لینک های مفید |
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |