بچه های خدایی |
برای تو می نویسم برای تو که از گردو غبارهای شهرمان فرار کردی و به اوج زیبایی رسیدی برای تو که غریبانه رفتی و گمنامی ات تا ابد در سینه ی خاک خواهد ماند... برای تو که حتی کودکت سرت را ندیده و شاید هم نمیدانست دیگر قرار نیست تو را ببیند ... برای دل دخترک کوچکت که این روزها صدبار به عروسکش وعده ی امدنت را داده... برای چشم هایی که به در است تا بابا از ماموریت برگردد و در اغوشش بپرد و به هوا برود و ازته دل بخندد ... برای دختری که شاید دیگر هیچ وقت گرمای وجودت را حس نخواهد کرد ... و شاید وقت تاتی تاتی کردنش دست های بابا را نداشته باشد برای راه رفتن... می نویسم برای غربت شهدایی که به دیدار سیدالشهدا رفتند نه با هواپیما .نه با ماشین ... با بغچه ی کوچک جانشان... و حالا مثل روز عاشورا سر بر زانوی ارباب گذاشتند و جان دادند... جان دادند به ما و به اسلام و به انقلاب... و من مینویسم برای دل خونین خودم ... از این روزهایی که بی صدا میروند و عاشقانی را در خود محو میکنند مینویسم تا من و امثال من هایی که گوشمان را صدای موسیقی و چشم هایمان را رقص گناه کرو کور کرده اند کمی بیشتر بدانند ...کمی بیشتر... [ شنبه 93/3/24 ] [ 11:40 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |