بچه های خدایی |
غریبانه ، آرام و بی صدا در سکوت شب به خانه هایمان آمد تا آزاد کنیم گروگانهای دلمان را که ماه هاست اسیر قفس های دل شده اند ... بغض هایی که از سر بیکسی به دل پناه بردند و بی کس تر شدند... و هق هق هایی که برای گریه شدن آه می کشند.. رجب آمد تا همه را در آغوش خود جای دهد تا احیا کند جان هایی را که دارند نفس های آخر را می کشند... آغوشی باز برای حرف زدن . دلتنگی و ازدردهاگفتن... خدا خودش دوباره به دیدنمان آمده ...آمده تا دست آنهایی را که خجالت میکشند به دیدنش بیایند را بگیرد و به خانه اش ببرد... و حالاشروع عاشقیست ... شروع دل دادن و دل بریدن ... امتحانش ضرری ندارد فقط خلوتی پیدا کن سجاده ات را پهن کن و دست هایت را بالا ببر ... هیچ چیز نگو... بعد خواهی دید خواهی شنید صدای خدا را ... ازاعماق قلبت... نبض هایت همدیگر را حول میدهند تا زودتر به خدا برسند و تو میبینی اشک هایت را که به حرف می آیند جای تو... و آهی سنگین که حکایت از فراقی طولانی دارد... تو گریه میشوی و به آغوش خدا میروی... ونوازشش تو را تا عرش همراهی میکند...
د ل ن و ش ت آسمان بچه ای خدایی [ جمعه 93/2/12 ] [ 10:40 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |