بچه های خدایی |
برای تو می نویسم که این روزها اشک هایم بهانه ات را میگیرند... دیگر مارا میشناسد ... برایم خنده میکند ، گاهی نوازشم میکند و ناز میدهد برایم... تا صدای گریه اش را می شنوم دلم بی تاب میشود و پاهایم بی اختیار به سمتش پرواز میکند... خنده هایش مرا تا اوج آسمانها میبرد . وقتی میخوابد معصومیت وجودش بر روی چشم هایم لانه میکند... کاری به کارم ندارد.. وقتی میترسد در اغوشش میگیرم و او خیال میکند در امن ترین مکان هستی ارام گرفته... این روزها وقتی گرسنه میشود اول کمی ناز میدهد بعد با نگاهش طلب میکند وکمی زار میزند... گریه میکند و اگر به سراغش نرویم ناامید میخوابد... چون گرسنه است خوابش کوتاست وقتی چشم هایش را باز میکند تا مارا میبیند خوشحال میشود و دست و پا میزند میداند که بابا بی جوابش نمیگذارد... شیشه شیر را میگیرد و میخندد... دخترم شش ماهه شده ... شیرین است ... حالا مارا خوب میشناسد و احساس امنیت میکند کنار دلم ومن هر بار که میخوابد او را بروی دستهایم میگیرم گردنش هنوز کوچک است و ضعیف...بیدار نمیشود چون خوب میداند در اغوش من است... وقتی با دست هایش گوشه ی پیرهنم را میگیرد .... این روزها طاقت ندارم دخترم را ببینم...وقتی نگاهم بر چشم های پرمعنایش گره میخورد دلم ضجه میزند و قلبم ضربانش را قربانی غمم میکند... حالا بهتر از همیشه میتوانم درک کنم معنای پدر بودن را ... مادر بودن را حالا بهتر میفهمم عاشورا را... دردهای رباب را... و آتش دل بابا... چقدر سخت است باباشدن... چقدر سخت است شرمندگی... چقدر سخت است جان دادن جانت بر روی دست.... و چقدر سخت تر که کودکت چشم امیدش تو باشی و نازش را با خون خود برایت بریزد... این روزها دخترم برایم روضه میخواند...با خنده ایش با گریه هایش و حتی با خوابیدن به روی دست هایم... غم نوشت آسمان بچه های خدایی
[ جمعه 93/2/5 ] [ 7:24 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |