بچه های خدایی |
دخترم مهمان عاشورا بود وقتی به دنیا اومد در کنار ذوق ایجاد شده غم و اندوه سنگینی در وجودمان لانه کرد. . . خوشحالی همراه با درد... گریه میکرد... آسمان هم بغض خود را بر دل زمین رها کرده بودو زمین اشک هایش را به غنیمت میگرفت... دخترک کوچکم دنیا را به تماشا نشسته بود قبل از هر چیز تربت کربلا را به او دادیم تا در داغ ما شریک شود... معصوم و پاک به دور ازبازی دنیا ، چشم های کم نورش را می چرخاند. .. دخترم بی گناه بود و تشنه . هربار که سیر میشد گریه ام بیشتر فریاد میزد... گردنش را اندازه گرفتم... خیلی کوچک بود ..قبل از این هیچگاه اینقدر معصومیت را احساس نکرده بودم. برایش لالایی که می خواندم از روضه ی اقا شروع میشد و به لبان تشنه ی شش ماهه که میرسید بی اختیارلالایی ام می لرزید و از حال میرفت. دخترم آن روزها خوب فهمید از چه کسی برایش میگویم... هر بار که بی تاب شیر میشد در دلم خون موج میزد چیزی نمی خواست فقط کمی شیر تا ارام بگیرد... خاطره نوشت اسمان بچه های خدایی
[ یکشنبه 92/12/25 ] [ 5:7 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |