بچه های خدایی |
بسم رب المهدی امروز بیشتر از ما آسمان دل تنگت بود این را سینه کبود وابری اش می گفت ... این روزها آسمان بغض هایش را دردل بیابانها خالی میکند ... این روزها میرود در اغوش بیابانها اشک میریزد تا برایش همدردی کنند... برای شهر گریه هایش عادی شده دیگر هیچ کس حالش را نمی فهمد ... آن روزها ابر فریاد می کشید و شاخه ها نوازش میدادند غمش را ... درختان چون مادری عزادارو داغ دیده خود را بر زمین می کوبیدند و پیرهن میدریدند... اما حالا همه مشغول زیبایی خود شده اند شاخه ها کم کم لباس شکوفه برتن میکنند و زمین هم دارد محیا می شود برای جشن ها.. آقا جان ... ما هم عادت کرده ایم جمعه به جمعه بنویسیم نبودنت را ... سهم ما فقط قلم زدن است و در عمل هیچ... تاریخ دارد التماس میکند تو را کمرش خمیده شد از بس آینده را انتظار کشید... وتقویم که همچنان دردناک جلو میرود و نمیخواهد سالی دیگر بدون تو را رقم بزند... روزها لجباز و بهانه گیر شده اند.. روزهای سختی است روزهایی پر از تنهایی... پر از اتفاق...پر از بی کسی... پسرت کمی تنهاست فرزندت غریب تر از همیشه شده... کمی پیرتر از قبل آقا ما را دریاب ... ا ن ت ظ ا ر آسمان بچه ای خدایی [ جمعه 91/11/27 ] [ 7:20 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |