بچه های خدایی |
بسم رب فاطمه سلام الله علیها این روزها حالش خیلی بد بود ترسیدم ... احساس میکردم قرار است برود ... برای او شیرین بودو هست و شاید هم منتظر اما من چه کنم با این دنیای غریب و پر هیاهو... او سرفه می کرد و اکسیژن را به صورتش می چسباند سرفه سینه اش را می سوزاند ... اما من با هر نفس اش احیا می شدم ... نفس های اش سوخته بودند و سیاه ... اما آتش وجود مرا آرام می کرد و دلم را سفید... چشم های خسته و بیمارش مرا بیدار می کرد از خوابی که قرص های خواب آور نفس به من میدادند و من هوشیارتر می توانستم او را ببینم ... اشک هایم هم ضجه میزدند برای بودنش ... به بوی عطر و گل و ...حساسیت دارد ... عجیب تخت کوچکش ، یار دیرینه ی سالهای شکسته شدنش بوی عطر بهشتی دارد ... گاهی دوست دارم ساعت ها کنارش بنشینم و تماشایش کنم ... نمی خواهم از دست بدهم وجودش را ... برای مدتی از خدا قرض می خواهمش ... کمی بیشتر... با اینکه حسابم را پس داده ام پیش خدا ... من و همه ی امثال من ها میدانم امانتدار خوبی نبوده ام .. اما دیرکردش را از جان من بگیر خدا و او را بیشتر برایمان نگه دار... این روزها زمین به اندازه ی کافی یادگاری دارد در دلش ... بگذارید کمی هم برای ما بماند... بوی مادرم را حس میکنم در کنارش... خدا را شکر که باز هم هست تا بیدارمان کند ... تا با چشم های بسته و خواب رفته از این دنیا نرویم.... حاج احمد ما دوباره جانباز شد... تا نام شهادت نمیدانم چقدر مانده .. اما نزدیک است خدایا نگهدارش باش... د ل ن و ش ت . پر از درد...اسمان بچه های خدایی [ دوشنبه 91/11/23 ] [ 6:5 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |