بچه های خدایی |
لحظه ها می گذرند و زمان از نفس نمی افتد ... هر روز انسانهایی از این دنیا خداحافظی می کنند فرقی نمی کند جوان . مهندس . دانشجوی پزشکی . تازه عروس . تازه داماد . پیر و میانسال هر روز ترس از این شعر برایم زیاد می شود ... میترسم که شعر سنگ مزار من این شود او هم جمال یوسف زهرا ندید و رفت... زمان می گذرد شاخه ها سبز می شوند و شکوفه میدهند و باز پیرهن می درند و زردو بیحال بر زمین می افتند ... واین هرسال تکرار می شود ... و من با افتادن هر برگ زرد پیرتر و ناتوان تر... این روزها من ضجه ی عقربه های ساعت را می شنوم که ثانیه هارا یک به یک قربانی لحظه های انتظار می کنند و چه آرام جان می دهد زمان در زیر پاهای سخت انتظار ... من در زیر آوار ظلم های دشمن ،انتظار را در عروسک خاکی طفل مسلمان یافتم ....من قطره قطره اشک های سرخ را دیدم که سینه خیز خود را به پرتگاه غم رساندند تا غمشان را بر دل زمین بکوبند تا قلب زمین را به درد آورند ... من قاصدک های دخترکان مسلمان را دیدم که برایت به هوا فرستاده اند اما در موج موشک های پلید گم شدند ... این روزها انتظار نقاش ماهری شده هر روز نقش جدیدی در جهان ترسیم می کند وما فقط نظاره گریم ... تنها دلخوشی مسلمانان جهان نگاه توست ... مولایم به من نگاه نکن به حرمت دلهای پاک به حرمت سینه زنان و غلامان جدت بر روی چشم هایمان منت گذار و طلوع کن از پس ابرهای غیبت... خدا کند که بیایی... د ل ن و ش ت آسمان بچه های خدایی
[ جمعه 91/9/17 ] [ 4:9 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |