بچه های خدایی |
درخرابه نشسته ... در انتظار بابا... در خیال خودش بر روی زخم هایش مرهم امید گذاشت ناله نداشت صورتش کبود شده ... غصه نمیخورد پاهایش... نمیدانم با خودش چه فکر میکرد .. شاید دستی بر روی موهای پریشانش کشید تا بابا غصه اش را نخورد شاید داشت فکر می کرد چگونه در آغوش بابا برود و نمیدانم در رویای کمر خمیده اش در انتظار چگونه بابایی بود اما هر چه بود خوب میدانم نمیداست قرار است او بابا را در آغوش بگیرد... ا ش ک ن و ش ت آسمان بچه های خدایی [ شنبه 91/9/11 ] [ 2:27 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
درباره وبلاگ
*
امکانات وب بازدید امروز: 10 بازدید دیروز: 123 کل بازدیدها: 554279
آخرین مطالب
لینک های مفید
*
آرشیو مطالب
لینک دوستان
لینک های مفید |
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |