بچه های خدایی |
آن زمان به ما می گفتند بچه های محل و ما غرق در بازی و شادی های کودکانه ی خویش بودیم گاهی اوقات بعضی از همسایه ها حالمان را می پرسیدند و گاهی سلامی امانت به ما میدادند تا به پدرومادرمان برسانیم اما هیچ وقت در ذهنمان نمی ماند و فراموش می کردیم ما بزرگ بزرگ تر شدیم و همسایه هایمان شکسته و شکسته تر شدند ما به دانشگاه رفتیم و انها تبریک گفتند بچه های محل عروس شدن و داماد باز هم همسایه های ما آمدند و شادی مجلس بودند آمدند و تبریک گفتند ... آن روز ها همسایه برایمان فامیل نزدیک بود چقدر کلاس می گذاشتیم پیش دوستانمان که این خانم یا آقا همسایه ی ماست بعضی هاشان را خیلی دوست داشتیم و به شکلی خاص برایمان عزیز بودند بعضی ها خشک و همیشه از آنها فراری بودیم اما آنها که خوب بودند خوب ماندند ... چقدر لذت بخش بود بردن آش نذری به خانه هایشان . چقدر ناز دادنشان برایمان شیرین بود. گاهی اوقات حس مادری داشت گاهی اوقات حس پدری دوست داشتن از ته دل گاهی اوقات دردسر ساز است تمام هیاهوی بچگی هایمان و کاسه های آش نذری در کارو زندگی امروزمان گم شدند و ما حتی وقت نداریم به گذشته فکر کنیم اما دلمان سخت دلتنگی اش را فریاد می کند و ما آن فریاد را هم زیر بهانه ی فشار زندگی خفه می کنیم و دلمان هم گاهی بی صدا زیر خروارها خواسته و مشغله جان می دهد ازدواج می کنیم و پر می زنیم به محله ای دیگر تا همسایه شویم برای بچه های محل امروز من هم بچه محل محل یمان خبری شنیدم که اشکم را سرازیر کرد همسایه ی مهربانمان که جوان هم بود و بسیار دوست داشتنی در مبارزه با بیماری سرطان شکست خورد و تمام... من از او ساعت ها فاصله دارم اما دلم شکست مثل دوران کودکی مثل زمانی که توپ هایمان به شیشه ی همسایه می خورد ... من نمی توانم باور کنم تمام خاطرات دوست داشتنی ام به درب خانه ی انها گره خورده بود من حتی هر وقت به شهرمان می روم چشمانم به درب خانه ی همسایه بود تا در را باز کند و بهانه ای شود برای سلام کردن . اما امروز جسم بی جانش به روی دست های مردم از محله ی ما می رود و من حتی نتوانستم خداحافظی کنم چقدر سخت است وقتی کسانی را که دوست داری از دست می دهی و چقدر سخت که نمیدانی این دیدار آخرین دیدار است یا نه خیلی خیلی دوست اش داشتم و حال آشوبی در دلم به پاست من که بچه محل بودم حالم بد است نمیدانم بچه هایش چه می کنند ؟ جای خالی اش را چگونه می خواهند ... شنیدم دختر کوچکش کفش های مادر را در جاکفشی مرتب می کرد پسرش بیحال می افتاد و دختران دیگرش هم هنوز در شوک بودند صدای گریه ی همسایه ها از خودی ها بیشتر بود... خداحافظی خیلی سختی بود کاش بودم کاش باز هم آش نذری برایش می بردم. کاش دلبستگی به بعضی ها و بعضی چیزها عاقبت خوشی ندارد حالا من ماندم و دلی که آرام قرار ندارد... خدایش بیامرزد و در این روز عزیز انشاالله خانم فاطمه ی زهرا س شفیعشان باشند... دعا کنید.... غم نوشت آسمان بچه های خدایی [ سه شنبه 91/8/2 ] [ 6:21 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |