سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

بچه

آن زمان به ما می گفتند بچه های محل

و ما غرق در بازی و شادی های کودکانه ی خویش بودیم

گاهی اوقات بعضی از همسایه ها حالمان را می پرسیدند و گاهی سلامی امانت به ما میدادند تا به پدرومادرمان برسانیم اما هیچ وقت در ذهنمان نمی ماند و فراموش می کردیم

ما بزرگ بزرگ تر شدیم و همسایه هایمان شکسته و شکسته تر شدند ما به دانشگاه رفتیم و انها تبریک گفتند بچه های محل عروس شدن و داماد باز هم همسایه های ما آمدند و شادی مجلس بودند آمدند و تبریک گفتند ...

آن روز ها همسایه برایمان فامیل نزدیک بود چقدر کلاس می گذاشتیم پیش دوستانمان که این خانم یا آقا همسایه ی ماست

بعضی هاشان را خیلی دوست داشتیم و به شکلی خاص برایمان عزیز بودند بعضی ها خشک و همیشه از آنها فراری بودیم

اما آنها که خوب بودند خوب ماندند ...

 چقدر لذت بخش بود بردن آش نذری به خانه هایشان . چقدر ناز دادنشان برایمان شیرین بود. گاهی اوقات حس مادری داشت گاهی اوقات حس پدری

دوست داشتن از ته دل گاهی اوقات دردسر ساز است

تمام هیاهوی بچگی هایمان و کاسه های آش نذری در کارو زندگی امروزمان گم شدند و ما حتی وقت نداریم به گذشته فکر کنیم اما دلمان سخت دلتنگی اش را فریاد می کند و ما آن فریاد را هم زیر بهانه ی فشار زندگی خفه می کنیم  و دلمان هم گاهی بی صدا زیر خروارها خواسته و مشغله جان می دهد

ازدواج می کنیم و پر می زنیم به محله ای دیگر تا همسایه شویم برای بچه های محل

امروز من هم بچه محل محل یمان خبری شنیدم که اشکم را سرازیر کرد

همسایه ی مهربانمان که جوان هم بود و بسیار دوست داشتنی در مبارزه با بیماری سرطان شکست خورد و تمام...

من از او ساعت ها فاصله دارم اما دلم شکست مثل دوران کودکی مثل زمانی که توپ هایمان به شیشه ی همسایه می خورد ...

من نمی توانم باور کنم  تمام خاطرات دوست داشتنی ام  به درب خانه ی انها گره خورده بود من حتی هر وقت به شهرمان می روم چشمانم به درب خانه ی همسایه بود تا در را باز کند و بهانه ای شود برای سلام کردن . اما امروز جسم بی جانش به روی دست های مردم از محله ی ما می رود و من حتی نتوانستم خداحافظی کنم

چقدر سخت است وقتی کسانی را که دوست داری از دست می دهی و چقدر سخت که نمیدانی این دیدار آخرین دیدار است یا نه

خیلی خیلی دوست اش داشتم و حال آشوبی در دلم به پاست

من که بچه محل بودم حالم بد است

نمیدانم بچه هایش چه می کنند ؟ جای خالی اش را چگونه می خواهند ...

شنیدم دختر کوچکش کفش های مادر را در جاکفشی مرتب می کرد پسرش بیحال می افتاد و دختران دیگرش هم هنوز در شوک بودند

صدای گریه ی همسایه ها از خودی ها بیشتر بود...

خداحافظی خیلی سختی بود کاش بودم کاش باز هم آش نذری برایش می بردم. کاش

دلبستگی به بعضی ها و بعضی چیزها عاقبت خوشی ندارد

حالا من ماندم و دلی که آرام قرار ندارد...

خدایش بیامرزد و در این روز عزیز انشاالله خانم فاطمه ی زهرا س شفیعشان باشند...

دعا

دعا کنید....

غم نوشت آسمان بچه های خدایی


[ سه شنبه 91/8/2 ] [ 6:21 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 25
کل بازدیدها: 554003
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*