بچه های خدایی |
خاطره ای با طعم ریا ، البته عبرت آموز همیشه وقتی می خواستم از آن مکان عبور کنم او را میدیدم . با لباسی پینه بسته و چرک ، در یک مکان مقدسی کفش های مردم را ردیف می کرد و برایشان کار انجام میداد اما بجای توجه و تشکر همه از او فاصله می گرفتند و دوری می کردن همیشه گرسنه بود و با اشاره غذا طلب می کرد البته هر وقت که گرسنه بود بعضی ها حقیرانه به او کمک می کردند و بعضی ها هم ... با خودم تصمیم گرفته بودم که از این به بعد هرچه دارم با او تقسیم کنم . یا به نحوی دلش را شاد کنم مخصوصا وقتی فهمیدم که کسی را ندارد و تازه در تعزیه هم به عنوان سیاه لشکر شرکت می کرد هیچ وقت یادم نمی رود یک بار در هنگام تعزیه موقع آتش زدن خیمه ها از بالای اسب افتاد و هیچ کس متوجه نشد وقتی لباس هایش آتش گرفتند تازه مردم فهمیدند که او دارد می سوزد و کمک اش کردند تا آتش خاموش شود اما او بدون اینکه اعتراضی کند به کارش ادامه داد. تازه فهمیده بودم که با چه کسی روبه رو هستم . و مطمئن بودم که خدا خیلی او را دوست دارد . از آن روز به بعد گاه گداری برایش غذا می بردم و قتی خوشحالی اش را می دیدم و دعا کردنش را اشکم سرازیر می شد زمان گذشت شاید حدود 3 سال ...ومن هم از هیچ غذای نذری و مهمانی و غیره برایش نمی گذشتم ... به دلم افتاده بود از این به بعد قبلش از خدا چیزی بخواهم بعد به او بگویم با اشاره که برایم دعا کند این کار را کردم و هر وقت خواسته ای از خدا داشتم از او می خواستم برایم دعا کند و عجیب دعاهایش زود به عرش خدا می رسید من به خواسته هایم می رسیدم و رسیدم اما احساس می کردم تا دیروز فقط برای خدا کمک اش می کردم اما امروز برای خواسته های خودم. لذت عمیقی را که در اوایل کارم داشتم دیگر حس نکردم و تصمیم گرفتم دیگر چیزی در قبال کاری که خدا خودش مرا واسطه اش کرده بود نخواهم پیرمرد هم رفت و من ماندم و حسرت کاری که خودم مسیرش را با خواسته های دنیایی ام تغییر داده بودم. حالا می توان معنی اینکه باید برای خدا کار کرد و رضای او ، بهتر فهمید ... اگر خدا هم در قبال کارهایی که برایمان می کند چیزی از ما می خواست یا ائمه ی بزرگوارمان چیزی در قبال کارهایشان می خواستند ما و امثال من چه داشتیم پاسخ دهیم ... حال من از روزی که خدا بهمان میداد به کسی دیگر با توان بازویی که خدا به من داد بخشیده بودم اما زود خام لذت کارم شدم و راحت از دست دادم گذشت این خاطره و درس عبرتی شد برای نفس شکست خورده ام... خاطرات نوجوانی آسمان بچه های خدایی
[ پنج شنبه 91/7/13 ] [ 3:28 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |